گنجور

 
۸۱۶۱

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - مطلع سوم

 

... آفتاب از هیبت شمشیر قهرش لرزه زن

وز کمند دیوبندش آسمان در پیچ وتاب

آسمان درگاه او را می تواند شد محیط ...

... تا کتان ظلم را گردیده عدلش ماهتاب

سرکشی ها پای بند زلف محبوبان چو چین

گوشه گیر چشم خوبان فتنه ها مانند خواب ...

... من به لذت های دنیا چشم اندازم ز دور

زانکه چون نزدیک گردی خاک بنماید سراب

من که حرف سرنوشتم بوده از روز ازل ...

... گردش این آسمان و تابش این آفتاب

من که تا بسته است بر من آب رحمت ز آسمان

کشته امید خود را داده ام زین چشمه آب ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۶۲

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح شاه‌عباس ثانی

 

... سایه سنبل چو زلف نوعروسان دل شکار

ابروی قوس قزح از عکس سبزه وسمه بند

چشم نرگش از سواد برگ سنبل سرمه دار ...

... هرچه بینی در تموج بینی از موج بهار

خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار

هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا ...

... برنهال شعله افتد گر نظر در سبزه زار

شبنم گل در چمن از بسکه طوفان می کند

کی توان بی کشتی می کرد در گلشن گذار ...

... در دیار عدل او گرگینه پوشد گله بان

در دیار خلق او گلدسته بندد نوک خار

در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست ...

... شیهه اش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند

بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار

سرعتش چون شعله جواله گرداگرد صید ...

... مژده ای پیران که باز ازنو جوان شد روزگار

هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو

عیش روزافزون شاه و حسن روزافزون یار ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۶۳

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۲ - در مدح میرزا رفیع وزیر و توصیف آستانه حضرت معصومه (س)

 

... ز کلک مشک سواد تو هر رقم باشد

شبی ز نور معانی به روز آبستن

طلوع پرتو مهر تو هر کجا باشد ...

... ولی خدا دهدم جرأت بیان کردن

هزار بار به دل نقش بسته ام که کنم

در آن محیط رجال هنروری مأمن ...

... زبان ناطقه در مدعای خود الکن

لسان قالم اگر بسته شد چه غم دارم

زبان حال نخواهد مؤونت گفتن ...

... به فرق زوار از عکس نور سایه فکن

ز خط وهمی ترکیب بند شکل بروج

قیاس رشتة قندیل ها توان کردن ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۶۴

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در مدح مرتضی قلی‌خان

 

... به ملک مصر خیال بدیهه پردازش

که بندر سفر کاروان کنعانست

روا بود که زلیخای لفظ ناز کند ...

... به نسبت قلم نقطه ریز او باشد

که سرو تا به ابد سرفراز بستانست

به پاکدامنیش می توان قسم خوردن ...

... که تا گذر کند از پشت او پشیمانست

ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد

سنان اوست که در مدعا زبان دانست ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۶۵

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - ترکیب‌بند در منقبت مولانا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام و وداع با خاک نجف

 

... از تو می خواهم مراد خود درین کوی مراد

گرچه بر من بسته گردون راه سعی از پیش و پس

شکوه کردن از فلک ننگست لیک از شکوه اش ...

... آسمان بر سبزه زار همتت چون کرده سیر

قطرة شبنم درو دریای اخضر یافته

بحر هرگه گوهرش سنجیده با در نجف ...

... آفتاب ار بازگشت و ماه اگر شق شد چه شد

آسمان از روز اول بنده فرمان شماست

گرچه با رضوان جنت در نزاع افتخار ...

... فیض کاشی را به فیاض ارکنی احسان رواست

زانکه او هم از کمربندان پیمان شماست

در سر کوی شما از ناله کی بندد نفس

گر ثناخوانی نمی داند غزلخوان شماست ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۶۶

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - ترکیب‌بند در منقبت امیر مؤمنان علی (ع)

 

... بر سر من سایة سامان مباد

دهر خرابست ز تعمیر چرخ

گله به تدبیر نگهبان مباد ...

