گنجور

 
فیاض لاهیجی

بر سریر پادشاهی پادشاه کامیاب

جلوه‌گر گردید چون بر تخت گردون آفتاب

کودکی از سر گرفت این پیر بازیگوش چرخ

زال گیتی را مبدل گشت پیری با شباب

تیرگی برخاست از روی زمانه آن‌چنان

کز فروغ مهر برخیزد بخار از روی آب

گو زلیخای جهان از سر جوانی تازه کن

مصر گیتی را فزود از نور یوسف آب‌وتاب

پایه بالا رفت تخت سلطنت را تا به عرش

سر به گردون سود تاج خسروی چون آفتاب

طعنه بر شکر ز شیرینی زند شیرین ملک

دست مهر خسرو عهدست او را طره‌تاب

خسرو اقلیم‌آرا داور آفاق‌گیر

صفدر خورشد مغفر فارس گردون رکاب

شاه دریادل صفی شاهنشه گردون که هست

آفتاب از تیغ عالمگیر او در اضطراب

پرده‌ای از خیمه‌گاه حشمت او آسمان

ذره‌ای از جلوه‌گاه مرکب او آفتاب

سبزه‌پرور در ریاض دهر جودش چون مطر

سایه‌گستر بر سر آفاق عدلش چون سحاب

آفتاب از هیبت شمشیر قهرش لرزه‌زن

وز کمند دیوبندش آسمان در پیچ‌وتاب

آسمان درگاه او را می‌تواند شد محیط

گر تواند بر سر دریا زدن خرگه حباب

چون شکار انداز دل گردد به شاهین نگاه

در نهاد مرغ دل آرام گردد اضطراب

مرغ فارغ‌بال را ذوق گرفتاری کند

دلنشین‌تر زآشیان خویش چنگال عقاب

نیش گردد آب خوش با زهر قهرش در مذاق

نوش گردد زهرمار از التفاتش همچو آب

نه فلک در کشتی اقبال او یک بادبان

وز کف دریا نهادش هفت دریا یک حباب

یک شرر از شعله قهرش جحیم هفت در

یک چمن از گلشن لطفش بهشت هشت باب

آب تیغ برق‌آسایش ز جوی ذوالفقار

زور بازوی توانایش ز صلب بوتراب

رایت نصر من‌الله قصر قدرش را ستون

خیمه اجلالش از حبل‌المتین دارد طناب

چوب دربانش صداع چرخ را صندل‌فروش

بار احسانش جیاد خلق را مالک رقاب

شاه‌بیت قدرش از ترکیب گردون منتخب

مطلع اقبالش از دیوان خورشید انتخاب

آفتاب از سایه او نور می‌گیرد به وام

آسمان از پایه او می‌کند قدر اکتساب

در نهاد کوه، سهم او درآرد زلزله

وز دل سیماب لطف او برآرد اضطراب

پرتو مهرش دلفروزست چون برق امید

شعله قهرش عدوسوزست چون تیر شهاب

او نبود اول که شاهان جهان را نام بود

جلوه انجم بود پیش از طلوع آفتاب

ابر لطفش گر ببارد قطره‌ای بر گلستان

تا ابد دیگر نیابی تلخکامی در گلاب

تا ابد بی‌خان‌ومانی شد نصیب جغد و بس

بسکه عدلش در جهان نگذاشت جایی را خراب

عقل پیرش داده ایزد در سر و بخت جوان

دولتش در عهده خود کرده کار شیخ و شاب

گشته از بیم سیاست‌های ضبط دولتش

تا کتان ظلم را گردیده عدلش ماهتاب

سرکشی‌ها پای‌بند زلف محبوبان چو چین

گوشه‌گیر چشم خوبان فتنه‌ها مانند خواب

تیغ در دست جهانگیرش چودر دریاست موج

جلوه بر بالای رهوارش چو بر چرخ آفتاب

چون سمند نیلگون در زین کشد پس درخورست

کهکشانش جای تنگ و ماه نو جای رکاب

حبذا رخشی که از نرمی چو آید در خرام

می‌تواند همچو موج آید روان بر روی آب

شوخ‌وش چابک‌روش لیلی‌منش عذرانظر

کاکل‌افشان موپریشان کم‌درنگ و پرشتاب

چرخ‌پیکر، مهرمنظر، ماهرو، دریاخروش

