گنجور

 
۸۱۴۱

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۶

 

... اگر تو گوش به گفتار اهل راز کنی

دمی به روی تو درهای بسته بگشایند

که گوشه ای بنشینی و در فراز کنی

به نیم ناز که بر آرزو کنی ای دل

توانی آنکه مرا نیز بی نیاز کنی

اگر دمی به دو عالم نظر فروبندی

دگر دلت نگذارد که دیده باز کنی

میان بلبل و فیاض فرق بسیارست

اگر دمی بنشینی و امتیاز کنی

فیاض لاهیجی
 
۸۱۴۲

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در نعت رسول اکرم(ص) و وصف معراج

 

... دلم ز شوق خدنگ تو آنچنان بالید

که تیر ناز تو بنشیند اندرو تا پر

به خون من مکن آلوده دست و دامن را ...

... عجب که شیشه شکست و چکد می از ساغر

به بند غصه چه داری دل مرا بگشای

چه شد ز زلف تو گو باش یک گره کم تر ...

... کمی چه داشت جفای تو کز پی جورم

زمانه نیز به امداد چرخ بسته کمر

مرا برای تسلی چو طفل می گیرند ...

... که خاک درگهش افلاک راست کحل بصر

به پیش لطف عمیمش چه بندگی چه گناه

به دوستی سگان درش چه خیر و چه شر ...

... به موضعی که به نعلین پای رفتی بر

سخن دراز شد ای فکر یک زمان بنشین

به عرض حال بیارای ختم این دفتر

بزرگوار شها واقفی که چرخ اثیر

چه سان به مردم دانا به کینه بسته کمر

نهال فضل نماند به باغ دهر به جا ...

... چو جورها که نکرد آسمان ز روی نفاق

به اهل فضل ز ابنای انس و جن یکسر

خصوص با من سرگشته کز وفور جفا ...

... به خنده های گل و گریه های بلبل زار

به داغ لاله به درد بنفشه از عبهر

به خوش تبسمی غنچه و به خنده گل ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۴۳

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در نعت حضرت رسول (ص) و وصف مرقد ایشان

 

... که بی یوسف ستم باشد که روی این و آن بینی

نظر بربندتا از هر بن مو دیده ور گردی

زبان بربند تا خود هر سر مو را زبان بینی

دو قوت در نهاد تست ادراکی و تحریکی ...

... به هر وادی که بخرامی سراسر کام دل یابی

به هر موضع که بنشینی همه آرام جان بینی

نه یک کس را در آن کشور غمی برگرد دل یابی ...

... که فردا چون طلای ده دهی خود را روان بینی

وجود خود چنین کاندر مکان بستی عجب دارم

که در خود بال پرواز فضای لامکان بینی

پر افشانی نیاری در هوای لازمان کردن

که خود را بال و پر بر بسته در دام زمان بینی

همای اوج لاهوتند مردان خدا تا کی ...

... ترا خود نیست آن حالت که جز محسوس دریابی

وگرنه دایم این خون از بن هر مو روان بینی

مگو واعظ که واعظ را نفس افسرده می باشد ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۴۴

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - تجدید مطلع

 

... مژه ابر بهار و چهره ام برگ خزان بینی

زبان از گفت و گو بستم ولی در شکر خاموشی

سر هر موی من با هر سر مو همزبان بینی ...

... اگر در ناله برخیزم هوای مهرگان یابی

وگر در گریه بنشینم بهار ارغوان بینی

چنین نومید از خویشم که دشمن را چنان یابی ...

... ز بس در حرف حرف او حقیقت را عیان بینی

نمی خوانی حدیثش را که لب از گفتگو بندی

ز بس دروی یقین بی پرده داری بی گمان بینی ...

... فلاطون عقل می لافد محمد عشق می بافد

تو پشت کار این بنگر که روی کار آن بینی

ترا در عشق مردن به بود از زیستن در عقل ...

