گنجور

 
آذر بیگدلی

یک آتشکده دیدم افروخته

همه آتش آن دل سوخته

فلک خاسته دودی از روزنش

براهیم و زردشت دامن زنش

شرر جاب ه جا گشته پیدا ز دود

چو رخشنده انجم ز چرخ کبود

ز جوش گل و لاله بود آن کنشت

بهشتی، اگر داشت آتش بهشت

دعا را برآورده دستور دست

مغانش به دنبال مستور و مست

همی خواند بهر تو و بهر من

حکایت ز یزدان و از اهرمن

چنان هیربد شاد زآتشکده

که هوشنگ از آیین جشن سده

به هر سو دوان بی خود از شوق نور

چو پروانه کو شمع بیند ز دور

به آتشکده برده موبد نماز

همان دست و بازو به آتش دراز

هم از صندل و عود هیزم کشان

هم از شمع بی دود آتش فشان

مغ و مغبچه گرد آتشکده

چه حوران به طرف جنان صف زده

به لب خنده شان، چون به گلبرگ قند

به رخ خالشان، چون بر آتش سپند

به روز آتش افروز، چون گل همه

به شب زند خوانان، چو بلبل همه

به طلعت همه بدر ناکاسته

به قامت همه سرو نوخاسته

ز مشک تر، آویخته تارها

وزان بر میان بسته زنارها

گشاده گریبان، فگنده کله

چو صبح و چو ماه شب چارده

همه سر خوش از آتش آبدار

همه دلکش از سنبل تابدار

ز انگشت و خاکستر آن کنشت

که بودی چو کحل و عبیر بهشت

چو حوران، سیه کرده بادامها

چو غلمان، بپرورده اندامها

نهاده بر آتش چنان پا دلیر

که نازک تنان پا به چینی حریر

مگر روزی آتش فروز کنشت

که از دوزخش بود امید بهشت

زنی را جگر سوخت از حرف سرد

که گفتش: برو گرد آتش مگرد

زن آن حرف سخت آمدش خاره سنگ

چو آتش زنش، قد خم و سینه تنگ!

چو خوردش بر آن سنگ آتش زنه

زبانه زدش آتش از روزنه

ز دودش به ناگاه ابر از افق

بجنبید و بربست مشکین تتق

از آن ابر چون دود آتشگهی

ببارید باران آذر مهی

ز باران و برقی کز آن ابر جست

نه آتش بماند و نه آتش پرست

شدند از پی هم به منزل روان

نماند آتشی هم از آن کاروان

شد آتشکده سرد و آتش بمرد

گرش ماند خاکستری باد برد