گنجور

 
آذر بیگدلی

یکی روز در ساحت گلشنی

گرفته سرچشمه ی روشنی

من و یکدو تن همدم نیکبخت

نشستیم در سایه ی یک درخت

ز یکدست هاتف نواساز من

ز یکسو صباحی هم آواز من

بصحبت گشاده زهر نکته سنج

کتاب غزلهای رنگین چو گنج

ز گوهر فروشان عهد قدیم

خلف مانده دیدیم درها یتیم

فرستاده غواص شان را درود

بهر دور شد نوحه را هم سرود

بگرد یتیمیش از دیده اشک

روان بود از دلنوازی نه رشک

صباحی که بادا صباحش بخیر

چو آن انجمن دید خالی ز غیر

کتابی کهن داشت با خود نهان

برآوردش از زیرکش ناگهان

گسسته ز هم عقد شیرازه اش

کهن، لیک معنی همان تازه اش!

بدستان گرفتم ز دستش کتاب

رهاندم ز گردش چو گنج از خراب

گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان!

که بادا تماشاگه دوستان!!

ورقها، چو برگ رزان فصل دی؛

پریشان و فائح از آن بوی می

درختان کهن، میوه ها نوبرش

ز جان پرورش داده جان پرورش

چو فردوس، گل رسته در وی بسی؛

که خاری نیازرده دست کسی

همانا باین عالم آمد بهشت

که رضوان در آن هر چه بایست کشت

گلی ورنه از بوستانی نرست

که خارش بخون دست گلچین نشست

کسی میوه ورنه ز باغی نچید

که از باغبان زهر چشمی ندید

دلم برد از دست، بوی گلش؛

جگر خون شد، از ناله ی بلبلش!

مگر بلبلش کو بلب قند سود

معزی امیر سمرقند بود!

چه گفتم که باید زنم سر بسنگ

کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟!

دلارا یکی نازنین نامه بود

که بر مشک ترکا بتش خامه سود

در اوراقش از چشم عبرت نگر

ندیدم بجز پاره های جگر

سراسر بخون دل آمیخته

ز چشم سیاه قلم ریخته

در آن نقش، بس قصه ی دردناک

چو لوح جبین اسیران خاک

نوشته در آن قصه ی دلنواز

بسی داستانهای ناز و نیاز

درخشان گهرهای غلطان در آن

نهان گنج درویش و سلطان در آن

هم از شادی جستن لعل مفت

هم از ماتم آنکه این لعل سفت

سرودم ز ایوان گردون گذشت

سرشکم ز دامان جیحون گذشت

صباحی، لب خود بدندان گرفت

شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت

که این نامه کارام جان من است

چو تنها شوم، همزبان من است

مرا بود مونس بهر انجمن

کسی جز تو نگرفتش از دست من

که بیند خطای خطش از صواب

و یا خواندش کو نگوید جواب

همانا نیاموخت در روزگار

کسی این لغت را ز آموزگار

حریفان که امروز نام آورند

ز دعوی بملک سخن داورند

شکر را ز حنظل ندانند چیست؟!

ندانند امیر سمرقند کیست؟!

در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت

سر عجب بر آسمان برفراشت

دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت

کمان کرد کو گو هر نظم سفت!

نبینی که آمد درین مرز و بوم

همای همایون، کم از بوم شوم؟!

خریدار گوهر در این شهر نیست

فروشنده را از بها بهر نیست

تو هم رنج بیهوده زین پس مبر

سخن پیش هر ناکس و کس مبر

چه لازم کز اندیشه دل خون کنی

مگر مصرعی چند موزون کنی

که در خواندنش چون بر آری نفس

گذارند انگشت بر لب که بس

ورش سازی از کلک و دفتر بسیج

نگیرند چون این کتابش بهیچ

مرا در دل افسون او کار کرد

ز خوابم بافسانه بیدار کرد

باو گفتم از روی رفق: ای رفیق

عفی اله که هم صادقی هم صدیق

هم آن به که شبها نسوزم دماغ

نیفروزم از بهر کوران چراغ

چه بیجا گذارم زر اندر خلاص

که نشناسدش صیرفی از رصاص

چه گردم پی در شناور چو غوک؟

که نگشایدش رشته زالی ز دوک

بدین گونه ما را سخن در میان

فرا داشته گوش، روحانیان

که از یکطرف هاتف آواز داد

دل رفته از من بمن باز داد

بگرمی مرا گفت: ای هوشمند

ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!

پس از عهد استاد فن رودکی

که در دری سفت از کودکی

بنوبت سخن گستران ازعدم

نهادند در بزم دانش قدم

چو او چید هر کس سخن را اساس

گهر ریخت در جیب گوهر شناس

نیوشنده را جان از آن تازه شد

جهانی ز نامش پر آوازه شد

هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد

خزف در ترازوی گوهر نهاد

اگر پنج روز این سرای سپنج

تهی شد ز ارباب دانش، مرنج

نماند و نماند بیکسان جهان

شود آشکار، آنچه بینی نهان

شنیدی که جمشید فرخنده بخت

چو بیگانگانش گرفتند تخت

ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز

تهی شد سر نوجوانان نغز

جهان بود آشفته سالی هزار

بدو نیکش از ظلم زار و نزار

دگر کز جفا شد پشیمان سپهر

گرایید یکچند از کین بمهر

درفش فریدون برافراخت باز

جهان رشک ایوان جم ساخت باز

فلک روزکی چند بر زید و عمرو

اگر بوزه پیمود بر جای خمر

نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک

ز میخانه آید همان بوی مشک

کنون گر بگیتی سخندان نماند

گلی در همه باغ خندان نماند

ز بلبل نشانی نه در بوستان

ز طوطی تهی گشت هندوستان

نگیرند کج نغمه زاغان باغ

ز عطر گل و طعم شکر سراغ

چمن را تهی از سمن کرد دی

ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟!

مخور غم، که فرداست از کوهسار

برافراخته چتر ابر بهار

صبا ریخته گل بدامان شاخ

شکر کرده نی را گریبان فراخ

بگلبن بر آورده بلبل خروش

بمنقار طوطی شکر کرده نوش

سخن گستران کرده رو سوی باغ

بدستی کتاب و بدستی ایاغ

نقاب از رخ گل گشایند خوش

بآهنگ بلبل سرایند خوش

غزل سر کند مطرب از هر کسی

فرستند رحمت بر آنکس بسی

بیا زین کتابی که در دست تست

ببین نقش حال معزی درست

شش اندر صد و پنج اندر ده است

که خاک معزی زیارتگه است

گهی هیچ از او نام نشنیده کس

گهی در جهان نام او بود و بس

گر او رفت، بر جای او کس نماند

سخنگو، سخندان، سخن رس نماند

تویی خود بحمدالله امروز نیز

بمصر سخن چون معزی عزیز

هم او هم دگر ناظمان جهان

که بودند از کار نظم، آگهان

ز تو زنده شد در جهان نامشان

بود گرچه در خاک آرامشان

بسعی تو ضایع نشد رنجشان

که گوهر برآوردی از گنجشان

بنال ای کهن بلبل بوستان

که چون گل گشاید دل دوستان

بباغ از گل و میوه بنشان درخت

که تا بیند و چیند آزاده بخت

از این خاکدان چون بخلد برین

کنی رو، که بادت لحد عنبرین

هر آنکو گلی چیند از باغ تو

چو لاله دلش سوزد از داغ تو

هر آنکو خورد میوه ات از درخت

به نیکی کند یادت ای نیکبخت

سراسر سخنهاش بی عیب بود

مگو هاتف، او هاتف غیب بود!

دری سفت، کآویزه ی گوش شد؛

زبان را شکایت فراموش شد!

باو گفتم: ای ابر گوهر فشان

ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!

بگو تا بآن بحر کشتی برم

وز آن بحر گوهر بدست آورم!

چه طرزت بود در سخن دلنواز؟

کز آن طرز بندم سخن را طراز!

بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است

برآری زهر بحر گوهر، خوش است

ولی شد چو نقد جوانی ز دست

درین بحرت افتاد ماهی بشست

نیرزد که گیرد طمع دامنت

نزیبد که گردد هوس رهزنت

مخوان از طمع سفلگان را خدیو

منه از هوس نام حوران بدیو

غزلخوانیت گرچه باشد بسهو

شمارندش، ا زدوستان دور، لهو

مگو مدح شاهان، چو نبود بجا

که ناچارش آخر بگویی هجا

چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس

بغزنین و شه را کنی پایبوس؟!

بری سی چهل سال بیهوده رنج

که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!

بخاری ز اندیشه عمری قفا

کش از وعده آخر نبینی وفا؟!

شه گنجه را چون نظامی بعمد

چه خوانی شب و روزی از اخلاص حمد؟!

که حمدونیان را شوی ده خدا

نشینی ز کنج قناعت جدا؟!

چه در مدح کوشی؟ که چون انوری

کند مغفر اندر سرت معجری!

ببلخت نشانند بر خر زرشک

ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک!

گر از نخل دانش، ثمر بایدت

به بستان سعدی گذر بایدت

که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت

ز هرگونه گویی سخن شیخ گفت

دگر گفتمش: ای تو را من رهی

عفی الله که دادی مرا آگهی

بچشم، آنچه گویی بجای آورم

اگر لطف ایزد شود یاورم

نباشد مرا گرچه در انجمن

زبان عاجز از هیچگونه سخن

ولی ز آن نچینم سر از رای تو

که زیباست رای دل آرای تو

بکوتاه دستان مشو بدگمان

خدنگم بزه بین، زهم در کمان!

همان گویم اکنون که گوید سروش

بآهنگ سعدی برآرم خروش

اگر شیخ گل چید از بوستان

که افشاندش بر سر دوستان؟!

و گر رشته از دسته گلها گسیخت

بدیهیم بونصر بن سعد ریخت

من اینک یکی گنج اندوختم

ببازاریان مفت نفروختم

گزیدم از آن در و یاقوت و لعل

که شبدیز شه را فشانم به نعل

بشیرین لب او داد اگر داد پند

به شیرازیان ارمغان برد قند

من آوردم اینک شکر ز اصفهان

که شیرین کند خسرو از وی دهان

شها، شهریارا، سرا، سرورا

فلک بارگاها، جهان پرورا

جبین سای پیر و جوان، قصر تست

به از عصر نوشیروان عصر تست

جهان از تو در مهد امن و امان

چو از مهدی هادی آخر زمان

ز جودت، چنان سیر شد چشم آز

که مفلس به منعم ندارد نیاز

ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار

که کودک ندارد بدیوانه کار

بمهرت دل دوست نازنده باد

برمحت سر خصم بازنده باد

بعهد تو، ای دوار مهربان

که بخشنده دستی و شیرین زبان

دلی را نمی بینم اندوهناک

تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک

جهان امن و، روزی مردم فراخ

برو بومش آباد، از ایوان و کاخ

مرا برد لیک این غم از دل سرور

که آسایش مردم آرد غرور

چو راه غرور افتد اندر دماغ

خرد را برد روشنی از چراغ

پس آنگه کند خانمانها خراب

شود سنگ از او خاک و دریا سراب

برآنم کنون ای شه حق شناس

که داری ز حق جانب خلق پاس

که تا دیو غفلت نزد راهشان

کنم از ره پند آگاهشان

ببین هر که را شد ز پیر و جوان

چو از جوش اخلاط تن ناتوان

طبیبی بناچار میبایدش

که جان از دوای وی آسایدش

گر از سوء اخلاق نیز آدمی

خلایق گریزندش از همدمی

حکیمیش باید پسندیده رای

که چون گردد از پند دستان سرای؟!

دمد چون گل از شکرش بوی خوش

دهد بوی آن گل شکر خوی خوش

تو را گرچه حاجت نه از آگهی

به پندکسی، خاصه پند رهی

ولی پا نهد هر که در محفلی

چو خواهد بصحبت گشاید دلی

سخن سرکند با سر انجمن

بود گرچه با دیگرانش سخن

پس از ذکر ایجاد رب مجید

که چون کرد آفاق و انفس پدید

چو دیدم درین نغز مجلس درست

کز اهل جهان روی مجلس به تست

نوشتم به پند کسان این کتاب

شود تا که دیده از آن بهره یاب

بهر قطعه اش کز خرد آیتی است

جداگانه اندرزی و حکمتی است

حکایات دلکش، مثل های نغز

که هوش آورد غافلان را بمغز

صدفهاست پر گوهر شاهوار

سبوها پر از باده ی خوشگوار

خنک آنکه زین تازه می نوش کرد

وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد

بهر بیتی از آن ز بستان دری است

تر و تازه چون گلستان دفتری است

نیارستم، آمد چو خود بر درت؛

بمجلس فرستادم این دفترت

که خواند دبیر تو بر جای من

بقصر تو، ای فرخ آن انجمن!

وز آن انجمن تا بهر کشوری

برد از من این نامه دانشوری

بدانش جهان را درین روزگار

تو باشی به پند من آموزگار

طفیل تو هر کو شود کامیاب

ز پندی که من دادمش زین کتاب

برحمت ز تو یاد آرد نخست

که عنوان این نامه از نام تست

مرا هم چو کردم تو را بندگی

بآمرزش حق دهد زندگی

نبینی که از خوان شاهنشهان

گدا میخورد روزی اندر جهان

حریفان مرا دیده برخاستند

برویم ز نو بزمی آراستند

گرفتند یک یک مرا در کنار

تو گویی کشیدندیم انتظار

شدم تا نشینم بصف نعال

ز هر جانبم خاست بانگ تعال

فزودند از احترامم بقدر

نمودند چون دل مقامم بصدر

ز هر سو بسی داستانها گذشت

بسی داستان بر زبانها گذشت

یکی جست راز سپهر برین

یکی از جهان وز جهان آفرین

ز کیفیت خلق عالم بسی

سخن گفت در انجمن هر کسی

من اندیشه ی کار خود داشتم

سراسر سخن قصه پنداشتم

یکی گفت با من که: ای همنفس

چرا بوستان را شماری قفس؟!

کنون کز گل آمد زمین حله پوش

ز هر مرغی آوازی آمد بگوش

شد از چهره ی گل ز اندام سرو

نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو

بهر گوشه زین باغ روحانیان

فگندند بس گفتگو در میان

تو کز باغ دانش کهن بلبلی

بدل خارها داری از هر گلی

چرا همدم دوستان نیستی؟

مگر مرغ این بوستان نیستی؟!

بگو با حریفان نیکو نهاد

کز اوضاع گیتی چه داری بیاد؟

که این قبه ی نیلگون آفرید؟

که بود آفریننده؟ چون آفرید؟!

بساط زمین، از چه آراستند؟

ز آرایش آن، چه میخواستند؟

بهار و خزان اندرین باغ چیست؟

خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟

چرا رنگ این باغ چون ریختند

گل و خار را درهم آمیختند؟!

چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟!

چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!

همه کس گل از باغ چیند بسی

چرا باغبان را نبیند کسی؟!

سخنگو، سخن چون باینجا کشاند

مرا از ثری تا ثریا کشاند

باو گفتم: ای یار دمساز من

بلند است این پرده ز آواز من

بآهنگ دیگر مرا دستگیر

ازین، اندکی نغمه را پست گیر

توانم مگر منهم ای هم نفس

برآرم سری از شکاف قفس

سراسر بگوش تو گویم نهفت

ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت

زبان بست، مرغ از نوایی که داشت؛

فروتر پرید از هوائی که داشت

دگرها که بودند از اهل هوش

همه بسته لبها، گشادند گوش

تهی دیدم از غیر چون انجمن

چنین بر لب آمد ز غیبم سخن

که راز جهان یکسر آمد نهان

جز این کآفریننده دارد جهان

چرا کاندرین مجلس دلپسند

ندید است کس نقش بی نقشبند

وگر گویی از زادن این در گشاد

نخستین پدر بازگو از چه زاد؟!

خرد را بیکتاییش نیست شک

که کار دو صانع گر آید ز یک

بانباز آن یک ندارد نیاز

که باشد به نیروی خود کارساز

وگر این کند آنچه آن یک نکرد

برو، گرد معبود عاجز مگرد!

بلی، روستا هم ندارد شکی؛

که سلطان شهر از دو بهتر یکی!

وگر بازپرسی ز نادیدنش

که نادیده نتوان پرستیدنش

نبینی که از کلک صورت نگار

بسا نغز پیکر که شد آشکار

بود گرچه هر چهره را دیده باز

نیارند نقاش را دید، باز!

جهان را دهد روشنی آفتاب

ولی چشم خفاش را نیست تاب

توانا و دانا و آمرزگار

که آمرزد آن را که بیند فگار

بود علم و حکمت سزاوار او

که جای سخن نیست در کار او

درین گر کسی گفتگو میکند

چرا خود نکرد آنچه او میکند؟!

وز این مجلس خاص کاراستید

حکایت ز چون کرد او خواستید

چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی

حدیث بزرگان شنیدم بسی

ولی آنچه گفتند ارباب هش

باین نغز تحقیقم افتاد خوش

که جان آفرین کآن نگهدار ماست

بما چون شناسایی خویش خواست

نخستین یکی گوهر تابناک

برآورد از غیب، از غیب پاک

نه بایع در آنجا و نه مشتری

که نامش نگارم در انگشتری

بعین عنایت بوی بنگرین

خرد نام کردش خود از خود خرید

بآن در یکدانه بس عشق باخت

سرانجامش، از برق هیبت گداخت

شد آب آن در ناب، صافی زلای

بموج آمد آن قطره ی بحرزای

بهم بست از آن آب نه دایره

بشوق از ازل تا ابد سایره

یکی چون دل عارف از نفس پاک

دگر یک پر از گوهر تابناک

وز آن یک بیک هفت بحر نگون

حبابی برانگیخت سیمابگون

چو کیوان در ایوان هفتم خزید

ز کین آوری لب بدندان گزید

چو عباسیانش، سلب قیرگون

بویرانی خان و مان رهنمون

مهین داور کشور دار و گیر

زمین پرور کشت دهقان پیر

غبار رخ پشم پوشان از او

خمار سر درد نوشان از او

بقصر ششم شد چو برجیس چست

سیاهی ز دامان کیوان شست

هر آن عقده کو بست، این برگشود؛

هر آن خار کو کشت، این بر درود

از او جسته امید دل راستان

سعادت، غلامیش بر آستان

نیفگنده کس بر جبین چین از او

همه رونق دین و آیین از او

چو بهرام در قصر پنجم نشست

ز تیغش هراسی بر انجم نشست

ازو دست دزدان بیغما دراز

وزو رهزنان را سر ترکتاز

رخش ز اتش خشم افروخته

چو برق آتشش کشت ها سوخته

هم افزوده طغیان کاووس از او

هم آلوده دامان ناموس از او

چو در منظر چارم آسود مهر

برافراخت رایت، برافروخت چهر

ز هر شهر، کو روی کردی نهان؛

شدی تیره در چشم مردم جهان!

بهر خطه، کافروختی او چراغ

ز دیدار هم کردی اهلش سراغ

شهان راهمه بخت فیروز از او

ز هم امتیاز شب و روز از او

چو ناهید شد شمع سیم سرای

دل عالمی گشت شادی گرای

فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت

هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت

عروسان ازو در فریبندگی

وز آن جامه را داده زیبندگی

همه طالع حسن مسعود از او

همه سازش و سوزش عود از او

رواق دوم گشت چون جای تیر

بلوح قضا شد قلمزن دبیر

ازو کودکان پیش آموزگار

کمر بسته در مکتب روزگار

بکسب، هنر، مجلسی ساخته

حساب همه کار پرداخته

ورق خوانی رازدانان ازو

زبان دانی بیزبانان از او

چو مه شد برین طاق دامن کشان

ز مهرش بتن خلعت زرفشان

گه افزود و گه کاست او را جمال

گهی بدر بنمود و گاهی هلال

گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز

بدستی سپر ساز و شمشیر باز

پذیرفته سامان، همه کار ازو؛

همه کار را گرم بازار ازو

بحکمش چو افلاک سر برکشید

بهر یک ده و دو خط اندر کشید

بهر بهره نقشی مناسب فتاد

مهندس بهر نقش نامی نهاد

هم از مهر خود داد پیوندشان

هم از شوق در گردش افگندشان

شد از گردش چرخ آتش پدید

ز زیر فلک شعله بالا کشید

ز جنبیدن آتش خانه سوز

برآمد هوائی چو ابر تموز

چو جنبش هوا را بمسکن کشاند

هوا آب روشن ز دامن فشاند

عیان شد بجنبش از آن آب کف

خلف ماند از آن خاک نعم الخلف

گرفتند هر یک بجایی قرار

فروغ و نسیم و زلال و غبار

باندازه آمیزشی دادشان

بهم سازگاری خوش افتادشان

از آن چار گوهر که در هم سرشت

جهانی شد آراسته چون بهشت

ز نزهتگه خاک چون نه فلک

بطاعت کمر بسته خیل ملک

براهی که بنمودشان از نخست

دمی پا ز رفتن نکردند سست

فرومانده در سایه ی پیر خویش

نه پس رفته از منزل خود نه پیش

همه فارغ از فکر و مشغول ذکر

چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!

هم اندر زمین فوج دیو و پری

گشاده زبان در ثنا گستری

نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر

ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر

نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه!

بود گرچه از بندگان سیاه!!

جحیم از که؟ از زشت کاران خویش؛

بود گرچه از سروران قریش!

فلک دایره، مرکزش خاک نغز

اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!

نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟!

نه مشکوه نور الهی است خاک؟!

غرض، راز پنهان چو میخواست فاش

شدند اختران از فلک نور پاش

ثوابت بگردش چو، کردند میل

فشاندند نور از سها تا سهیل

گرفتند در حجله ی رنگ و بوی

همین چار زن، بار، از آن هفت شوی

ز آتش شد این خاک فرسوده گرم

هم از باد آشفته وز آب نرم

بجنبش در آمد رگ رستنی

عیان گشت پس گوهر جستنی

هم از خنده ی برق در کوهسار

هم از گریه ی ابر در مرغزار

همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ

همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ

هر آن آب کز ابر بر آب ریخت

بجیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت

ز نزدیکیو دوری آفتاب

که گه بست و گاهی روان کرد آب

پدیدارشد در جهان چار فصل

بآن چار گوهر رساندند اصل

چو با هم یکی گشت لیل و نهار

نهادند نامش خزان و بهار

بصیف و شتا انجم تیز گرد

گهی گرم کرد انجمن گاه سرد

گهر ریز شد ابر نیسان مهی

هوا نیز، دم زد ز روح اللهی

گرفتند چون باد شد جستنی

درختان دوشیزه آبستنی

چو مریم بشب مه نهادند بار

چو عیسی همه میوه ی خوشگوار

ز لطفش، که با خاک هم سایه شد

بسی هیکل از جان گرانمایه شد

بآبی و خاکی، چه وحش و چه طیر

هم او داد جان، بی میانجی غیر

پرنده ببالا، چرنده بزیر

شب و روز در ذکر حی قدیر

جهان آفرین، ایزد ذوالجلال

بر آن شد که خود را ببیند جمال

نه صورت نما دید، آیینه یی

نه در خورد آن گنج، گنجینه یی

ز گل خواست آیینه یی ساختن

وز آن رایت عشق افراختن

برآورد از آستین دست جود

یکی مشت خاک از زمین در ربود

بر او ز ابر رحمت ببارید آب

هم آتش گرفت از دم آفتاب

درو در دمانید باد بهشت

یکی نغز پیکر از آن گل سرشت

چهل روز در جایی افتاده بود

بر آن ریخت هر روز باران جود

ز طین طهور و ز ماء معین

همین پرورش دید یک اربعین

چو دیدند آن پیکر دلنواز

ملک را ز غیرت زبان شد دراز

سخنهای بیهوده گفتند باز

جوابی که باید شنفتند باز

چو آراست آن نغز پیکر ز گل

باو داد جان و، ازو خواست دل

برافروخت چون قصر افلاکیان

یکی قلعه، نامش دژ خاکیان

بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز

بهر رخنه جاسوسی آمد فراز

که هر روز و هر شب زخیر و ز شر

رساند بوالی آن دژ خبر

بفرمان ایزد دل هوشمند

بشاهی آن قلعه شد سربلند

در آن قلعه، فیروزمندیش داد

بر اعضا همه سربلندیش داد

همش بست تعویذ جان بر یمین

همش کرد بر گوهر عشق امین

بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛

اگر گوهر عشق دارد، دل است

چه دل؟ قطره خونی بدانش شگرف!

نهفته در آن قطره دریای ژرف

چو در ملک تن رایتش برفراشت

خرد را بدستوری او گماشت

خرد داشت بر کف چو روشن چراغ

نشاندش بایوان کاخ دماغ

نظر دیده بان شد، بمنظر نشست؛

بسالار خوانی مگر بر نشست

بهر گفتگو چه یقین، چه گمان

زبان گشت بر راز دل ترجمان

چو حسن ازل دیده بر دل گشاد

ره آشنایی بدل خواست داد

بدلآلگی شد نظر سرفراز

نهان ساخت آگاه دل را ز راز

رسید از نظر دل بدیدار حسن

شد از روی دل گرم بازار حسن

در آن انجمن عشق چون راه جست

دل و حسن بستند عهدی درست

چو با حسن دل آشنایی گرفت

چراغ وفا روشنایی گرفت

شد آن عهد محکم ز روز الست

مبیناد تا روز محشر شکست

شد آن نقش را کار هستی چو راست

بگفتش که: برخیز، از جای خاست

نخست آفریننده را یاد کرد

جهان را از این دانش آباد کرد

بخلوتگه قرب کردش ندیم

از آن خواندش آدم که بود آن ادیم

در آن خاک، گنجی که بودش نهفت

خرد نام آن گنج را عشق گفت

الا کج نبینی که عشق و هوس

شماری ز یک جنس ای هم نفس!

اگر هیکل گربه بینی چو شیر

نلغزی که آن بیدل است، این دلیر!

برد هوش این، از سر تیرزن

خورد موش آن، از در پیرزن

مگو کسوت جغد و شاهین یکی است

که هر رهروی را در این ره تکی است

یکی، جا بویرانه اش خواستند

یکی، ساعد شاهش آراستند

نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛

نه این دعوی از هر کسی لایق است

بود عشق آیین فرسودگان

هوس، پیشه ی دامن آلودگان

چو آدم باین پایه موجود شد

بکروبیان جمله مسجود شد

ملک، کآدمی داشت در تابشان

گل آلود ازین خاک شد آبشان

ز رازی که با آدم آموختند

لب اعتراض ملک دوختند

عزازیل کش نام ابلیس بود

عزیز ملایک بتلبیس بود

همانا که در رزم دیو و ملک

ملک برد اسیرش بسوی فلک

بسالوسی آنجا نشیمن گرفت

ملک آگه از وی نشد، ای شگفت!

گذشتی شب و روزش اندر نماز

چو زهاد ایام ما زرق ساز

چو دید آن سر سرکشان در زمین

دل بوالبشر شادمان، شد غمین!

فرشته چو بردندی او را نماز

کشید آن سیه دل سر از سجده باز

هماندم ز حجاب این نه حجاب

بفرمان نبردن رسیدش خطاب

چون آن بی ادب بود آتش مزاج

بپاسخ شد آتش فشان از لجاج

که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛

باین آتش این خاک چون یافت دست؟!

بآتش اگر سوزیم، باک نیست؛

مرا خود سر سجده ی خاک نیست!

چنان کآدمی راست ز آتش گزند

مرا هم ز خاک است دل دردمند

سری کآن تو را سالها سجده کرد

نخواهم رسد بروی از خاک گرد

نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت

همانا غرورش باین حرف داشت

وگرنه ز شاه آورد چون پیام

امیران ببوسند پای غلام

هر آن خس که بویی بود از گلش

دهد جای بر چشم خود بلبلش

شدش حکم ایزد باین رهنمون

که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون

بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد؛

کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد

وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه

در این آستان داشتم سجده گاه

هر آن خانه کش خواجه دارد کرم

بشب در ره دزد ریزد درم

که آید نهان چون بامید گنج

براحت برد گنج نابرده رنج

خطاب آمد از حضرت ذوالجلال

که ای قاید کاروان ضلال

تو را گرچه این بندگی بود زرق

شدت بندگی خرمن و، زرق برق

ولی مزد اینک سپارم ترا

دو روزی بخود واگذارم تو را

کنون دادمت مهلت این دیو زشت

که تا روز حشرت نمایم سرشت

در آن دم که دیوان دیوان کنم

تو را از گنه دل غریوان کنم!

دگر گفت: ای پاک پروردگار

من و آدمی را بهم واگذار

رعایت مکن جانب خاک را

ببین صحبت برق و خاشاک را

چنان کاو مرا راند ازین آستان

بعالم سمر گشت این داستان

کنم منهم از زور بازوی خویش

بیک بازویش، هم ترازوی خویش

بنرد و دغا بین که میبازد او

ببازی و بازوش مینازد او

بگفت ایزدش: خود غلط باختی

که خود را ازین پایه انداختی

دریدی چه خود پرده ی خویشتن

همی نال از کرده ی خویشتن

هم اکنون شوی چون بدهلیز خاک

شود آشکارا ز ناپاک پاک

نبینی کند زرگر هوشمند

چو از کوره ی خاک آتش بلند

بر آن آتش افشاند چون سیم و زر

عیان شد بدو نیکش از یکدگر

بود کان زر، صلب آدم همی؛

که دارد زر و خاک با هم همی

شود چون بنی آدمت هم نشین

هم او خاک و هم تویی آتشین

اگر میل خاکش کند سوی خاک

چو آدم ز آلودگی گشت پاک

وگر بر دلش در گرفت آتشت

تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت

چو ابلیس شد رانده ی آستان

ز دستان بیادش بسی داستان

بر آن شد که از جادویی دم زند

یکی تیسشه بر پای آدم زند

برون آرد او را ز باغ جنان

بگشت زمین سازدش هم عنان

چو کارش برضوان بنامد درست

بجنت ز هر جانور راه جست

چو دیدندش از طاعت شه بری

نکردش از ایشان یکی رهبری

بطاووس و مارش در افتاد چشم

در آن دید شهوت، درین یافت خشم

خود ارا و مردم گزار دیدشان

بدمسازی خود سزا دیدشان

چو دانست کز خشم و شهوت همی

تواند زد آسان ره آدمی

بهمراهی آن دو آشفته رای

ز رضوان نهان جست در روضه جای

در آن روضه حوا و آدم قرین

زبان کرده از شکر حق شکرین

اثر کردش افسون بحوا نخست

که زن بود و زن را بود رای سست

فسونش بحوا دمادم رسید

پس آنگه ز حوا بآدم رسید

بگلزار فردوس بی اختیار

چه حوا و آدم، چه طاوس و مار

شنیدند چون اهبطوا از سروش

برآورده از جان غمگین خروش

در این خاکدان خونچکان از جگر

فتادند هر یک بجایی دگر

هم ابلیس آمد، هم آدم فرود؛

بر ابلیس لعنت، بر آدم درود

خلیفه چه شد آدم اندر زمین

همی بود ابلیسش اندر کمین

که تا از فسون دگر دم زند

مگر راه فرزند آدم زند!

ز اول نفس، تا دم واپسین؛

بود کار ابلیس با هر کس این

سرانجام از دوزخ و از بهشت

بود تا چه این خلق را سرنوشت؟!

مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت

بصلب اندرش چیست زیبا و زشت؟!

چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست

بخار از گلم سرزنش نغز نیست!

گیاهی نروییده زین بوستان

چه ایران، چه توران چه، هندوستان

که در ریشه و شاخ و برگش نهان

دوائی ندیدند کار آگهان

بخار و خس از خاصیتها بسی

نهفته است اگرچه نبیند کسی

بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛

بسا زخم، کش خار از گل به است

غرض، ای زر از جهان آگهان؛

به تحقیق این رازهای نهان

سخنها بگرد دلم میگذشت

جرس بسته لب، محملم میگذشت!

همیخواستم برگشایم نفس

گره واکنم از زبان جرس

لبم را ادب دوخت در انجمن

که گفتن نشاید گزافه سخن

اگر تن زدم، از ادب دور نیست؛

چراغ مرا بیش از این نور نیست

چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟!

که خندد بر او نیز داناتری!

چه خوش گفت با پیشرو واپسی

که: جستند هم بر تو پیشی بسی

گرت من نیم از قفا گرم خیز

نخواهی رسیدن بایشان تو نیز!

ببین باغبان تا گلی پرورد

پس از خار دامان مردم درد

نیوشندگان خود ز جان آفرین

بمن خواند هر یک هراز آفرین