گنجور

 
آذر بیگدلی

گفتم: اول نگفتم ای سره مرد

که یک امروز گرد حیله مگرد؟!

عشق را، ساختی بهانه ی خویش

که برون آیدت دل از تشویش؟!

تا دگر از تو هر خطا بینند

بدل آزاری تو ننشینند؟!

همه، لب از نکوهشت بندند

دلت از غصه رنجه نپسندند؟!

ساده لوحان که غافل از کارند

هوست دیده، عشق پندارند؟!

لیک در عالم نشیب و فراز

نیست مخفی بخرده بینان راز

شبهه پیش من اعتبارش نیست

نقد، چون قلب شد، عیارش نیست!

صیرفی چون بکف محک دارد

در بد و نیک زر، چه شک دارد؟!

نیست گر عاشقی، مرا سخنی

که منم همچو تو، تو همچو منی!

شأن والای عشق، از من پرس

نرخ کالای عشق، ازمن پرس

عشقبازی، کمال آدمی است؛

در حریم جلال، محرمی است!

گردد از عشق، آسیای فلک؛

آدمی شد ز عشق به ز ملک

این جهان، خانه یی منقش دان؛

نقشهایش بدیع و بیغش دان

نقشبندش، خداست جل جلال

نقشها را زبان ز حیرت لال

نقش را، عشق نقشبند اولی؛

سر مردان، درین کمند اولی

لیک، این ره بخویش نتوان رفت؛

تا نخوانند، پیش نتوان رفت!

گر کسی را، بدل فتد این ذوق؛

افگند ذوق، گردنش را طوق!

بحقیقت، چو ره نه غیر مجاز؛

عشق با نقش نیز یافت جواز

بود القصه چه نهان و چه فاش

عاشق نقش، عاشق نقاش!

آری از نقشهای یزدانی

خوشتر آمد چو نقش انسانی

خوشتر آمد بنقش خوشتر، عشق

حسن چون اخگر است و مجمر عشق

مظهر عشق، روی انسان است

خواه زنف خواه مرد یکسان است

روی از آن دلکش است، کایزد فرد

خلق آدم بصورت خود کرد

هین ببین کابروان ز چشم سیاه

دل برند از اشاره وز نگاه

هین ببین لعل لب، در دندان

در چه کارند از شکر خندان؟!

هین ببین گوش و گوشواره بهم

جلوه ی صبح، باستاره بهم

هین ببین غبغبی، چو مه شفاف

زنخ سیب رنگ ساده ی صاف

آنچه گفتم، تمام خاصه روست

رو، کش اینها نکو بود نیکوست

لیک باید ز موی رو ساده

خس بدامان گل نیفتاده

موی در سر خوش است، در رو، بد

رو بپرس این سخن ز اهل خرد

روی بیموی، ماه روی زن است؛

که بمهر سپهر طعنه زن است

روی زن، چون گل شکفته بود؛

کز گلش خار مو نهفته بود

روی زن، آتش فروزان است؛

نیستش دود موی و سوزان است

پسران چون زنند، نیز مگوی؛

تا نرسته است مویشان از روی

گر بدی آن صفا همیشه بجا

دل نماندی میان خوف و رجا

من که خود غیر عشق کارم نیست

عاشق ار نیستم، قرارم نیست

کی کنم منع دیگران از عشق؟!

که سرافگنده سروران از عشق!

گر دلت شد بدام عشق اسیر

چون کنم منع، حرف من مپذیر

ز آنکه من نیز خسته ی عشقم

از ازل صید بسته ی عشقم

گر بدریای شهوتستی غرق

فتد از کودکت بخرمن برق

نکنم منع هیچکس از عشق

گر شناسد کسی هوس از عشق

هر که عاشق نه، آدمی نبود؛

زو نشان به که در زمی نبود

عشق، از هر چه گویم افزون است؛

از بیان من و تو، بیرون است!

لیک میترسم از وساوس نفس

عقربم عقربم زد، حذر کنم ز کرفس

عشق کو، ای سر هوسناکان؟!

لاف پاکی کجا و ناپاکان؟!

میزنی دم ز عشق و بوالهوسی

ناکسی و گمانت اینکه کسی؟!

کس نگوید که: عاشقی گنه است!

اینکه شدخاص امرد از چه ره است؟!