گنجور

 
واعظ قزوینی

با دل خسته، چو بیرحمی او بستیزد

اثر ناله بهمراهی دل برخیزد

رم چنان داده ز هم عشق سراپای مرا

که بخون جگرم رنگ نمی آمیزد

شکر از زهر کجا صرفه تواند بردن؟

عیش را گو که عبث باغم ما نستیزد!

لقمه افتد ز دهن گر نبود قسمت کس

خورش اره نگر کز بن دندان ریزد

در ره عشق رسی زود بجایی واعظ

گر ز پای دلت این بند علایق خیزد

 
 
 
حکیم نزاری

هرکه در عشق چو ما از سر جان برخیزد

نه همانا که ز آسیب بلا پرهیزد

عشق گویند بلایی ست حذر کن ز بلا

پس رو عشق تو از پیش بلا نگریزد

عاشقم ، عاشقم ای یار ملامت چه کنی؟

[...]

واعظ قزوینی

خانه تن، چو بسیل اجل از هم ریزد

خبر مرگ تو گردیست کز آن برخیزد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه