گنجور

 
فیاض لاهیجی

یکی از دوستان راست مزه

که ازو گرد فقر راست مزه

چاک دل دوخته به رشتة فقر

همچو دل سوخته به رشتة فقر

دست در دامن فنا زده‌ای

بر ره و رسم پشت پا زده‌ای

یافته خرقه رسم و راه از او

فقر را پشم در کلاه از او

ترک تجرید مایة عملش

پوست پوشی سفینة غزلش

سال‌ها بوده خاک راه نجف

از فلک جَسته در پناه نجف

اندر آن بارگاه عزّ و سری

زده بازارِ گَرمِ خاکِ دری

آگهی ترجمان اوصافش

همچو درّ نجف دل صافش

روزی از روزهای روزبهی

دل ز شادی پر و ز غصّه تهی

پیش جمعی ز دوستان سره

همه نخل حیات را ثمره

کرد نقل حکایتی رنگین

که ازو تلخِ عمر شد شیرین

گفت کاین هوش بخشِ گوش‌طلب

هست مشهور در عراق عرب

طبع‌ها زین بهار چون بشکفت

خرّمی دست‌ها به هم زد و گفت

حیف کاین کهنه‌پوش دیرینی

در خورستش لباس رنگینی

هر کسی در جواب چون تن زد

هوس انگشت بر لب من زد

نیست طبع هوس چو عذرپذیر

یک زمان گوش کن بدین تقریر

نیک مردی ز تاجران عرب

دامن او گرفته دست طلب

نام او در زمانه حاجی نجم

کرده شیطان هر هوس را رجم

بست احرام طوف رکن و مقام

از نجف کرد سوی کعبه خرام

من ندانم چرا به دیدة دید

کعبه را در نجف به طوف ندید!

کرده از راه مصر عزم حجاز

که حقیقت طلب شود ز مجاز

گشت با کاروان حج همراه

گه به پا رَه بُرید و گه به نگاه

سفر پا به کار دل ناید

نظر هوش در سفر باید

شتران کف‌زنان در آن وادی

همه را هوش رفته از شادی

در پی ناقه رهروان عرب

گه حدی گوی و گه خدای طلب

نظر افتاد نجم را ناگاه

محملی دید سر کشیده به ماه

دامن پرده باد را در کف

دیده را در نظاره حق به طرف

دختری دید اندر آن خرگاه

محمل از حسن وی چو خرگه ماه

در کمال جمال و فیروزی

همه چیزش ز نیکویی روزی

پای تا سر همه به کام نگاه

لیک مویش سفید چون شب ماه

بر دمیده سفیدی از شبِ مو

آفتابی مه نوش ابرو

گشت اندیشه زین عجب درهم

حیرتش می فزود بر سر هم

دید مه چون نظر فکند به نجم

نسخة پر ز معنی کم حجم

گفت کای ناشناس حرمت حج

رفته در راه دین به دیدة کج

محرمان حریم این درگاه

کی به نامحرمان کنند نگاه؟

دیده بر بند از سیاه و سفید

چشم معنی گشا و دیدة دید

مرد شد منفعل ز گفتة زن

گفت خامش که اِنّ بعض‌الظّن

حیرتم کرد مضطرب احوال

که به هم دیدم آفتاب و هلال

موی دیدم سفید بر سر ماه

چشم کردم برین سفید سیاه

مه چو دریافت بی‌دروغ و فنش

بوی صدق نهفته در سخنش

گفت این قصه هست دور و دراز

با تو گویم چو می‌رسی به حجاز

قصة من دراز و ره کوتاه

تار این نغمه نیست رشتة راه

چون رسیدند کاروان به طواف

چهره پرگرد راه و آینه صاف

بعد سعی طواف رکن و مقام

شد حلال آنچه گشته بود حرام

نجم مشتاق دیدن مه بود

دل به پای نگاه در ره بود

تا که روزی دچار هم گشتند

قصّه کوتاه یار هم گشتند

نجم را برد مه به خانة خویش

سفره گسترد و نان نهاد به پیش

دید آنجا نشسته پیرزنی

جسته از دست صد خزان چمنی

دست شستند از طعام و شراب

یافت ره در میان سؤال و جواب

قصّه سر کرد ماه نوش لبان

چهره ‌ای همچو مه به نیم شبان

کاین سفیدی مو ز پیری نیست

که هنوزم ز عمر باشد بیست

عجبم من حکایتم عجب است

بلعجب حال من ازین سبب است

پدرم هست مهتری ز عرب

در قبیله سرآمدی به نسب

پدر و مادرم اباعن جد

عمّ و خال و برادران بی‌حد

همه ممتاز در میان عرب

همه را مال و جاه و عزّ و نسب

لیک در دین و مذهب و ملّت

همه اهل جماعت و سنّت

دین سنّی میانشان شایع

مذهب بوحنیفه را تابع

بود ما را برادری زین پیش

در جوانی ز هر چه گویی بیش

مهر او در دلم چو نقش نگین

روز و شب خدمت ویم آیین

نه ز هم یک نفس جدا بودیم

نه به غیر هم آشنا بودیم

جست ناگاه تند باد اجل

کرد سروش به سایه جای بدل

چون سپردند قامتش در خاک

گشت یک باره جیب صبرم چاک

تن چون برف را لحد شد ظرف

رفت چون حرف مدغم اندر حرف

من که بی او نبود آرامم

گشت لبریزِ بیخودی جامم

گفتم این نازنین برادر من

که چو جان بود در برابر من

نازنین و عزیز پرورده

خو به ناز و به نازکی کرده

حجرة گور تنگ و تیره و تار

همنشینی نه خفته نه بیدار

که کند تا ز خواب بیدارش؟

که گشاید قبا و دستارش؟

کرده خوابی که نیست بس شدنش

رفته راهی که نیست آمدنش

سخن اینجا رسید و شد باریک

سفری دور و ره بسی نزدیک

من همان به که همرهش باشم

غمخور گاه و بی‌گهش باشم

همرهش با رخ چو باغ شدم

خلوت گور را چراغ شدم

کردم این عزم و دل ز جان کندم

تن به سردابه‌اش درافکندم

همه قوم و قبیله بر سر من

خون دل ریختند در بر من

به ملامت سرشت مشت گلم

نه نصیحت شنید گوش دلم

همه بگذاشتندم و رفتند

مرده انگاشتندم و رفتند

من در آن گور تنگ و تیره و تار

دل ز جان برگرفته دست از کار

داده با خود قرار مردن خویش

خون خود کرده خود به گردن خویش

ناگهان گوشه‌ای شکافته شد

پرتوی همچو صبح تافته شد

شخص نورانیی درون آمد

که ز وحشت دلم برون آمد

از فروغ جمال آن خورشید

شد شب تیره همچو روز سفید

بر سر مرده‌ام به صد تمکین

رفت و بنشست بر سر بالین

بعد یکدم ز جانب دیگر

دو کس دیگر آمدند به در

این یکی سخت هولناک و مهیب

وآن یکی را ز اعتدال نصیب

آن یکی دست راست کرد طلب

این یکی راست رفت جانب چپ

در کف او عمودی از آتش

همه خوش‌ها زدیدنش ناخوش

پیش تابوت مردة مسکین

زد عمودی چو آسمان به زمین

از نهیب صدا در آن شب تار

مرده از خواب مرگ شد بیدار

من ز دهشت ز خویشتن رفتم

ماند قالب به جا و من رفتم

گشت از صورت آن نوازنده

زنده‌ام مرده مرده‌ام زنده

چو ز بیهوشی آمدم با هوش

موی دیدم سفید بر سر دوش

تیره شد روز در دل تنگم

شد سفید این شب سیه‌رنگم

چون نظر بر برادر افکندم

خبر از خود نماند یک چندم

دیدم از خواب مرگ بر جسته

به تنش جانِ رفته پیوسته

دید خود را به حالت منکر

نه پدر پیش چشم و نه مادر

کفنش جامه گشته حسرت قوت

چار دیوار، تختة تابوت

بسترش خاک و خشت بالینش

بی‌کسی، همنشین دیرینش

ره‌آمد شدن نه پیش و نه پس

نفس بسته همزبانش و بس

سر زد از دیده اشک و از دل آه

بانگ زد هر طرف که وا ابتاه

از پدر چون ندید روی جواب

سوی مادر دواند پیک خطاب

یأس مادر چو حلقه بر در زد

قرعة بانگ بر برادر زد

از برادر چو نیز امید برید

بر زبان نام عمّ و خال دوید

چون دل از عم و خال هم شد سرد

بر زبان گرم نام من آورد

خواستم دم برآورم به جواب

نفسم بر گلو فکند طناب

چون نیامد جوابی از کس باز

دست بر سر زدن گرفت آغاز

کرد بنیاد گریه و شیون

پود صد ناله تارتار کفن

دست گیری نه در حضور و نه غیب

گاه دامن درید و گاهی جیب

سر دیوانگی ز دل بر زد

چوب تابوت کند و بر سر زد

یافت آن دم که این شب گورست

دامن زندگی ز کف دورست

چشمش آن دم ز خواب شد بیدار

که فرو بسته دید چارة کار

وه که بیداری ابد را سود

نیست، چون دست و پای چاره غنود

داد می‌کرد و دادرس کس نه

راه را پیش و پای را پس نه

نفس از ناله سینه‌گیر افتاد

چشم بر منکر و نکیر افتاد

رفت یک باره دست و دل از کار

دیدنی کم، ندیدنی بسیار

منکر آمد به پیش بهر سؤال

کردش اول زبان دهشت لال

باز پرسیدش از خدای، نخست

کس ندانسته را ازو می‌جست

محو دهشت زبان خاموشش

آنچه دانسته هم فراموشش

مرد نورانی از سر بالین

کرد بر وی جواب را تلقین

گفت تا مرده را کند آگاه

خود به خود لااله‌الا‌الله

بعد از آن از نبی سؤالش کرد

امتحان زبان لالش کرد

در جوابش زبان به بند افتاد

باز حلّال مشکلات گشاد

گفت آنگه بگو امام تو کیست؟

مایة فخر و احترام تو کیست

آنکه بی او نماز نیست درست

عاشقان را نیاز نیست درست

چون نبود از امامت آگاهیش

کندتر زبان به همراهیش

چون امامت نبود در دینش

زان ملّقن نکرد تلقینش

چون نبود از امام دین خبرش

زد همان گرز آتشین به سرش

زد عمودی که آتش از وی جست

مو به مویش به شعله در پیوست

کفنش پنبه و عمود آتش

شعله از تار تار او سرکش

گفتی از بس که شعله گرم دوید

کفنش بر تنست نفت سفید

بار دیگر ز هوش رفتم باز

نه به سر هوش و نه به لب آواز

چون به هوش آمدم ز بی‌هوشی

گوشزد شد نوای خاموشی

دیدم از سینه خوف را رانده

آن دو کس رفته این یکی مانده

آن مجرّد سرشت نورانی

تن مجسّم ولیک روحانی

دست آویختم به دامن او

مور گشتم به گرد خرمن او

آب شرم از دو دیده بگشادم

خاک گشتم به پایش افتادم

گفتم ای عین نور و نورالعین

بر سری و بزرگواری زین

به حق آن بزرگوار اله

که ترا داد این بزرگی و جاه

که به من بازگو کیی چه کسی؟

که کس بی‌کسی و دادرسی

ملکی بس مقرّبی به عمل

یا که هستی پیمبر مرسل

من ندانم کیی به عزّت و جاه

