گنجور

 
۸۶۸۱

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۷ - در مدح آقا محمد هاشم زرگر

 

... شد معجزه ی هاشمی آن روز کلامی

کامد بنی هاشمیش کاشف و کشاف

خط نیز بود معجزه ی هاشمی امروز ...

... من شاعر و در حرف تو خود این همه اغراق

من بسته لب از حرف و تو خود این همه حراف

ز اغراق تو افغان ز سکوت دگری آه ...

... خورشید ندارد گله از بینش خفاف

ور بسته لبش را حسد المنه بالله

زر نیک شناسد محک اندر کف صراف ...

... شد خیر الامور اوسطها شیمه ی اسلاف

نازش بدلیری است نه جبن و نه تهور

بالش بود از جود نه از بخل و نه ز اسراف

هشدار نگویی بگل تیره گل تر

زنهار نگویی بنمدمال قصب باف

تا ز اختر تا بنده بود زیور افلاک

تا گوهر رخشنده دهد زینت اصداف ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۸۲

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید

 

... الامان از فتنه ی آخر زمانی الأمان

بندها بر پای دارم هر یکی از صد کمند

تیرها بر سینه خوردم هر یکی از صد کمان ...

... آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله

بیم آن بودی که بندد ره بسیر آسمان

گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله ...

... در جواب از رفتگان یک حرف نشودند باز

از شبستان عدم یک یک جدا گر آمدند

در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز ...

... گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز

غیر ماه من که رخ یکباره بنهفت اختران

صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز

مانده را ز رفتگان ناگفته دیدم ای دریغ ...

... کو کجا رفت آنکه گفتی هست شیرین خواب صبح

گو بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام

گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را ...

... بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ

لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید

تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو ...

... هر که بر صیدی زبون آنجا کمندی افگند

گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد

از هجوم غم بحسرت رخت بستم زان دیار

جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۸۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - در مرثیهٔ برادر خود میگوید

 

... هم بلبلی که بود مرا همزبان پرید

هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست

نشکسته یک نهال درین بوستان نماند ...

... ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار

بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی

دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار ...

... ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت

زلف بنفشه طره ی سنبل شکن گرفت

رنگ شقایق آب رخ نسترن برفت ...

... یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب

کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت

یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ ...

... منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم

بار سفر چو بستی و رفتی من از قفا

میآمدم چه سود که رهبر نداشتم ...

... از رفتن تو هر که مرا زنده دید گفت

گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف

از روزگار چشم دگر داشتم ولی ...

... بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف

بستی بناقه محمل و گشتی روان و من

ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف ...

... از کین کشیده خنجر بیداد از نیام

جمعی شهید گشته بناحق در آن میان

ز آنها یکی تو ای ز شهیدان تو را سلام ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۸۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - ساقی نامه

 

... بمن ده که نه آب و نه آتش است

گر آبست از آن خانه روشن چراست

ور آتش از آن بزم گلشن چراست ...

... بیا ساقی آن روح پرور سبو

که مریم شد آبستن از بوی او

چو عیسی بمن ده دو جام صبوح ...

... مگر نیست در گوشت از میفروش

که جامی بنوشان و جامی بنوش

وگر بینی ای ماه خورشید جام ...

... مه نو ببینم چو ابروی تو

که بست از چه ابر بهاری تتق

همان مینماید هلال از افق ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۸۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - مغنی نامه

 

... مغنی بیا ارغنون ساز کن

دری را که بست آسمان باز کن

بکاشانه ی آگهان پا گذار ...

... چو داری سر بربط اندر کنار

اگر همدم تست با وی بنال

وگر شد رگش سست گوشش بمال ...

... که چون گنج قارون فرو برد خاک

مغنی زبان بسته بگشای گوش

که در گوش دارم ز ارباب هوش ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۸۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳

 

بنام خداوند جان و جهان

که برتر بود ز آشکار و نهان

خداوند جان و خداوند جسم

که بسته است از جسم بر جان طلسم

بر آرنده ی نه رواق بلند

نگارنده ی نقش هر نقشبند

گرفته از او پای آیندگان ...

... جدا شد ز جودش وجود از عدم

بلوح از قلم نقش بر نیست بست

ز نقشی از او هست شد هر چه هست ...

... رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک

ز آب سیه قطره ی تابناک

پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ ...

... بهر کس که جان داد روزی دهد

نبندد ره روزه هیچکس

جز آن روز کش بست راه نفس

جهان را چو روزی ده آمد خدای ...

... چه شد جایگاه کعبه یا دیر شد

خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد

بسا موبد زند خوان کز کنشت ...

... گنه بیند و از نظر برد

مگر بنده خودو پرده ی خود درد

چو بحر عنایت در افزایش است ...

... پشیمانی او را نماید رهی

بناحق چو رنجد ازو جان کس

همین کو پشیمان شود نیست بس ...

... اگر بیهش آمد وگر هوشمند

همه نقش ها را تویی نقشبند

ولی سر نقشت بما فاش نیست ...

... بهر گوش کآمد نوای الست

بلی گفت چون آینه زنگ بست

همه گفتگوها فراموش کرد ...

... که آن از تو آید که شاید همی

نشانی بجنت کشانی بنار

ز کس می نیندیشی ای کردگار ...

... رسد ورنه حکم قضا بیگمان

چه غمگین بود بنده چه شادمان

بکش دستم از آستین کرم ...

... چو نالم جهانی کنم تنگدل

چو بندم لب از کس نباشم خجل

ز جان با خرد آشناییم ده ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۸۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶ - در کیفیت معراج رفتن آن جناب افضل التحیه و الثنا

 

... ز بیداری بخت خوابش ربود

بنظاره ی خاک از نه فلک

گرفتند پرواز خیل ملک ...

... همش پشت از زین همش ران ز داغ

نه طیر و بنسرین چرخ آشنا

نه حوت و ببحر فلک در شنا ...

... بآب و بآتش بخاک و بباد

بنرمی و گرمی و تمکین و تک

خرامان گرو برد از یک بیک ...

... که چون نور از چشم بد باد دور

چو مشاطگان بسته حور جنان

ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان ...

... بشمع مه انداخت دامن نخست

قلم بستد از میر دفتر نگار

نهادش دگر دفتر اندر کنار ...

... گشاد از پی کار امت دکان

بنقد دل ازحق خرید آنچه خواست

وز آن کار با بیدلان کرد راست ...

... کسی را ندادند قدر اینقدر

چو میرفت ماهی شتابنده بود

چو برگشت خورشید تابنده بود

ز نور مه و مهر گر برد وام ...

... زمین وام گردون ز گردن فگند

نرفته همان گرمی از بسترش

که خود رفت و آمد ببالین سرش ...

... چو بینم ز حق چشم پوشم چرا

تو را مهر و مه بنده ای یثربی

یکی یثربی و یکی مغربی ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۸۸

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۷

 

... سخن بر لبم آیت عیسوی است

چه رایت کزان شاه را بندگی است

چه آیت کز آن مرده را زندگی است ...

... ز سنجیدن گوهر آورد یاد

ز حکمت طلسمی بر آن گنج بست

که نتواند آن را بخیلی شکست ...

... که هست از خزف ریزه پیراسته

چنان بنگرد کش نخوانند دزد

تماشای گوهر بسش دست مزد ...

... گل و بلبل از حد افزون در آن

چنان وقت رفتن در باغ بست

که پای خزان و پر زاغ بست

مگر ز آمد و رفت لیل و نهار ...

... در آید خروشان کهن بلبلی

بنظاره ی سروی از این چمن

نشیند تذروی بشاخ سمن ...

... دگر باغبانان آزاده بخت

بنوبت کشیده بآن باغ رخت

هر آنکو زد آنجا بشادی دمی ...

... بروی عروسان معنی بکر

که جا بودشان در شبستان فکر

فگندند از خط مشکین نقاب ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۸۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸

 

... که در دری سفت از کودکی

بنوبت سخن گستران ازعدم

نهادند در بزم دانش قدم ...

... شکر کرده نی را گریبان فراخ

بگلبن بر آورده بلبل خروش

بمنقار طوطی شکر کرده نوش ...

... که گوهر برآوردی از گنجشان

بنال ای کهن بلبل بوستان

که چون گل گشاید دل دوستان

بباغ از گل و میوه بنشان درخت

که تا بیند و چیند آزاده بخت ...

... چه طرزت بود در سخن دلنواز

کز آن طرز بندم سخن را طراز

بگفت ای که نظمت سراسر خوش است ...

... گر از نخل دانش ثمر بایدت

به بستان سعدی گذر بایدت

که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت ...

... و گر رشته از دسته گلها گسیخت

بدیهیم بونصر بن سعد ریخت

من اینک یکی گنج اندوختم ...

... چو از جوش اخلاط تن ناتوان

طبیبی بناچار میبایدش

که جان از دوای وی آسایدش ...

... وزین گوهر آویزه ی گوش کرد

بهر بیتی از آن ز بستان دری است

تر و تازه چون گلستان دفتری است ...

... که عنوان این نامه از نام تست

مرا هم چو کردم تو را بندگی

بآمرزش حق دهد زندگی ...

... ز سیمرغ عقل آنچه گوشم شنفت

زبان بست مرغ از نوایی که داشت

فروتر پرید از هوایی که داشت

دگرها که بودند از اهل هوش

همه بسته لبها گشادند گوش

تهی دیدم از غیر چون انجمن ...

... چرا کاندرین مجلس دلپسند

ندید است کس نقش بی نقشبند

وگر گویی از زادن این در گشاد ...

... بما چون شناسایی خویش خواست

نخستین یکی گوهر تابناک

برآورد از غیب از غیب پاک ...

... که نامش نگارم در انگشتری

بعین عنایت بوی بنگرین

خرد نام کردش خود از خود خرید ...

... بموج آمد آن قطره ی بحرزای

بهم بست از آن آب نه دایره

بشوق از ازل تا ابد سایره

یکی چون دل عارف از نفس پاک

دگر یک پر از گوهر تابناک

وز آن یک بیک هفت بحر نگون ...

... سیاهی ز دامان کیوان شست

هر آن عقده کو بست این برگشود

هر آن خار کو کشت این بر درود ...

... هر آن پرده کو بر درید این بدوخت

عروسان ازو در فریبندگی

وز آن جامه را داده زیبندگی

همه طالع حسن مسعود از او ...

... ازو کودکان پیش آموزگار

کمر بسته در مکتب روزگار

بکسب هنر مجلسی ساخته ...

... گه افزود و گه کاست او را جمال

گهی بدر بنمود و گاهی هلال

گهی رو گه ابرو نمودی ز ناز ...

... ز نزهتگه خاک چون نه فلک

بطاعت کمر بسته خیل ملک

براهی که بنمودشان از نخست

دمی پا ز رفتن نکردند سست ...

... ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر

نعیم از که از بنده ی بیگناه

بود گرچه از بندگان سیاه

جحیم از که از زشت کاران خویش ...

... ز نزدیکیو دوری آفتاب

که گه بست و گاهی روان کرد آب

پدیدارشد در جهان چار فصل ...

... گرفتند چون باد شد جستنی

درختان دوشیزه آبستنی

چو مریم بشب مه نهادند بار ...

... بر اعضا همه سربلندیش داد

همش بست تعویذ جان بر یمین

همش کرد بر گوهر عشق امین ...

... در آن انجمن عشق چون راه جست

دل و حسن بستند عهدی درست

چو با حسن دل آشنایی گرفت ...

... که دیوی تو رو سوی دیوان کنون

بگفت آمدم بنده اینجا نه دزد

کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد ...

... که ای قاید کاروان ضلال

تو را گرچه این بندگی بود زرق

شدت بندگی خرمن و زرق برق

ولی مزد اینک سپارم ترا ...

... بیک بازویش هم ترازوی خویش

بنرد و دغا بین که میبازد او

ببازی و بازوش مینازد او ...

... که دارد زر و خاک با هم همی

شود چون بنی آدمت هم نشین

هم او خاک و هم تویی آتشین ...

... بگشت زمین سازدش هم عنان

چو کارش برضوان بنامد درست

بجنت ز هر جانور راه جست ...

... سخنها بگرد دلم میگذشت

جرس بسته لب محملم میگذشت

همیخواستم برگشایم نفس ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹

 

... مهتر و بهتر همه عالم

فخر ذریه ی بنی آدم

شاه یثرب محمد عربی ...

... خاصه زوج بتول و دامادش

علی آن شاه شهربند کمال

مهر رخشنده ی سپهر جمال ...

... دانه یی چند کشته و درویم

تا ببنیم ره که رفته درست

تا بدانیم گشته پای که سست ...

... با من او رام شد چو من با او

باغ را بسته راه پیمودیم

تا بپای درختی آسودیم ...

... گرم گردد خوی از رخ افشاند

تخم ریزد نهال بنشاند

از نم آب پیشتش آب دهد ...

... زر مپندار کو بود زرنیخ

نخرد کس بنرخ زرنیخش

ور خرد میکنند تو ببخش ...

... هان بیا تا بعقل پیوندیم

تا تنور است گرم نان بندیم

عقل چون در میان ما حکم است ...

... گر تو آیی ز گفتگو فایق

نگشاییم زبان بنالایق

هم خود از راه رفته برگردم ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۱

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰

 

... بدل آزاری تو ننشینند

همه لب از نکوهشت بندند

دلت از غصه رنجه نپسندند ...

... نقشهایش بدیع و بیغش دان

نقشبندش خداست جل جلال

نقشها را زبان ز حیرت لال

نقش را عشق نقشبند اولی

سر مردان درین کمند اولی ...

... خوشتر آمد چو نقش انسانی

خوشتر آمد بنقش خوشتر عشق

حسن چون اخگر است و مجمر عشق ...

... ز آنکه من نیز خسته ی عشقم

از ازل صید بسته ی عشقم

گر بدریای شهوتستی غرق ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۲

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱

 

... زان دو تن خاست نطفه ی ما نیز

خلقت ما بنطفه بازگذاشت

نطفه را از قضا بصلب گماشت

گر نمیخوردی آن دو تن گندم

کی شدی بسته نطفه ی مردم

گر نکردندی آن دو آمیزش ...

... چون مه چارده خطش هاله

نوجوانی بناز پرورده

از مهش آفتاب در پرده ...

... بود گرم شکار و مست شراب

چون بنخجیر روی آوردی

تا نشستی به پشت زین کردی ...

... روشنی مایه ی چراغ تو با د

بنهندت بپا سر تسلیم

شه و شهزادگان هفت اقلیم ...

... گاهت این گریه گاهت این خنده

از چه راه است ای منت بنده

پاسخش داد آن شکسته ی عشق ...

... ناید آن گنده پیر از اینجا خیز

گفت این و ز بخل در بر بست

رفت و بر روی میهمان در بست

ز آمدن بود شاهزاده خجل ...

... رفته از خانه ای برادر من

لیک بنشین که میرسد از راه

بود شهزاده در سخن ناگاه ...

... ساحتی یافت چون سواد بهشت

طرف جو پای گلبن و لب کشت

شد سواد دهی بدیده ی عیان ...

... زلف مشکین کمند گوهر کش

بسته بر رو عصابه ی زرکش

گفتش ای میهمان فرخ فال ...

... دست و پایش بآب گرم بشست

بستر افگندش از کرم که نخست

بر سریر حریر پا ساید ...

... چون هما سایه بر سر افگندی

خار را گل ببستر افگندی

بنده ی خویش را شدی دمساز

من تو را بنده و تو بنده نواز

خدمتی گوی تا بجا آرم ...

... از کدامین دیار آمده ای

از چه گلبن ببار آمده ای

گرچه با بنده راز نتوان گفت

باز گو آنچه باز نتوان گفت ...

... گفتم ای یادگار میمندی

ای نظر بسته از خردمندی

باز شهنامه خوانی از محمود ...

... گفت این قطعه ز اوحدی پند است

کادمی را نکاح زن بند است

پسری با پدر بزاری گفت ...

... شهوت آرد هزارگونه مرض

خواست آزاد سازدش از بند

بند مردان بود زن و فرزند

آنکه منع پسر کند ز نکاح ...

... آنکه مانی ندیده مانندش

مانده حیران ز نقش دلبندش

گو به پرده مباش چهره نگار ...

... خرمن کاه را گرو دهدت

بست بر من ره از لعل و لیت

از هلالی گواه خواست این بیت ...

... دیده را دیدنش کند بی نور

چه ز نزدیک بنگری چه ز دور

ماه را گر بکف نقاب بود ...

... آبرویش بجاست پیوسته

در بنامحرمان فرو بسته

چون بدریا برآردش غواص ...

... همه ی عمر تا کنی یارش

ضامنش من که بنده ی تو شود

بنده ی سرفگنده تو شود

گفت چون زن کنم ز نسیه و نقد ...

... گر برخ سیلیش زنم ناچار

که ببندم زبانش از گفتار

سر کند شیون و خروش و فغان

چون ز غازی ستم رسیده مغان

ز فغان او نبسته لب ناگاه

پدر و مادرش شوند آگاه ...

... زن نه عاشق بود بجاه و جلال

زن نه قایل شود بنام و نسب

زن نه مایل شود بخلق و ادب ...

... پرده ی خود چگونه پاره کند

گر دهد دل بنازنین پسری

نکشد هیچگونه دردسری ...

... شده قحط الرجال زن چکند

سیم کوبند آن دو دلبر مست

کوفتن را چو دسته نیست بدست ...

... ورنه از دزد گل نمی پاید

باغ را باغبان چو بندد سخت

نبرد هیچ کس گلی ز درخت ...

... کوه باشد مقام سام ابرص

کو بود قاتلش مثاب بنص

رو بدریا که در بدست آری ...

... این یکی همچو تیر و آن چو کمان

شکن طره ی بناگوشی

مشک کافور را هم آغوشی ...

... هر ده انگشت شمع کافوری

کف رنگین بنن مخضوبش

که نوشتند غیر مغضوبش ...

... تلخی از کام عاشقان بردن

بستن صید روز و شب و مه سال

از چه از دام زلف و دانه ی خال ...

... هوس زینت و هوای شراب

گشت بستان و باغ در مهتاب

دسته ی گل بدست چون مستان ...

... خون کند نار نورس پستان

دل نارنج و نار در بستان

این دو عضو آن دو عضو کو انصاف ...

... نه ازو کینه یی بسینه ی من

او لب از بنگ و من ز می شسته

سبزه و ارغوان بهم رسته ...

... پرده از روی کار خود برداشت

هر دری کو گشاد من بستم

تا ز قید مخالبش رستم

می گشادم دری که او می بست

از کمندم نشد تواند جست ...

... بود حرف تو برطریق صواب

هم دری کاو گشاد بستی تو

بس طلسمات را شکستی تو ...

... تا بانجام نیز ماند باز

بستن این دو در زحمدان است

قلم آرایش قلمدان است ...

... تا نخواهی خبر نمیدهمت

آذر از گفتگو زبان در بند

عیب خود گو ز عیب مردم چند ...

... بیدلی پیری غریبی خسته یی

دل بزنجیر محبت بسته یی

عندلیبی از نو افتاده یی ...

... میچکیدش خون ز چشم اشکبار

کو چو مرغی که بنالد در قفس

میطپیدش دل بسینه هر نفس ...

... از شرارش عالمی را سوختی

راه صحبت بسته با بیگانگان

ناله یی میکرد چون دیوانگان ...

... دلبری بر وی دگرگون کرده حال

شخ کمان صیادی او را بسته بال

دل ز دستش برده چشم پر فتی ...

... گشتم از راه ادب سویش روان

دست بر سینه گرفتم بنده وار

پیش رفتم جان بکف بهر نثار ...

... میگذارد پنبه بر داغ دلت

یا بنیش غمزه ی پنهان خویش

میزند بر سینه ی ریش تو نیش ...

... گوهری چند از حکایت سفته شد

لشکر اندوه ناگه بست صف

باد نومیدی وزید از هر طرف ...

... ناگهان از در درآمد دلبری

شهر بند صبر را غارتگری

همچو ماه چارده حسنش تمام ...

... عزت اندر عزت آمد خواریش

لب ببند ای خامه از گفت و شنو

این سخن بگذار و سوی پیر رو ...

... با غلامان کمر زرین مست

رفت و در بروی یار خویش بست

چون ز بزم آن ماه در در گوش رفت ...

... داد خشنودیم از دیدار خویش

چون مهم بنمود شب رخسار خویش

چون بخاطر یاد یاران آمدش ...

... آنکه یک دم بر سرم ننشست و رفت

در بروی آشنایان بست و رفت

یافتم آن مه چو تنهاییم دید ...

... تشنه یی کو جان سپارد از عطش

این بگفت و لب ز گفتن باز بست

در کنار بزم خاموشان نشست ...

... دعوی نمرود شرکت با جلیل

قیمت یوسف ز گردون بندگی

برده اخوان کامها از زندگی ...

... اهل بیت احمدی در اضطراب

آل سفیان رفته در بستر بخواب

تشنگان کربلا زار وغمین ...

... می پسندد خوشتر است از گنجها

عاشقان را در طریق بندگی

جان سپردن خوشتر است از زندگی ...

... شمع صفت ز آتش هم سوخته

بسته بهم کاکل و زلف سیاه

این بخور افگنده کمند آن بماه ...

... کاش رسد بیشترم بر نخست

زندگیی کت نکنم بندگی

مرگ مرا خوشتر از آن زندگی ...

... در بغل سنگ بود شیشه ام

کاین همه دلگرمی و دلبستگی

گردد بیقیدی و وارستگی ...

... هر چه شنید آمد ازو باورش

بسته ز نوعهد وفا دوست وار

کرده بسوگند عظیم استوار ...

... ببر قوی پنجه ی باز و سطبر

از زنخش موی رسیده بناف

تازه فرود آمده از کوه قاف ...

... پیرهن از پشم هیونش ببر

قیضه بتن بسته ز موی زهار

بیضه رهانیده ز نیفه ازار ...

... چون سخن ترک بزن در گرفت

بند بناچار ز در برگرفت

کرد بسر معجر زر تار خویش ...

... کرد فراموش ز عهد جوان

بست درو آمدش از پی دوان

تنگ تر از جان بکنارش گرفت ...

... داد ز کف شرم ز بی شرمیش

مست شد و بند ازارش گشود

دست زدو عقده ز کارش گشود ...

... یا چو خری خرزه ی او یکی منی

جوش زد از هر بن مویش منی

بسکه منی آن ذکر یک گزی ...

... گفت بیزیم او بادا چو قدور کیشی

کیم بنگاه گورگای بیره اون درایشی

داد زنش بدره ی از سیم خام ...

... مین یمیشین اوغروسی یم تو غریدین

گیل بنگا گوستار گوزه لوم بیرجه یول

بلکه تیریم بیرگیجه گیز لینجه گول ...

... خنده چو گل بر مه نخشب زنان

گرچه همین بست لبش رشک لیک

خواست در این حادثه خلقی شریک ...

... از پی ناوردچو رزم آوران

راست وکج بسته دو تیغ گران

راه چو این گنبد گردان زنند ...

... جامه بپوشید بتن از حریر

شب چو کمر بست و کله بر نهاد

رو بدر خانه ی دلبر نهاد

دید چو در بسته زد آهسته در

حلقه ی در گفتنش آهسته تر ...

... شمع برافروخت و در باز کرد

بست در آنگه گله آغاز کرد

گفت شدی زود ز من سیر حیف ...

... ریخت بلب بوسه بدامن گلش

بند ازار از خود و از زن گشود

رخنه ی باغ و در گلشن گشود ...

... دور چو شد مار ز گنجینه اش

بست ازار آنگه و در باز کرد

چین بچین عربده آغاز کرد ...

... ترک بحیرت ز زن دلفروز

باز بکف بند ازارش هنوز

گفت نه گوردونک که تو شوم تا غلادونگ ...

... مشک سیه دام رهش نام شد

مرغ دلم بسته ی آن دام شد

نافه ی موی تو که نافم درید ...

... مرد بدی لیک چو من زن شدی

تر کک بیچاره بناکام رفت

طایر سیم آورش از دام رفت ...

... نه بوقاتیغ قابغه پولوم بارداخی

یولی آزیلمیش بنکایول آزدیریب

یا مونی آنلیمدا قضا یازدیریب ...

... گر تو برانی بکه رو آورم

لطف بر این جان بغم بسته کن

رحم برین کالبد خسته کن ...

... از پی هر نوش دو صد نیش داشت

بسته در عیش برویم سپهر

آه ازین سخت دل سست مهر ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۳

 

... نام تو زمان زمان دو رنگ است

القصه دلی بصبر بستم

در راه تو منتظر نشستم ...

... بویی رسدم مگر ز باغت

ناگه بر زد بنعی زاغی

بر داغ دلم فزود داغی ...

... جز لاله گلی نرست ازین باغ

همسایه بناله از خروشم

میگفت که ای دریغ گوشم ...

... خود نشنوم و تو را دهم پند

خود بسته تو را رهانم از بند

خود نالم و گویمت خمش باش ...

... جز آنکه نباشدش دهانی

تو یوسفی و من بنیامین

خیز از تو دعا و از من آمین ...

... ابر نیسان بود گهر ریز

نخل بستان بود رطب ریز

گر رفت گلی ز باغ غم نیست ...

... آمد که نبیند او گزندی

دل بست بحق ز غم شد آزاد

جان برد بمزد آنکه جان داد ...

... باهیچکسش سر وفا نیست

گامی دو سه زد ز پای بنشست

حرفی دو سه گفت و لب فرو بست

گر گرگ اجل هلاک کردش ...

... هم مرغ دلش هزار دستان

این قطعه چو دسته ی گلی بست

وین نامه ببال بلبلی بست

کز نکهت گل دلت گشاید ...

... نخلت از غصه خم مبیناد

جزعت از گریه نم میبناد

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱

 

... جهان گشته ای خضرش از همرهان

جهان دیده ای بسته چشم از جهان

نه جز ز آسمان سایه ای بر سرش ...

... ببین قطره خونی به دریا چه کرد

ز بنیاد آن چون برآورد گرد

چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت

که ماندند از آن فیلسوفان شگفت

فرو بست دم آن خروشنده یم

نه نامی به جا ماند از آن یم نه نم ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۲

 

... به بازی گر ی جدی پیرامنش

کمر بند جوزا شد او را نطاق

قمر از کمرگاه آن در محاق ...

... در آنجا یکی شهر آباد شد

که بنیاد آن محکم از داد شد

به دشت از لب رود تا پای کوه ...

... در آن هم نشین تازی و پهلوی

بسی باغ و بستان دلکش در آن

بسی کاخ و قصر منقش در آن ...

... ز پاکی تن دل در آسودگی

بنای وی از سنگ و سنگ رخام

گلش از زر پخته وز سیم خام ...

... به طفلی هم از حسن مستان یکی

به عشق آشنا در دبستان یکی

یکی آگه از کار مهر و وفا ...

... مهندس به اشکال اقلیدسی

نهادش بناها همه هندسی

سدیر و خورنق از آن گشته پست

وز آن یافته طاق کسری شکست

بنا کرده حجار و نجار روس

به دیوار مرمر به در آبنوس

ز هر سو به آن ساحت دل پسند

قلم بر کف آمد بسی نقش بند

در آن نقش های فریبنده کرد

ز مهر و سپهرش زر و لاجورد ...

... که ش از عدل خوردی بره شیر گرگ

جهانی ز انصاف پابست او

ز حق یافته روزی از دست او ...

... شهانش به گردن گرفته خراج

ز عدل و کرم خسروان بنده اش

سپاه و رعیت سر افگنده اش ...

... گهی با دلیران سنان بر سنان

گهی با دبیران قلم در بنان

گهی همدم گوشه گیر ان شدی ...

... دگر خصم را سر به فتراک زین

ببندند چون صید وحشت گزین

ز هم شاد القصه شاه و سپاه ...

... هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست

نبسته عیان دیدم آغاز کار

هر آن نقش که انجام شد آشکار ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴

 

بجایش یکی باغ دیدم شگرف

که فردوس از نزهتش بسته طرف

هوا طاق سیمابی افراخته ...

... کشیده دو صف بر لب جویبار

چو یاران یکدل بهم پای بست

در آغوش یکدیگر آورده دست ...

... سرافگنده از شرم و ریزان درم

ز رنگینی میوه هر شاخ بست

تو گفتی زده چتر طاووس مست ...

... مگر باغ را باغبانی سحر

بروی تماشاییان بست در

و یا کند از باغ شاخ گلی ...

... که گویی گیاهی در آنجا نرست

رزان را بنه کرد یغما خزان

وز آن برگ نگذاشت باد وزان ...

... همه برگش از هم پراگند و رفت

بگلبن در آویخت ابری کبود

تو گویی ز آتشکده خاست دود ...

... خس و خار پیرهن گل درید

زغن آشیان بست وبلبل پرید

نگون گشت شمشاد و افتاد سرو ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵

 

... ز مشک تر آویخته تارها

وزان برمیان بسته زنارها

گشاده گریبان فگنده کله ...

... زبانه زدش آتش از روزنه

زدودش بناگاه ابر از افق

بجنبید و بربست مشکین تتق

از آن ابر چون دود آتشگهی ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۸

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۷

 

... چو اندر منی گوسفندان یله

شبانگه که خوردی بناقوس زنگ

زدودی ز آیینه ی چرخ زنگ ...

... روان هر خرامنده سرو سهی

ز سرو سهی کرده بستر تهی

ز دیبای زرکش ببر رنگ رنگ ...

... به بیگانه راه از کشیشان نهان

بناگاه بیگانگان ریختند

بشیر آبی از حیله آمیختند ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۹۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۹

 

بناگه دمید از افق صبح عید

در آن عرصه میخانه یی شد پدید ...

... بدست مه نو کلید زرش

در باز آن بسته نادیده کس

مگر در همه سال سی روز و بس ...

... نگه کوته از ناز و مژگان دراز

یکی زلف ناهید بستی بچنگ

ز خون دل آرام رنگینش چنگ ...

... رگ از ناخنان کردیش خون فشان

بط می بکف بربط بسته دست

بیک کاسه صد باربد کرده مست ...

... خروشید و از دل کشید آه سرد

بناگه یکی زاهد از چشم شور

نمک ریخت بر جامهای بلور ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۰۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۰

 

که هم مسجدی دیدم آنجا بدیع

فضایش وسیع و بنایش رفیع

رواقش چو بیت المقدس بلند

مقیمش همه قدسی ارجمند

چو طرح بنا ریخته بانیش

نهاده لقب کعبه ی ثانیش ...

... امامان ز سندس رداشان بدوش

زبان بسته مأموم و بگشاده گوش

بمیدان دین چو علم سربلند ...

... در افتاددیوارش و در شکست

بخود در کشیده زبان بسته گوش

نصیحت گذار و نصیحت نیوش ...

آذر بیگدلی
 
 
۱
۴۳۳
۴۳۴
۴۳۵
۴۳۶
۴۳۷
۵۵۱