... حلقه که من بر در غوغا زدم

چشم فرو بسته شدم پیش دوست

کوس لمن ملک تماشا زدم

هر که چو من مست و پریشان شود

دیده فرو بندد و حیران شود

هیچ کسی را خبر از یار نیست ...

... چرخ بود موجة دریای من

دست فلک بسته یداللهیت

چرخ زبون اسداللهیت ...

... تاب ز دل رفت و توان می رود

چند بنالی ز غم ای پرنفس

سوختم از درد تو فیاض بس

فیاض لاهیجی
 
۸۱۶۷

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - ترکیب‌بند در رثای حضرت سیدالشهدا (ع)

 

... این باغبان که بود که ناداده آب چید

چندین گل شکفته ز بستان کربلا

گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار

خون خورده است خاک گلستان کربلا ...

... ما را چنین گذاشته تنها چه می روی

بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز

ای غمگسار مونس شب ها چه می روی ...

... ای نور دیدة دل زهرا چه می روی

ما پای بند صد غم و دردیم هر زمان

پنهان چه می خرامی و پیدا چه می روی ...

... بیچاره مانده ایم خدا را چه می روی

آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت

آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت ...

... هر سال چون هلال محرم شود پدید

بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید

هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد ...

... وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال

بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن

آورد در برابر آن قوم بد فعال ...

... پوشید درع احمد مختار در بدن

بربست تیغ حیدر کرار برمیان

در بر زره ز جعفر طیار یادگار ...

... وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان

گر آب بسته اند از آن لعل لب چه باک

خود تشنگی به لعل چسان می کند زیان

شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی

خون شد چو آب از بن هر تار مو روان

افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین ...

... شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد

بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد

بس رخنه ها به خانة دین مبین فتاد ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۶۸

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - ترکیب‌بند در رثای محمدعلی نام از شاگردان فیاض

 

... ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را

تا کی فلک ببندد راه گریز ما

ما هم بزور گریه ببندیم راه را

از یکدیگر نمی گسلد موج ماتمم

صد کوه بسته است به پا برگ کاه را

شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی

در کسوت عزا بنشانم نگاه را

روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است ...

... شاگرد من نبود که استاد دهر بود

افسوس کان یگانه ازین خانه رخت بست

این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۶۹

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - ترکیب‌بند در عشق عرفانی

 

... ای برهمن به کیش بت خود چنان مناز

زنار بسته است مگر پیش موی او

مرغ فگار زحمت بال و پرت مده ...

... گر این نگاه گرم بود عذرخواه تو

خورشید تیغ بسته ز یک گوشه سر زند

حسن تو چون دهد به تو عرض سپاه تو ...

... خورشید اگر بود رخ بی شرم بی صفاست

شبنم گل عذار بتان را خوی حیاست

ای غنچه آبروی حیا را مده به باد ...

... شیرت به خون بدل چو شود قسمتم چهاست

تیری است از تو دربن هر موی و شکوه نیست

خود گو که تاب جور تو زین بیشتر کراست ...

... جور و جفا خوش است ولی تا به غایتی

روز سیاه بنگر و شب های تار من

اینست بی تو روز من و روزگار من ...

... ز آشوب جادوی سر زلف ترا بود

صد فتنه دست بسته به هر حلقه مبتلا

از آرزوی دیدن روی تو آسمان

هر صبح آورد زر خورشید رونما

دل را به بند خانة تاریک زلف تو

هر حلقه ای ازوست یک روزن بلا ...

... کار گشایش دل تنگ حزین من

در بند یک گشادگی ابروان تست

از شکوه بس کنم که دل یار نازکست ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۷۰

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۶ - قصیدهٔ ترجیع در عشق

 

بازم سر زلف چون کمندی

از هر سویی نهاد بندی

صد کاسة زهر در گلو ریخت ...

... پیروزترم گرفته خواهش

از پشه به چنگ فیل بندی

چون قافیه تنگ گشت کارم ...

... من نیز بر آن سرم که چندی

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... لیکن چو یکی از آن روا نیست

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... از سرزنشم گذشت بالین

خار و خسکم به بستر افتاد

غم در دل آتشی برافروخت ...

... با او چو نمی توان درافتاد

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... من بعد بر آن سرم که ناکام

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... حاصل چو نگشت کام بی تو

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... شادابی گل نگر که رنگش

آتش شده در نهاد شبنم

لطف تو فزاید آتش دل ...

... تو کام نمی دهی و من هم

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... بی یاد شریک و بیم تشریک

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... چون کام دلم نمی دهد دوست

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... من هم چو تو چاره ای ندارم

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... چون کام دل حزینم از تو

در بند بهانة جواب است

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... هان از سر گفت وگوی برخیز

بنشین که نسیم صبح برخاست

ای تشنة آب روی برخیز

چون میوه کام خام بستست

از کام سخن مگوی برخیز ...

... زین پیش که گوییم به ناکام

کز سر بنه آرزوی برخیز

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم ...

... در آخرت من است نقصان

بنشینم و ترک کام گیرم

شاید که به کام دل بمیرم

فیاض لاهیجی
 
۸۱۷۱

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » مثنویات » ساقی‌نامه

 

... به نام چنین قادری بی نیاز

در بستة چاره را چاره ساز

بیا قف میخانه را باز کن ...

... سر از خواب چون گل سبکبار کن

صراحی بخوابست بیدار کن

بفرمای ساغر بگیرد وضو ...

... ز رنج خمار شب آشفته اند

به مهرت درین کوی پا بسته اند

به لطف تو امیدها بسته اند

به هر دست جام شرابی رسان ...

... از آن می که اشیا بدو زنده اند

ازو ماه و خورشید تابنده اند

به گردون چکیده نمی زان شراب ...

... نپوشد ز کس هیچ اندیشه را

بنازم دل روشن شیشه را

چو شیشه کسی گشت گردنفراز ...

... چو موران به تنگ شکر تاخته

خطش دایره بسته بر کار حسن

دهن نقطة خط پرگار حسن ...

... به مرغولة نغمه های بلند

دل و جان مستان درآور به بند

به هر شعبه آوازه ای تازه کن ...

... کسی در وطن این چنین خوار نیست

بده می کزین چاه عفریت بند

برآیم به این بام چرخ بلند ...

... برو زاهد از پیش ما دور شو

خرابند مستان تو مستور شو

تو بس خشکی و آتش ما بلند ...

... بخندان گل ساغر از باد دست

بنالان ز شیشه هزاران مست

بخور باده تا مست مستان شوی ...

... سرم بالش غصه را رنج ده

برم بستر درد را داغ نه

بر من نه از آشنا هیچ کس ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۷۲

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » مثنویات » معراجیه

 

... کرده شیطان هر هوس را رجم

بست احرام طوف رکن و مقام

از نجف کرد سوی کعبه خرام ...

... کی به نامحرمان کنند نگاه

دیده بر بند از سیاه و سفید

چشم معنی گشا و دیدة دید ...

... بر سر مرده ام به صد تمکین

رفت و بنشست بر سر بالین

بعد یکدم ز جانب دیگر ...

... چار دیوار تختة تابوت

بسترش خاک و خشت بالینش

بی کسی همنشین دیرینش

ره آمد شدن نه پیش و نه پس

نفس بسته همزبانش و بس

سر زد از دیده اشک و از دل آه ...

... دست بر سر زدن گرفت آغاز

کرد بنیاد گریه و شیون

پود صد ناله تارتار کفن ...

... چشمش آن دم ز خواب شد بیدار

که فرو بسته دید چارة کار

وه که بیداری ابد را سود ...