... مرا این آرزو عمریست سر بر عرش می ساید

ولی برپا همی بند تعلق ها گران بینی

تن ار دور است از آن در لیک چشم معنوی بگشا ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۴۵

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در منقبت رسول اکرم(ص)

 

... نور اختر چون کند در دیده من خنجری

چار عنصر ره به من از چار جانب بسته اند

کرده تا این شش جهت بر مهره من ششدری

با قوی دستی چو گردون کی برآیم در مصاف

من که پیشم م می بندد کمر در لاغری

نیست چشم مردمی از آسمانم بعد ازین ...

... در هوای روی او دین سبحه اندازد ز کف

پیش تار موی اوزنار بندد کافری

گرنه از مژگان او تعلیم کاوش داشتی ...

... نخل اقبالش فکنده سایه بر فوق السما

گلبن عدلش دوانده ریشه در تحت الثری

خوش نشین سایه عدلش ز ماهی تا به ماه ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۴۶

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در منقبت امیرالمومنین علی علیه السلام و اثبات ولایت و خلافت او

 

... چه یک دشت مجنون چه یک شهر لیلی

کمر بستگان کمند هوایش

ز یک دست عذرا ز یک دست سلمی ...

... که گر من نیم لایق اما توان کرد

به وی صد هزاران چو من بنده اعطی

توان دید سگ را به روی خداوند

توان درگذشتن ز بنده به مولی

ز من کم مکن نعمت مهر او را ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۴۷

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - مطلع دوم

 

... به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید

چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد

اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات ...

... به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید

چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد

فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد ...

... نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون

عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد

فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست ...

... که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد

همیشه تا که بود بید در کناره بستان

خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۴۸

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم

 

... حسرت شوق به انداز گریبان نرسد

سخن عقده گشایی تو در بند قباست

هر که درد تو به اندازه طاقت خواهد ...

... به رسالت نرود جز به سوی سینه خصم

بسته بر بال و پر تیر تو مکتوب فناست

زره چشم مکن سخت که رد نتوان کرد ...

... دم از آشفته سری موی سر مجنون است

یال در سلسله بندی سر زلف لیلاست

جعد یال از دل سودازده اندوه بر است ...

... ابجد علم به تعلیم خدا کرده روان

فطرتت کو به دبستان ازل می پیراست

عقل کل در کف او لوح الفبا بودست

طفل طبعت چو دبستان ازل می آراست

قلم عقل ترا صفحه مشقی نشود ...

... می توان دید کلید در فردوس کجاست

مهر اگر تیره شود شمع شبستانش هست

گر فتد چرخ ز پا قبه او پابرجاست ...

... کاین غباری است که از راه تو روزی برخاست

بسته کام نیم پیش تو با دعوی عشق

که به ناکامیم اینک ز تو صد کام رواست ...

... از زبان تو که فیاض سگ کوچه ماست

حلقه بندگی تست به گوشم ز ازل

از سر زلف تو در گردن جان سلسله هاست ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۴۹

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - در منقبت امیرمومنان علی(ع)

 

... ترسم که شوم آب اگر با تو درآیم

چون قطره شبنم به گل تازه و تر بر

آیینه ز دیدار تو گل های عجب چید ...

... عالم همه گر تیغ و سنانست و سپر بر

از خار بن کفر رگ و ریشه برآرد

بالفرض اگر ریشه دواند به حجر بر ...

... جز با ابدش دست نبینی به کمر بر

با حمله او کوه چه باشد که نبندد

کس سلسله موی به کوه و به کمر بر ...

... ذاتی که پسر عم نبی بود و برادر

نه ملک به نفسیت وی بسته کمر بر

پیش از همه گردیده به اسلام مشرف ...

... کی زردی رخسار فروشند به زر بر

با بندگیت از ستم چرخ چه نالم

از جور رقیبان نتوان شد به حذر بر ...

... زآنگونه که لعل و گهر از تابش خور بر

من بنده آن بنده که مولاش تو باشی

من خاک در آن کو که سگت راست گذر بر ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۰

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - مطلع دوم

 

... مکان نور جنابش چو وادی ایمن

جناب اوست نهال حیات را بستان

ضمیر اوست گل آفتاب را گلشن ...

... شکسته شیشه درستی نمی پذیرد لیک

دل شکسته ز لطف تو می توان بستن

به یاد حفظ تو نبود عجب اگر نشود

به زور گوهر شبنم شکسته در هاون

رسن ز رشته جان افتدش به گردن وی ...

... اگر به دشمن خو صلح کرده ای چه عجب

که عادتست به لقمه دهان سگ بستن

شهید زهر تو گشتی ولی ز یکرنگی ...

... چو روشن است به پیشت نهفتش اولی

که شاه خود داند رسم بنده پروردن

مرا چو لطف تو باشد شکایت از که کنم ...

... همیشه دایه آداب و دانشم بیند

اگر به دیده انصاف بنگرد دشمن

از آن زمان که گرفتم به دست لوح و قلم ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۱

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در منقبت سیدالشهداء امام حسین(ع)

 

... که رفته از بر ما چون ز خویش صبر و سکون

کرا دماغ که بنویسد از طریق وفا

جواب و, پرسد کش حال چیست, واقعه چون ...

... برای قصر جلالش کشد مصالح کار

قضا که خشت مه و مهر بسته بر گردون

در آستانه او پست, آسمان بلند ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۲

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام زین‌العابدین(ع)

 

... زندان تن وجود مرا خوار و زار کرد

نیکو چو بنگری چو منی در دیار نیست

خوارم مبین که عزت عشقست بر سرم ...

... جز نقد نیستی را اینجا عیار نیست

دل در جهان مبند که این سیل تند را

غیر از ز جان خویش گذشتن گذار نیست ...

... در معرض بلندی و پستی قرار نیست

طول امل رها کن و بنشین که این عمل

بحریست بی کرانه که هیچش کنار نیست ...

... هر ذره در هوای الهی به جنبشند

در شهر بند عشق زمین را قرار نیست

گر کم کنم سخن ز فلک دلنشین ترست ...

... چون اهل بیت را به جز او یادگار نیست

گر بندگان درگه او بشمرد کسی

بیرون ازو به غیر خداوندگار نیست ...

... کس درشکست خویش چو او پایدار نیست

عالم تمام بنده و او پادشاه لیک

شاهی که غیر بندگیش هیچ کار نیست

گر خاک پاش سر به نسیمی برآورد ...

... در چار فصل, خار رهش بی نصیب نیست

در غنچه بستن است گرش گل به بار نیست

هر لاله ای که گرد رهش می کند به چشم

از داغ حسرتش دل خونین فگار نیست

در هر هوا که شبنمش از لطف فیض اوست

از شعله لاله گر بدمد داغدار نیست ...

... در دهر همچو ما و تو او حشو کار نیست

یعنی که ابن سبط رسول مهیمن است

بی مهر او بنای جهان استوار نیست

درکش سر رضا به خط اقتفای او ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۳

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در منقبت امام محمدباقر (ع)

 

طلسم رنگ چمن را بهار بسته چنان

که رنگ بیم ندارد برو شکست خزان ...

... ز بس لطافت و نازک مزاجی از نم ابر

هوا سرشته در اجزای شاهد بستان

ز بار شبنم بر برگ گل اثر ماند

چنان که بر لب خوبان نشانه دندان ...

... که همچو بوی گل از دیده ها شود پنهان

به مردگان بنات نبات در ته خاک

دمد به معجزه دم مسیح نامیه جان ...

... ز تازگی و تری در میانه آتش

نهال دود بود همچو سرو در بستان

ز بس گل از سر هر خار بردمد چه عجب ...

... مگر چو نوح به کشتی کنیم سیر چمن

که موج شبنم در باغ می کند طوفان

به زور جذبه نسیم گل آیدش به مشام ...

... نشاط خنده گل رخت غصه داد به باد

فکنده شبنم اوراق غم به آب روان

ز ذوق زود شکفتن گل نشاط انگیز ...

... بود به پرتو مهرش چو ذره در جولان

محمدبن علی باقرالعلوم که هست

بلند رایت علمش ستون این ایوان ...

... به روز و شب ز اجیران مطبخش ارکان

ز منزلش همه بال و پر ملک روبند

چو خاک روبی صحنش کنند فراشان ...

... ز هر طرف به دو انگشت ازو گذاره شود

مربع ار بنشیند به کرسی امکان

هزار سال به قصر جلال او نرسد ...

... اگرنه بهر عطای کفش بود هرگز

گهر نبندد دریا و زر نسازد کان

ولی چه منت کان است و بحر, دستی را ...

... زهی به حسن شیم از جهانیان ممتاز

چو شاخ گل که بود سرفراز در بستان

به وسع حوصله تنها, جهان بار خدای ...

... حهعانیان همه اجری خور نصیب تواند

به خار بن پی گلبن دهند آب روان

سفیدروی تر آید به محشر از طاعت ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۴

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - مطلع چهارم

 

... نوشته نسخه علم قضاش بر دیوار

چنین عمارتی امکان نبست تا ز قضاست

زمانه قابل تعمیر و آسمان معمار ...

... بدین مناسبت او را بلند شد مقدار

اگر به معنی وی صورتی بنا خواهند

جهات کون و مکان را چو نیست این معیار ...

... سپهر می شود آنجا به چاکری قایل

زمانه می کند آنجا به بندگی اقرار

بلی چه گونه نگردد زمانه اش ممنون ...

... رضی ارض و سیما و رضای لیل و نهار

امام ثامن و ضامن علی بن موسی

که هست خاک درش کحل دیده ابصار ...

... ز خدمتش چو نشست این یک آن دگر برخاست

دو بنده اند سیاه و سفید لیل و نهار

ز بندگان سرای وی اسود و ابیض

دو چاکرند یکی از حبش یکی ز تتار

مجره نیست فلک را که طوق بندگیش

فکنده است به گردن ز نقره زنگی وار ...

... صلای عیش زند چون بهار عهد خوشش

نگار بسته برآید ز شاخ دست چنار

اگر ملایمتش آب در چمن بندد

ز نازبالش گل رنجه می شود سر خار ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۵

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - مطلع پنجم

 

... فکند دور به زاری از آن درم یارب

به روز من بنشیند فلک به زاری زار

دو دست بی تو به سر می زنم چه چاره کنم ...

... متاع معرفتش ریختست در بازار

بآن نهفته که در هرچه بنگری پیداست

بدان ندیده که پر کرده عالم از دیدار ...

... ز علم اوست ازل تا ابد یکی طومار

بدان کریم که از نیم رشحه بنشاند

ز دشت عصیان چندانکه خاستست غبار ...

... که پای شبهه به گردش نکرده است گذار

به فیض یازده گلبن که این دو گلبن را

علیست آب روان و بتول گلبن زار

بدان چهارده نخل بلندسایه فکن ...

... که شعله شعله گلش می دمید از دستار

به چشم بستن امید پیر کنعانی

که بوی پیرهنش تازه می کند گلزار ...

... کدام درگه درگاه نقد آل بتول

که می کند فلک اینجا به بندگی اقرار

نهال گلشن موسای جعفر کاظم ...

... که از میانه دریا در آورد به کنار

بنازمش که غزالان دشت معنی را

چنین حریص شکاری همی بود در کار ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۶

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در منقبت امام محمدتقی(ع)

 

... گریه شام مراست خنده غم بر قفا

می روم از خویشتن بسته کمر بهر من

بوی سر زلف یار نامه به بال صبا ...

... بار ستم بی حساب تاب و توان بی نوا

ای به هلاک دلم بسته کمر بر میان

وی به فریب دلم ریخته دامان به پا ...

... قاعده دوستی ضابطه دشمنی

آن ز تو ناقص اساس وین ز تو محکم بنا

هم ز تو ناقص عیار نقد دغا و دغل ...

... وز ازل ایمن بدی از رمد انمحا

دانه شبنم اگر بسپردش حفظ تو

گوهر دندان شود در دهن آسیا ...

... بعد شکفتن گلش غنچه شود از حیا

شبنم لطف تو گر یاد گلستان کند

کم نشود چارفصل جلوه نشو و نما ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۷

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - در مدح میرداماد

 

... نسیم فکرت او تا وزید جمله گشاد

ز رشک گلبن ازو خارخار داشت به دل

ز پای تا سر از آن جمله خار بیرون داد ...

... که کرد تیر شعاع آفتاب را در چشم

فلک به گردنش این بند کهکشان که نهاد

اگر به تربیت ساکنان باغ شوی ...

... ز آب روی ارم آب می دهد دوران

به چار باغ صفاهان به گلبن و شمشاد

بهشت روی زمین است از آن بود که مدام ...

... هزار بار به حسان گرفته ام ایراد

ز خجلت تو دهانم چو غنچه شد بسته

وگرنه سحبان دارد فصاحت از من یاد ...

... همیشه تا که بود ابر دایه گلشن

به شیر شبنم تا هست طفل گل معتاد

به چارباغ جهان گلشن فضیلت را

ز شبنم سر کلکت زمانه آب دهاد

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۸

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - شاید در مدح میرداماد باشد

 

... گلستان دهر را فصل خزان آمد که شد

خار بن ها جمله برجا مانده گلها ریخته

گونه زردی که بر هر چهره می بینی عیان ...

... رشحه جودی که دست او به دریا ریخته

گرنه سعی فطرتش شیرازه بستی فضل را

بودی اجزای علوم از یکدگر واریخته

ذات عاقل عقل کامل علم و دانش بر کمال

وه چه رنگین این بنا از دست بنا ریخته

هرکجا کلک بنانش حرف مطلب کرده نقش

جای نقطه بر ورق ها چشم بینا ریخته ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۵۹

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - در مدح استاد خود ملاصدرا

 

... گردون به جهان نظیر او یاد

بنیان افاده مندرس بود

بنیاد علوم جمله بر باد

هرکس آمد مرمتی کرد

او طرح ز نو نهاد بنیاد

صد شکر که تا ابد ز سعیش ...

... شاهی چه کند کسی که از صدق

با بندگی تو گشت معتاد

تقدیر نخواهدش گشودن ...

... کلک تو کلید مشکلات است

هر عقده که بسته بود بگشاد

کو افلاطون و کو ارسطو ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۶۰

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در رثای صدرالحکما ملاصدرای شیرازی

 

... جمعیت است ساخته اضداد را به هم

بر اختلاط ساخته دلبستگی خطاست

گیرم منافقانه بهم گرم الفتند ...

... گر استخوان جهل کنی طعمه ات خطاست

برخاربست تن به حقارت نظر مکن

کاین بوته خزان زده مستوکر هماست ...

... درخورد لاف همت مردانه نیستی

طفلی هنوز و این لبن عادتت غذاست

برخویش فرض روزه مریم نکرده چون ...

... چون خوب در روی فرحش حاصل غمست

چون نیک بنگری سقمش مایه شقاست

تا تنگ تر کند به دلم تنگنای دهر ...

... چشم ستاره بر سر من چشم اژدهاست

جسم شکسته را دم شمشیر بستر است

پهلوی خسته را ز دم شیر متکاست

تا رخت بسته است ازین تیره گون سرا

تا آن سراش تکیه گه پهلوی بقاست ...

فیاض لاهیجی
 
 
۱
۴۰۶
۴۰۷
۴۰۸
۴۰۹
۴۱۰
۵۵۱