گنجور

 
فیاض لاهیجی

به خانه‌ای که تو کردی دمی درو مسکن

نرفت تا ابدش آفتاب از روزن

ز رشک آینه سوزم از آنکه می‌دانم

که عکس روی تو گاهی در آن کند مسکن

ز شمع روی تو هر خانه‌ای که نور گرفت

دوید پرتو خور همچو دود از روزن

برای طینت حس تو دست صنع بسی

ببیخت ریزة خورشید را به پرویزن

چو هر کجا که کمندیست از بلا و ستم

ز نارسائی بختم مراست در گردن

کمند زلف تو کو دام محنت است و بلا

ندانم از چه سبب نیست هم به گردن من

مراست غمکدة سینه دایما تاریک

اگر چه دارد از امدادِ چاک صد روزن

ز ضعف قوّت رحلت نمانده ورنه مرا

نفس برون شده بودی هزار بار از تن

امید جغد چنانم نشسته در پس مرگ

که هست گویی میراث‌ خوار کلبة من

فلک ز کینه گذشت و زمانه مهر گزید

تو همچنان به جفا ایستاده عهد شکن

مرا چو گردش چشم تو حال گردانست

چرا کنم گله از گردش سپهر کهن

ملامتم ز غم از حد گذشت و می‌ترسم

که تیره گرددم آیینة دل روشن

نه همدمی، نه رفیقی که از لطافت مهر

تواند از دل زارم زدود گرد محن

زآشنایی بیگانگان ملول شدم

خوشا فراغت بیگانگیّ و کنج حزن

بر آن سرم که نشیمن کنم به بزم کسی

که وارهم به پناهش زدهر جادو فن

به بزمگاه ولی‌نعمتی که در کنفش

ز شرّ حادثه آسوده‌اند صد چون من

رفیع ملّت و دین آفتاب شرع مبین

بلندرتبه پناه زمان و صدر زمین

اگر نسب گویی متصل به خیر رسل

اگر حسب پرسی متصف به خلق حسن

زهی به حسن شیم فایق از همه اقران

چنان که شاخ گل از نورسیدگان چمن

به بزم قدس چراغ ضمیر پاک ترا

کزوست تیره شب فضل و مردمی روشن

جهان ز پنبة مه می‌کند فتیله مدام

فلک ز شیرة خورشید می‌دهد روغن

ز کلک مشک سواد تو هر رقم باشد

شبی ز نور معانی به روز آبستن

طلوع پرتو مهر تو هر کجا باشد

به آفتاب رسد جلوة سها کردن

اگر به نور ضمیر تو ره رود گردون

به کجروی نشود شهرة زمین و زمن

اگر ز تیزی طبعت سخن کنم شاید

که ذوالفقار نماید مرا زبان به دهن

چنان ز نور ضمیر تو دیده درگیرد

که رشته خطّ نظر شد به دیدة سوزن

تو در عراقی و مردم نموده چشم سفید

به خاک تیرة لاهور و آب شور دکن

ز بیم عدل سیاستگر تو ممکن نیست

نسیم را گُلِ بویی ز گلستان چیدن

ز لطف طبع تو اشیا چنان لطیف شدند

که همچو عکس توان غوطه خورد در آهن

چنان به عهد تو برخاست رسم شکوه ز دهر

که عندلیب فراموش کرده نالیدن

به غیر من ز تو محروم در جهان کس نیست

ولی ز پستی طالع ز تیره‌بختی من

اگر به سایه نیفتد ز منع شخص فروغ

ز آفتاب شکایت نمی‌توان کردن

هزار بار شنیدم که گفته‌ای فیّاض

که هست شمع هنر در زمنه زو روشن

چرا چنین شده خلوت‌نشین بزم خمول؟

چرا چنین شده عزلت گزین کنج محن؟

نه یوسفست و ندارد خلاصی از زندان؟

نه بیژنست و فرو رفته در چه بیژن؟

چرا به سایة ما درنمی خزد که شود

چو آفتاب فلک شمع طالعش روشن

خدایگانا، این لطف را جوابی هست

ولی خدا دهدم جرأت بیان کردن

هزار بار به دل نقش بسته‌ام که کنم

در آن محیط رجال هنروری مأمن

ولی چه چاره دکنم ره نمی‌توانم رفت

که دست حادثه پایم شکسته در دامن

به درگهت نرسم زانکه بی‌تهیّة زاد

نمی‌نماید احرام کعبه مستحسن

ز دور درد دلی می‌کنم که در همه وقت

ز قرب و بعد بود آفتاب نورافکن

سخن طراز چه غم گر نباشدت نزدیک؟