آسمان‌جنبش، ستاره‌گردش، آتش اضطراب

آب را ماند که از آتش نمی‌یابد نهیب

باد را ماند که از دریا نمی‌گیرد حساب

زلف یال از دلفریبی گیسوی پرتاب حور

چتر دم در جانفزایی دسته سنبل به تاب

در لباس جلوه رنگین همچو طاووس خیال

در یراق گوهر آیان چون عروس بی‌نقاب

شوخیش دردست و پا چون شعله در دست نسیم

تندیش در رگ چو زور نشئه در موج شراب

می‌دود هموارتر از رنگ می بر روی یار

می‌جهد آسان‌تر از مژگان عاشق مثل خواب

زین، عیان بر پشت او چون کبک بر بالای کوه

بر کتف زلف عنان چون طره پرپیچ و تاب

شاه چون یوسف عزیز مصر زین، وز هر طرف

حلقه چشم زلیخا حلقه چشم رکاب

چون نهد پا در رکاب و چون به کف گیرد عنان

در عنان کیخسرو افتد در رکاب افراسیاب

ای مدار دهر را بایست‌تر از آسمان

ای جمال روز را درکارتر از آفتاب

عهد ملکت گلشن ایام را فصل بهار

دور گردون را بهار دولتت عهد شباب

روز عرض لشکرت تعبیر او خواهد شدن

گر شبی بیند فلک روز قیامت را به خواب

کی زر خورشید هرگز رایج افتادی چنین

گرنه از نام تو کردی سکه نور اکتساب

خطبه را کی می‌شدی آوازه بر چرخ بلند

گرنه با آوازه نامت نمودی انتساب

در سرش افتاده پنداری هوای دست تو

لاجرم خاطر تهی کردست از دریا حباب

بدر گردون تا مقابل دیده ماه پرچمت

رفته‌رفته می‌کند پهلو تهی از آفتاب

چون ز جوهر چین فتد بر ابروی شمشیر تو

در درون سنگ آتش گردد از بیم تو آب

پادشاها حاجتی دارم به خاک درگهت

حاجتی کز سرمه دارد دیده ناکرده خواب

داد را کامی به دل دارم که می‌گویم به رمز

زانکه شاهی چون تو باید کامبخش ورمزیاب

لیک لطفت لذتی دارد که ترسم یاد آن

محو سازد از دل من وعده یوم‌الحساب

من به لذت‌‌های دنیا چشم اندازم ز دور

زانکه چون نزدیک گردی خاک بنماید سراب

من که حرف سرنوشتم بوده از روز ازل

انتساب این حریم و التجای این جناب

من که داده آب و تاب گوهر من بی‌گزاف

گردش این آسمان و تابش این آفتاب

من که تا بسته است بر من آب رحمت ز آسمان

کشته امید خود را داده‌ام زین چشمه آب

این‌که رنجورم سراسر دیده بودم این دوا

این‌که مخمورم لبالب خورده بودم این شراب

تشنه گر آبی خورد از چشمه حیوان خوش است

ورنه آب جوی مردم می‌برد از روی آب

از سواد نسخه شرح پریشانی پرست

فردفردم همچو دفتر جزوجزوم چون کتاب

خون دل خوردم بسی، نه بلکه دل خوردم بسی

داشتم از پهلوی دل هم شراب و هم کباب

گربه درد من رسد کس آن تو خواهی بود و بس

ورنه می‌دانم ندارد کس سؤال را جواب

زمزم لطف ترا آن تشنه‌ام کز بیخودی

در میان دجله جان می‌داد و خوش می‌گفت آب

عرض حاجت کردم اکنون می‌روم کز بهر شاه

پر کنم هفت آسمان را از دعای مستجاب

تا سپهر از انجم آرد از برای شه سپاه

تا فلک از ماه نو دارد سمندش را رکاب

دولت شه روزافزون باد چون نور هلال

لشکرش چون نور کوکب برتر آید از حساب

آسمان در زیر بار منت این آستان

نیر اعظم به مژگان خاکروب این جناب