... امتحان زبان لالش کرد

در جوابش زبان به بند افتاد

باز حلال مشکلات گشاد ...

... لیک از هول گور و بیم گزند

بود افتاده بر زبانش بند

فرض شد بر مروتم ارشد ...

... چون شوی زین مضیق تیره خلاص

پی ما گیر و باش بندة خاص

بعد ازین راه راست گیر به پیش ...

... نغمه ریزی تار من شنوند

بر سرم بی درنگ بشتابند

نیمه جانم ز مرگ دریابند

چو ازین مژده جان من بشکفت ...

... گاه جان می شد از الم خسته

گه به الطاف شاه دل بسته

دل به نومیدیم عنان چو سپرد ...

... گفتم احوال خود به عمة خویش

عمه ام راه حل به من بنمود

کرد تعلیم آنچه لازم بود ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۷۳

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

... مدعا دامن زدن بود آتش سوداش را

واعظ ما چشم تا وا کرد از غیر تو بست

این چنین باید بنازم دیده بیناش را

واعظ قزوینی
 
۸۱۷۴

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

... ملکت دنیا ز شاه و راحت دنیا ز ماست

خواجه بستان از توما را حاصل بستان بس است

مال و ملک و دولت دنیا همه هیچ استهیچ ...

... در زمین دل میفشان تخم بی دردی عبث

دود آه این بستان را سنبل و ریحان بس است

گریه یی سوزی گدازی ناله یی دردی غمی

زندگی چون مردگان تا چند بی دردان بس است

از خود این بند علایق وا کن و همت ببند

توشه این راه واعظ بر میان دامان بس است

واعظ قزوینی
 
۸۱۷۵

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

... زبان بود چو فروشنده مشتری گوش است

بروی دل در فیض است لب فرو بستن

چراغ خانه باطن زبان خاموش است ...

... که بر عیوب تو روی گشاده روی پوش است

دلش ز بند غم روزگار آزاد است

هرآنکه از خم زلف تو حلقه بر گوش است ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۷۶

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

چون دو ابروی سیاهت که به هم پیوسته است

بی تو شب های درازم همه بر هم بسته است

میدود دل پی طفلی که ز شوخی سخنش ...

... اشک شمعم که برآن شعله خو تابم نیست

میروم دور شوم پای گریزم بسته است

آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز ...

... چون در خانه آیینه بود درگه خلق

مینماید بنظر باز ولیکن بسته است

مرغ جان در قفس جسم اسیر است ولی ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۷۷

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

... ماه نو از ناتمامیسر بزیر افگنده است

هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد

از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است

گفت وگوی عشق را نازم که چون اندام یار

هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است

استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است ...

... نیست در عالم همین واعظ اسیر عشق تو

سرو آزاد ترا هرکس که دیدم بنده است

واعظ قزوینی
 
۸۱۷۸

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

... چو نام حلقه شود خاتم سلیمانی است

چه تن به بستر دولت دهی که عاقل را

به دیده دولت بیدار خواب شیطانی است ...

... ز هم چو ریخته شد اجتماع مهمانی است

علایق از ره دین پای بند سالک نیست

نه رشته مانع در ثمین ز غلتانی است ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۷۹

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

... یک ره زدل ار کژدم غم نیش برآورد

تا کام بنان شکرین گشت بدآموز

ما را ز لب نان جو خویش برآورد ...

... آورد بلایی که کله بر سر خسرو

او هم بستم از سر درویش برآورد

آن چشم بقصد دل چون سنگ تو واعظ ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۸۰

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

با دل خسته چو بیرحمی او بستیزد

اثر ناله بهمراهی دل برخیزد ...

... لقمه افتد ز دهن گر نبود قسمت کس

خورش اره نگر کز بن دندان ریزد

در ره عشق رسی زود بجایی واعظ

گر ز پای دلت این بند علایق خیزد

واعظ قزوینی
 
 
۱
۴۰۷
۴۰۸
۴۰۹
۴۱۰
۴۱۱
۵۵۱