که گوش لطف تو از دور می‌رسد به سخن

توان شناختن احوال از قرینة حال

که هست پیش ضمیر تو نیک و بد روشن

ادا چه‌گونه کنم خود که گشته است از شرم

زبان ناطقه در مدّعای خود الکن

لسان قالم اگر بسته شد چه غم دارم

زبان حال نخواهد مؤونت گفتن

ز شرح حال پریشانی دلم با تو

فتاد سلسلة نظم را شکن به شکن

ز گفتگو نگشاید گره ولی شاید

هزار نکته به یک خامشی ادا کردن

ز پاک گوهری از دست چرخ خاتم شکل

به خون دیده زدم غوطه چون عقیق یمن

به خار خشک قناعت کنم درین گلزار

به برگ کاه تسلّی شوم از این خرمن

به مال وقت مرا کرده آسمان محتاج

کنون که ملک هنر جمله وقف گشته به من

فلک کنون به تو افکنده است کار مرا

گرت ز دست برآید به دیگری مفکن

مخوان به جانب خویشم اگر چه زین طلبم

رسیده تا به درت پا، گذشته سر ز پرن

گرفتم اینکه منم لؤلؤ از توجّه تو

کسی برای چه لؤلؤ طلب کندن به عدن؟

شرر اگر چه شب تیره پرتوی دارد

خجل بود به بر آفتاب نورافکن

چو از حوادث دوران پناه داد مرا

به آستانة معصومه حضرت ذوالمن

روا مدار کزین روضه دور مانم دور

که از غبار درش گشته دیده‌ام روشن

چه آستانه بهشتی که بیند از رضوان

چنان غبار در او بگیردش دامن

که با هزار فسون و فسانه نتواند

به نیم ذرّه دل از خاک روبیش کندن

ز پوست نافه برون آید و دهد انصاف

کنند نسبت خاکش اگر به مشک ختن

سرشت آدم ازین خاک اگر شدی، ابلیس

نهادی از سر رغبت به سجده‌اش گردن

مثال روضة او ناشنیده پیر خرد

به شکل مدرسة او ندیده چرخ کهن

بعینه حجراتش صوامع ملکوت

در آن به صورت انسان مَلّک گرفته وطن

ز شرم چشمة حیوان فرو رود به زمین

ز حوض مدرسه پیشش اگر کنند سخن

چه حاجت است که لب تر کند ازو تشنه

همین بس است که نام وی آیدش به دهن

ز جرم ماه کند محو تیرگی آسان

در آن تواند اگر همچو عکس غوطه زدن

به نوربخشی گردد چو آفتاب مثل

به فرض بخت من اینجا بشوید ار سر و تن

فکنده کاهکشان عکس اندران گویی

ز بسکه ریگ ته جو بود فروغ‌افکن

به سنگریزة آن جوهری برد گر پی

برای لؤلؤ دیگر نمی‌رود به عدن

بدین امید که آسودة درش گردد

سپهر پیر همی آرزو کند مردن

ز فیض‌بخشی خاکش چه شهر قم چه بهشت

ز عطر او چه زمین فرج چه دشت ختن

بسان آنکه بروبد کسی ز خانه غبار

در آستانة آن فیض می‌توان رُفتن

از آن همیشه دهد نور آفتاب که کرد

ز شمع بارگه او چراغ خود روشن

نهال شمع که دارد گل تجلّی بار

بود بعینه چون نخل وادی ایمن

در آستانة او کز وفور مایة فیض

به چشم مردم دانا خوش است چون گلشن

گشوده مصحف خوانا ز هر طرف بینی

چنانکه دفتر گل وا شود به روی چمن

در آن میانه به الحان جانفزا حفّاظ

چو بلبلان چمن نغمه‌سنج و دستان‌زن

به دور قبّه قنادیل مغفرت بینی

به فرق زوّار از عکس نور سایه‌فکن

ز خطّ وهمی ترکیب‌بند شکل بروج

قیاس رشتة قندیل‌ها توان کردن

غبار فرش درش آبروی مهر منیر

خط کتابة او سرنوشت چرخ کهن

همیشه تا بود این آستانه مشرق نور

همیشه تا بود این خاک فیض را معدن

تو با صدارت کل باشیش نسق‌فرما

به حسن سعی تو بادا رواج این مأمن

تو همچو شاخ گل آیین‌فزای این گلزار

چو عندلیب من آوازه‌سنج این گلشن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode