گنجور

 
آذر بیگدلی

کنم شکر ایزد، که چون سامری

نیم رهزن مردم از ساحری

قلم بر کفم رایت موسوی است

سخن بر لبم آیت عیسوی است

چه رایت؟ کزان شاه را بندگی است!

چه آیت؟ کز آن مرده را زندگی است!

برخصت که دستم قلم برگرفت

ز وصف سخن لوح زیور گرفت

جهان آفرین کاین جهان آفرید

طراز جهان خواست، جان آفرید

ز هر چیز بینی در این انجمن

فزون است کالای جان را ثمن

زهر جانور نیز شد در زمی

بلند از خرد پایه ی آدمی

بحکم خرد آدمی دمبدم

ز هر پایه خواهد فراتر قدم

چو در زیستن برتری دید و بس

همی جست آن پایه در هر نفس

چرا کآنچه نامش نهادی کمال

همه اندک، اندک پذیرد زوال؟!

درین دیر فانی است باقی کسی

که از وی نشان دیر ماند بسی

بلی ماند و ماند ز خلق ز من

نشان باقی از نام و نام از سخن

بهای سخن خود چنان شد گران

که شد معجز ختم پیغمبران

چو شد خلقت جنیس حیوان درست

سخن خاصه ی آدمی شد نخست

بود آری آنکوست آدم نژاد

بسنجیدن گوهر نظم شاد

بهای سخن، از حد افزون بود؛

فزون تر بود خود، چو موزون بود

سخن را گرفتند میزان بکف

شناسند تا وزن در از خزف

نبینی که رسم است گوهر فروش

ز دانش کشد بار میزان بدوش

وگرنه خریدار در در دکان

نداند بهای کم و بیش آن

نخست آنکه گنج سخن برگشاد

ز سنجیدن گوهر آورد یاد

ز حکمت طلسمی بر آن گنج بست

که نتواند آن را بخیلی شکست

نه هر کس برد ره بآن گنج راز

مگر کاو نخسبد شبان دراز

سحرگاه خواند هزار و یک اسم

بدست وی آید کلید طلسم

کند دل از آن گنج بیرنج شاد

بخیر آرد از صاحب گنج یاد

بشادی در آن گنج آراسته

که هست از خزف ریزه پیراسته

چنان بنگرد، کش نخوانند دزد

تماشای گوهر بسش دست مزد

و یا باغبانی یکی باغ کشت

کزو شد خجل باغبان بهشت

تذرو تو آن سرو موزون در آن

گل و بلبل از حد افزون در آن

چنان وقت رفتن در باغ بست

که پای خزان و پر زاغ بست

مگر ز آمد و رفت لیل و نهار

بآنجا کشد دامن اندر بهار

وزد بادنوروز در باغها

گریزند از بلبلان زاغها

بآن باغ، از خنده ی نوگلی

در آید خروشان کهن بلبلی

بنظاره ی سروی از این چمن

نشیند تذروی بشاخ سمن

بشام و سحر، نغمه سازی کنند

بسرو بگل، دست یازی کنند

دگر باغبانان آزاده بخت

بنوبت کشیده بآن باغ رخت

هر آنکو زد آنجا بشادی دمی

بهر دم برون کرد از دل غمی

گهی میوه خورد و گهی گل در ود

فرستاد بر باغبانش درود

چو رنگین گلی چید، تخمی فشاند

چو شیرین بری خورد، نخلی نشاند

که هر کاید آنجا ز آیندگان

سر آرد دمی با سرایندگان

گلش چیند و دل کند شاد از آن

برش نوشد و آورد یاد از آن

سخن سنج یاران عهد قدیم

که بودند در بزم دانش ندیم

بروی عروسان معنی بکر

که جا بودشان در شبستان فکر

فگندند از خط مشکین نقاب

نهفتند از شب پره آفتاب

که تا چشم نامحرمان باد دور

ز رخسار آن مهوشان غیور

مگر روزی آزاده مردی ز راه

در آید کشد برقع از روی ماه

دهد جلوه گلها چو بلبل بباغ

بخندد بکنج نغمه خوانی زاغ

ز نظم آنچه دفتر بپرداختند

کهن جلدی از بهر آن ساختند

که نابخردی سوی او ننگرد

مباد از جدل پرده ی خود درد

چنان کز غرور ابله زرق کوش

زند طعنه بر صوفی پوست پوش

بود روزی از گردش مهر و ماه

ز صاحبدلی بروی افتد نگاه

هم از دیدنش، دیده روشن کند

هم از خواندنش، سینه گلشن کند

شود آگه از رازهای نهان

که پوشیده دانشوران ز ابلهان

از آن نیکویی در نهاد آورد

برحمت ز گوینده یاد آورد

چه ماند نگارنده را دل بتاب

نخوانند اگر عامیانش کتاب