گنجور

 
آذر بیگدلی

در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان

الأمان از فتنهٔ آخر زمانی، الأمان

بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند

تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان

بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین

رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان

وعدهٔ مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل

مژدهٔ لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان

گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد

گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!

دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال

دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان

داشتم کاشانه‌ای در شهر کاشان چند سال

کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان

خفته بودم یک شب آنجا بی خبر از روزگار

چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!

خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب

آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب به خواب

پیش از آن که‌آرد افق از بوته بیرون سیم صبح

در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب

هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم

بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب

عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود

شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب

هم من و هم دیگران، دیدیم از آشوب خاک

آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب

شب شود هر روز، کش رفت آفتابی زیر خاک!

چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب

گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را

از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب

ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور

زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!

یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟

خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟

کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق

گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟

گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون

صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟

گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین

پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟

چشم اختر، که‌آن نخفتی جمله شب زان خفتگان

گر سحر افسانه‌ای نشنید، خوابش از چه بود؟

عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه

حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟

شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد

هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟

صبح، زال چرخ از مهرش به کف دیدم چراغ

تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ

گر به صبح رستخیز آن شب نبودی حامله

آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟

بیم آن بودی، که بندد ره به سیر آسمان

گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله

صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس

کز جهان شد کاروان جان روان بی فاصله

شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان

رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله

سر زخم خار دیدم، خون چکان چون لاله‌اش

آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله

دامن مادر، به دست کودکان نازنین

رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله

هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند

بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!

ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد

جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد

غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز

خاک را دامن به خون خلق آلودند باز

اختران دادند خاک شهر را یک سر به باد

شهریان را تن به زیر خاک فرسودند باز

طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف

در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز

از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند

در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز

خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد

گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز

غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران

صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز

مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ

ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز

پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین

بعد ازین هم کس نبیند در جهان روزی چنین!

گل‌رخانی کآسمان در مهد گل پروردشان

هین به خواری بین زمین بر سر چه‌ها آوردشان؟

نوخطان، کز سبزهٔ خط، آسمان را کرده سبز

زرد شد خورشید، چون خیری ز رنگ زردشان

می‌کشان، کز جام می‌کردند گل را خون جگر

ساقی دوران به جام از کین چه خون‌ها کردشان؟

کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق

مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان

گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر

خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان

گرچه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک

ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان

بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین

لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان

زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!

زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!

آورم یا رب کرا زیشان به لب در نوحه نام؟

شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟

هر سویی غلطیده سروی ماهرو بر روی خاک

هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام

زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب

مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟

این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب

آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام

کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح

گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام

گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را

رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام

سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من

زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام

دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند

تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند

ماند آوخ هم به دلها حسرت دیدارها

هم به جانها آرزوها، هم به لب گفتارها

طرفة العینی، ز چشم گیتی شد جدا

دوستان از دوستان و یارها از یارها

چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار

کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها

خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک

خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها

مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق

جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟

بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من

از فلک بازیگری‌ها دیده بودم بارها

سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه

می‌ندانستم که آید از زمین هم کارها

مادری کو رخ به خون زادگان گلگون کند

گر کس از بی مهری او خون نگرید، چون کند؟

دل به جوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید

خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید

بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ

لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید

تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو

بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید

بیدلی، کش دل به داغ دوستان امروز سوخت

آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید

مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بی کسی

در خرابی دلش، چون خضر معماری کنید

سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه

یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید

آسمان بر سینهٔ من هم، سه داغ آن شب نهاد

چارهٔ آن هر سه از یک خنجر کاری کنید

صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود

مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود

سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش

صبحدم، چون پیکر تصویر، بیجان دیدمش!

شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی

صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!

نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!

صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!

نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی

صبحدم، پر کنده بر طرف گلستان دیدمش!

جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی

صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!

در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی

صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!

کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی

صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!

آنچه دیدم از جهان، بگذشت و این هم بگذرد

چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد

آه از آن ساعت که گردد جلوه‌گر باد بهار

ابر آذاری به خاک تیره گرید زار زار

زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان

داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار

هرکه چیند سنبلی، افتد به فکر زلف دوست

هرکه بیند نرگسی، افتد به یاد چشم یار!

هرکه بیند لاله‌ای در باغ و داغ اندر میان

هرکه بیند چشمه‌ای در راغ و سبزه در کنار

یادش آید از رخ رنگین و خاک مُشکرنگ

یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار

آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز

وآنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار

هم چکانده چون غم اندوزان، به رخ خون جگر

هم فشاند، چون سیه روزان، به سر خاک مزار

ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد

زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد

یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد

عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد

هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان

مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد

هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه

آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!

هر که مظلومی از آن کشور به فریاد آورد

از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد

هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند

گردن او بستهٔ فتراک صد صیاد باد

از هجوم غم، به حسرت، رخت بستم زان دیار

جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!

با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت

یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!

خوش دعائی از دلم آمد به لب بی مدعا

مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!