که به فرمان تست ماهی و ماه؟

چون شکر خنده با لبش شد جفت

نفس عنبرین گشاد و چه گفت

منم آن عارف خدای به حق

خازن مخزن قضا مطلق

وارث شرع احمد مرسل

عالم علم آخر و اوّل

منم آن کس که بی‌محبّت من

نه فرایض قبول شد نه سنن

هر که را با منش شناخت نبود

از شناسایی خداش چه سود

هست دانستنم خدادانی

مهر من مایة مسلمانی

بغض من موجب نکوهش زشت

در کف مهر من کلید بهشت

بی‌شناسائیم برادر تو

شد چنین خوار در برابر تو

داشتی گر ز مهر من مایه

برگذشتی به انجمش پایه

سر عزّت به آسمان سودی

در نعیم ابد بیاسودی

نام من چون نداشت ورد زبان

آنچه هم داشت نامدش به زبان

مهر من چون نبود در بارش

زان کسادی گرفت بازارش

گفتم ای نور پاک یزدانی

وی ز تو عالمی به نادانی

نام خود باز گو به من که که‌ای

وز چه جنسی، چه عالمی و چه‌ای

که ندانم کسی بدین اوصاف

نشنیدم چنین کس از اسلاف

گفت نامم علی ابی‌طالب

در همه چیز بر همه غالب

منم آن آفتاب عالمتاب

که ندیدست روی پوش سحاب

پرده سوزست پرتو چهرم

نیست یک ذرّه خالی از مهرم

چون به گوشم رسید نام علی

مهر او گشت در دلم ازلی

گفتم ای من فدای نام خوشت

دین و دل عقل و هوش پیشکشت

گرچه هست این سؤال ترک ادب

حیرتم کرد پایمال عجب

کز چه وقت سؤال از آن مسکین

نام خود داشتی دریغ چنین

از تو دیدش دو عقده روی‌ِ گشاد

در سوم از چه رو دریغ افتاد

گفت چون در جواب آن دو سؤال

بود معلوم او حقیقت حال

لیک از هول گور و بیم گزند

بود افتاده بر زبانش بند

فرض شد بر مروّتم ارشد

که ز من یافت آن دو عقده گشاد

چون به فضل من اعتقاد نداشت

نام من جز به سهو یاد نداشت

این گره بر زبانش محکم بود

لاجرم لایق جهنّم بود

نام من دادی ار کسیش به یاد

بر زبانش نیامدی ز عناد

این چنین است حکم بار اله

که کسی بی‌بصر نبیند راه

گفتم آوخ که خاک بر سر من

بر پدر لعن باد و مادر من

جمله قوم و قبیله‌ام یک سر

پی بوبکر رفته‌اند و عمر

باد در حشرشان زبان کج مج

کز ره راست رفته‌اند به کج

همه حق را نهفته‌اند به زور

راه نزدیک رفته‌اند به دور

چاره چون بود ره نرفتم راست

چه کنم چاره از میان برخاست

کرده‌ام در حیات چون تقصیر

کی به گورم شوند عذرپذیر

ره نرفتم چو راه روشن بود

عذر تاریکیم ندارد سود

نیست چون چاره دیگرم چه کنم؟

چه کنم خاک بر سرم چه کنم

گفت چون گوش کرد زاری من

دید فریاد و بی‌قراری من

که هنوزت ز عمر باقی هست

بزم را باده هست و ساقی هست

خود به مرگ خود ار شتافته‌ای

لیک عمر دوباره یافته‌ای

چون شوی زین مضیق تیره خلاص

پی ما گیر و باش بندة خاص

بعد ازین راه راست گیر به پیش

هر چه خواهی شنو ز عمة خویش

که درست اعتقاد و نیک زن است

یکی از شیعیان خاص من است

در قبیله به دین و دانش فرد

یک چنین زن به از هزاران مرد

این بگفت و ز دیده گشت نهان

ماندم از سینه رفته تاب و توان

پدرم در کمین من به قرار

بود جمعی گذاشته بیدار

که چو آواز زار من شنوند

نغمه‌ ریزی تار من شنوند

بر سرم بی‌درنگ بشتابند

نیمه جانم ز مرگ دریابند

چو ازین مژده جان من بشکفت

دل ز غم فرد شد به شادی جفت

لیک چون ره نیافتم بیرون

دل ز بیم هلاک شد پر خون

گاه جان می‌شد از الم خسته

گه به الطاف شاه دل بسته

دل به نومیدیم عنان چو سپرد

نالة من خبر به یاران برد

ناگهان روزنی پدید افتاد

در سردابه چون دلم بگشاد

بر سرم ریختند خرد و بزرگ

یوسفم برد جان ز چنگل گرگ

حال خود را نهفتم از کم و بیش

گفتم احوال خود به عمة خویش

عمه‌ام راه حل به من بنمود

کرد تعلیم آنچه لازم بود

گفتم احوال خویش بی کم و بیش

قصة عمًه هم شنو از خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode