گنجور

 
آذر بیگدلی

شبی نور پرور سپهر برین

نه از ماه از نور ماه آفرین

فروزانتر از روز روشن شبی

که میتافت چون مهر هر کوکبی

چو رخسار لیلی فروزنده لیل

درخشان نجوم از سها تا سهیل

بتکبیر برداشته چون سروش

خروس سحر ز اول شب خروش

ز ذکرملک، دیو گم کرده راه

شدش تیره زندان خاکی پناه

فلک مجمری، اخگرش اختران؛

برافروخه شب چو عود اندران

عروس شب آرایش از ماه داشت

فلک ز اختران چشم بر راه داشت

شبانگاه خندید افق لب گزان

وزان شد نسیم سحرگه وزان

نهان کرد دستی بمشرق دراز

که شد ز اول شب در صبح باز

همه شب، بذوق تماشای مهر

بگرد سر خاک گشتی سپهر

محمد کز اول فلک سیر بود

وز او، آخر کارها خیر بود

بخلوتگه ام هانی غنود

ز بیداری بخت خوابش ربود

بنظاره ی خاک از نه فلک

گرفتند پرواز خیل ملک

بر ایشان سبق جست روح الامین

فرود آمد از آسمان بر زمین

بدستش عنان براقی چو برق

که بیننده ناکردش از برق فرق

رونده چو بر برگ نسرین نسیم

دونده چو سیماب بر لوح سیم

ز ابریشمش یال و از مشک دم

ز فیروزه اش ساق، از یشب سم

تک او را بصد فلک وز هلال

در افتاده نعلش بصف نعال

نداده چرا کرده تا در جنان

بپایی رکاب و بدستی عنان

ز آغاز تا آن نفس در فراغ

همش پشت از زین، همش ران ز داغ

نه طیر و بنسرین چرخ آشنا

نه حوت و، ببحر فلک در شنا

قوایم چه بر خاک بطحا نهاد

بآب و بآتش، بخاک و بباد

بنرمی و گرمی و تمکین و تک

خرامان گرو برد از یک بیک

نه آب و، بر آن نوح گسترده رخت

نه خاک و، بر آن آدم افگنده تخت

نه آتش، خلیل اللهش در کنار

نه باد و، سلیمان بر آن شد سوار

در آمد بر آن حجره چون جبرئیل

صلا داد کای یادگار خلیل!

تو را خوانده ایزد بعرش برین

ز جان آفرینت بجان آفرین

چو یاری تو را بر سر یاری است

مخسب ار چه خواب تو بیداری است

چو در لا مکانت گشادند جای

سرت گردم، از خاک بردار پای

رهی تا ز چشم بد خاکیان

نهی پای بر چشم افلاکیان

بعرش برین نزهت آراستند

چنان کز خدا خواستی خواستند

ز جا خیز ای سید مهربان

که امشب نماند بدیگر شبان

بر اقیت آوردم اینک ز نور

که چون نور از چشم بد باد دور

چو مشاطگان بسته حور جنان

ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان

فشان آستینی بر این نه حجاب

فگن سایه یی بر سر آفتاب

بشکرانه سلطان ملک وجود

نگفته سخن، سود سر بر سجود

پس آنگاه چون سرو بر پای خاست

بسوی براق آمد از حجره راست

مگر جست چون برقش از ره براق

شهش گفت از من چه جویی فراق؟!

براقش جوابی پسندیده گفت

که: ای آگه از رازهای نهفت

در این عالم از یمن اخلاص تو

حقم کرد چون مرکب خاص تو

بجنت هم ای شهسوار گزین

مکش مرکبی غیر من زیر زین

پس از عهد بر پشت او پا نهاد

در اول قدم پا بر اقصی نهاد

صف انبیا را شد آنجا امام

شدش کارها ز آن امامت تمام

ز خود خلعت خاکیان خلع کرد

در قلعه ی نه فلک قلع کرد

دل چار مادر چو بیمهر یافت

بآغوش آبای علوی شتافت

گرفت اوج، آن مرکب تیزهوش

جهان زیر پا و دو عالم سپهر

بگردون چو دامن کشان راه جست

بشمع مه انداخت دامن نخست

قلم بستد از میر دفتر نگار

نهادش دگر دفتر اندر کنار

برآورد از چنگ ناهید چنگ

دگرگونه قانون نهادش بچنگ

بچارم سپهرش چو افتاد راه

همان دید ازو مهر، کز مهر ماه

چو از مقدمش یافت عیسی سراغ

پذیره شدش بر کف از خور چراغ

نشست اتش خشم مریخ از او

جهان را شد این قصه تاریخ از او

چو زد بوسه بر دست او مشتری

در انگشت او کرد انگشتری

ز خقتان کیوان سیاهی بشست

کلاه بره، درع ماهی بشست

ببرد آب فردوس از بوی خویش

فسرد آتش دوزخ از خوی خویش

ملایک برو کرده در هر حصار

لآلی منثور اختر نثار

همی رفت با او ملایک قرین

عنان کش نشد تا بعرش برین

ز برق تجلیش چون سینه تفت

به رفرف نشست از براق و برفت

شد از سدره چون خواست رفتن نخست

پر و بال جبریل و میکال سست

چو از ترک صحبت خبر جست شاه

بگفتندش : ای شاه گیتی پناه

ز روز ازل، هر یکی را ز ما

جدا پایه یی داده رب السماء

چو برتر کشانیم پر ز آن نشان

شود برق قهاری آتش فشان

ز سدره چو گامی دو شد پیشتر

بمقصد شدش میل دل بیشتر

چنان کافتد از منظری آدمی

کند سرعتش بیش قرب ز می

بمرکز ز میل طبیعی که داشت

ز هر پایه پایی که بالا گذاشت

دو بالا شدش پویه ی بارگی

دل از خاکیان کند یکبارگی

ز رفتارش افلاکیان رنگها

از او باز پس مانده فرسنگها

از او عرشیان چون بریدند پی

ولایت ولایت همیکرد طی

چو بگذشت ز آن قصرهای بلند

ز پیش نظر پرده ها برفگند

ز گرد جهت رفت دامن فشان

بجایی که آن را ندانم نشان

چو در سایه ی عرش رایت فراشت

بجز نقد دل هیچ با خود نداشت

مکین شد چو در ساحت لامکان

گشاد از پی کار امت دکان

بنقد دل ازحق خرید آنچه خواست

وز آن کار با بیدلان کرد راست

چه گویم چه گفت؟ آنچه میخواست گفت

ز جان آفرین آفرینها شنفت!!

بدید آنچه در طور، موسی ندید

شنید آنچه بایست آنجا شنید

باخلاص در بارگاه قبول

اجابت ز ایزد، دعا از رسول

سرش از شفاعت چو افسر گرفت

ز حق وعده ی روز محشر گرفت

باین خاکی نور پرورد بین

زمین گشته ی آسمان گرد بین

یتیمی شد اهل جهان را پدر

کسی را ندادند قدر اینقدر

چو میرفت، ماهی شتابنده بود

چو برگشت، خورشید تابنده بود

ز نور مه و مهر گر برد وام

بگردن ز گردون زمین داشت وام

چو او سایه بر عرش ذوالمن فگند

زمین وام گردون ز گردن فگند

نرفته همان گرمی از بسترش

که خود رفت و آمد ببالین سرش

چه یا رب گذشت آن زمان بر زمین

که رفت از زمین آن رسول امین

چو بر آسمان تافت آن نور پاک

تو گفتی برآمد ز تن جان خاک

بس این نیست از داور انس و جان

که آمد دگر بر تن خاک جان؟!

وگرنه نماندی زمین را نشان

فلک بودش از گرد دامن فشان

مرا چون بیک لحظه پیک نظر

تواند جهان گشت و آمد دگر

در انکار این قصه کوشم چرا؟!

چو بینم ز حق چشم پوشم چرا؟!

تو را مهر و مه بنده، ای یثربی

یکی یثربی و یکی مغربی

ز ایزد درود ای شه پاک زاد

بر آل و بر اصحاب پاک تو باد

خصوص آنکه شب خفت بر جای تو

نه پیچید روزی سر از رای تو

علی، شیر حق؛ نفس خیر البشر

سر پیشوایان اثنی عشر!

همان باب سبطین و زوج بتول

که خواندش چو هارون برادر رسول

برازنده ی افسر هل اتی

طرازنده کشور لا فتی

در شهر علم نبی، آنکه کند

دراز خبیر و سر ز عنتر فگند

شنیدم بفرمان حی قدیر

علی را پیمبر بروز غدیر

ببالای سر برد و با خلق گفت

که: تا چند این راز باید نهفت؟!

از آنان که دارندم آیین و کیش

شمارد مرا هر که مولای خویش

پس از ن بداند که مولی علی است

ز هر کس بمولائی اولی علی است

بود پس صحیح این خبر پیش من

تو گفتی که بودم در آن انجمن

جهان بود ازین پیش سرتاسر آب

کشیدندش از خاک نقشی بر آب

از آن خاک بس پیکر انگیختند

بساحل چه خس، چه گهر ریختند

هم امروز و فرداست کان تیره آب

زند موج و ساید بچرخش حباب

هم از لطمه ی موج آن آب پاک

شود شسته آلودگیهای خاک

زند غوطه در بحر کشتی بسی

ز کشتی نشینان نماند کسی

دلا خیز ار این ورطه ی موج خیز

بکشتی آل پیمبر گریز

که خود گفته آن ساقی راح و روح

مرا اهل بیت است کشتی نوح

بآن هر که پیوست رست از هلاک

بکشتی نوحم ز طوفان چه باک

مکن دست از آن کشتی آذر جدا

که دست خدا باشدش ناخدا

شود کشتی نیک و بد چون غریق

نشیننده را نوح بهتر رفیق

اگر سوی آتش روم با خلیل

وگر با کلیمم ره افتد به نیل

مرا بالله از باغ نمرود به

ز فرعون و قصر زر اندود به