گنجور

 
آذر بیگدلی

ای آنکه کسی مثل تو ننوشته خط نسخ

تا خامه ی قدرت رقم نون زده با کاف

از عرش خدا، روح الامین آمد و آورد

قرآن که بود معجزهٔ سید اشراف

زان عهد، هزار و صد هشتاد فزون است

رفت و فصحای عربش آمده وصاف

لطف ازلی خواست کنون معجز دیگر

از کلک تو ظاهر کند ای مظهر الطاف

امروز، ز فضل احد و باطن احمد؛

خط معجزه ی تست، در اطراف و در اکناف

ناورده چو او،سوره کسی صافی و محکم؛

ننوشته چو تو، آیه کسی روشن و شفاف

یعنی که شد از خط تو، خط دگران نسخ؛

غیر از تو کسی را نرسد با تو زند لاف!

در کف، و رقت صفحه ی رویی است؛ که از خط

شیرازه زند بر دل سی پاره ی صحاف

در نامه، مداد تو بود نافه ی مشکی

کافشانده بکافور غزال ختن از ناف

در دست توانای تو آن خامه کمانی است

کآرند بکف روز جدل آرش و نداف

گز لک بکف غیر و، بدست تو حدید است؛

کز کوره کشد پنجه ی سوزنگر و سیاف

شد معجزه ی هاشمی، آن روز کلامی

کامد بنی هاشمیش کاشف و کشاف

خط نیز بود معجزه ی هاشمی امروز

کز دست تو ظاهر شد و شد شهره در اطراف

داند کسی این معجزه ها نیک که، خواند

از بسمله ی فاتحه تا جزو لایلاف

قرآن نه، بهشت است خوش؛ آن دم که چو غلمان

بینم که در آن مردم چشمم شده طواف

ای همدم صافی گهر، ای صاحب اخلاق؛

ای از همه صافی گهران برترت اوصاف

زآن روز که زاده است تو را مادر گیتی

اسلاف نگویند دگر ناخلف اخلاف

کم دیده ام از خلق جهان چون تو خلیقی

گشتم چل و نه سال میان همه اصناف

عیب تو همین است، که از کس چو بچشمت

حسن کمی آید، چه ز اعیان چه ز اجلاف

توصیف وی، از حد بری از فرط تسامح

تحسین وی افزون کنی از غایت اجحاف

این گرچه بود از اثر صافی سینه

وین گرچه بود از نظر صاف و دل صاف

ناگفته کسی مشک، شب افروز شبه را

ناگفته کسی لیک یلک روز بخفاف

هر چیز باندازه خوش است، این ز تو خوش نیست؛

کز حسن خیاطت شمری بخیه ی اکاف

از خنده، بزنگی بچه یی، نام دهی حور

وز نشأه، بلای ته خم، اسم نهی صاف

گویی که همه بیضه ی بیضا بمن آورد

بینی که فتد مهره ی زرد از پر خطاف

من شاعر و، در حرف تو خود این همه اغراق

من بسته لب از حرف و، تو خود این همه حراف؟!

ز اغراق تو افغان، ز سکوت دگری آه؛

کز لب گه تحسین زندش آبله تا ناف

بالله که خاموشی او زین دو برون نیست

من دانم و آن کو پدرش نامده از قاف

یا ز ابلهیش نیست، بسر سایه ی دانش

یا از حسدش نیست، بدل مایه ی انصاف

گر ز ابلهیش، راه سخن نیست، غمی نیست؛

خورشید ندارد گله، از بینش خفاف

ور بسته لبش را حسد، المنه بالله؛

زر نیک شناسد محک اندر کف صراف

خاموشی دانا، گه تحسین سخن چیست؟!

ظلمی که بود شهره ز شاپور ذوالاکتاف

القصه، بهر راه میانه روی اولی؛

شد خیر الامور اوسطها شیمه ی اسلاف

نازش بدلیری است، نه جبن و نه تهور؛

بالش بود از جود، نه از بخل و نه ز اسراف!

هشدار، نگویی بگل تیره گل تر؛

زنهار، نگویی بنمدمال قصب باف

تا ز اختر تا بنده بود زیور افلاک

تا گوهر رخشنده دهد زینت اصداف

بادا بفلک اختر اقبال تو روشن

بادا به زمین گوهر آمال تو شفاف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode