گنجور

 
فیاض لاهیجی

ای لعل گرفته ز تکلم به گهر بر

وی کان نمک را ز تبسم به شکر بر

دارم چو دلت دوستر از جان و ندارم

آن بخت که چونت بکشم تنگ به بربر

هرگاه که بی‌روی تو در آینه دیدم

آیینه گرفتیم چو خورشید به‌زر بر

در زمره عشاق پریشان سر و سامان

جز زلف ترا دست که داده به کمر بر؟

عشق تو ز افسون خرد باک ندارد

کس رد نکند تیر قضا را به سپر بر

وز سلسله سوخته‌بختان پریشان

جز خال که افتاد ترا سوخته در بر

سوی تو که دیدست که از شرم کشیدست

گلبرگ ترت را ز عرق ژاله به بربر

دریاست که پیچیده به هم قطره اشکم

طوفان که نهفته است به این دیده تر بر؟

گر شعله کشد دود ز آتشکده خیزد

این دوزخ پیچیده به طومار شرر بر

ویرانه ما مژده تعمیر عجب یافت

سیل است که افتاده به دیوار و به در بر

مردم پی نظاره نظر تا بگشایند

چیزی نتواند که درآید به بصر بر

من دیده بپوشم چو رخ خوب تو بینم

تا روی ترا خوب درآرم به نظر بر

ترسم که شوم آب اگر با تو درآیم

چون قطره شبنم به گل تازه و تر بر

آیینه ز دیدار تو گل‌های عجب چید

گل بر سر گل ریخت به آغوش و به بربر

گردید سپهر دگری عرصه جان را

آهی که به یاد تو کشیدم به سحر بر

خورشید نوی شد به اثر کشور دل را

داغی که ز عشق تو نهادم به جگر بر

داغم که اثر در دل سخت تو ندارد

این ناله آغشته به خوناب اثر بر

غارت ز دو چشم تو فتادست به تاتار

شورش ز دو زلف تو فتادست به بربر

مژگان مرا وعده باران سرشک است

تا خط به رخ تست چو هاله به قمر بر

بر چهره زردم اثر سیلی غم بین

هرگز نزند کس به ازین سکه به زر بر

غمنامه عاشق به کبوتر نتوان داد

هرگز نسپردست کسی شعله به پر بر

عاشق ز کجا و سروسامان جدایی

پیچیده‌ام از درد تو خود را به سفر بر

اندیشه زلف تو به سودا کشد آخر

این دود مپیچاد کسی را به جگر بر

دل را به هوس‌های پریشان نتوان داد

کشتی به ازین باد مخالف به حذر بر

بار دل ساحل نتوان بود ازین بیش

دانسته فکن زورق هستی به خطر بر

دام عجبی عیش به راه تو فکندست

گر مرد غمی جانی ازین ورطه به در بر

گردیده به کام دل خسرو لب شیرین

فرهاد دگر گو نزند سر به کمر بر

از تخت جم و تاج کیان خوشترم آید

هرجا کف خاکی که توان کرد به سر بر

خاکی که توان کرد به سر خاک حریم است

کز غیرت وی آب شود خون به گهر بر

خاک حرم روضه پاکی که ملایک

چون سرمه امید کشیدش به بصر بر

با حسرت خاک در آن غیرت فردوس

در روضه رضوان نتوان برد به سر بر

درگاه شهنشاه دو عالم که به رفعت

گردون نتواند که درآید به نظر بر

آن شاه قضا حکم که تمثال نظیرش

صورت ننمودست به مرآت قدر بر

شاهی که بود حاجت ملت به وجودش

چون ماده محتاج به تقویم صور بر

گر تخت شهنشاهی او درنظر آید

در زیر بود نه فلک و او به ز بربر

سلطان هدا شیر خدا شاه ولایت

کز انفس و آفاق به فضل و به هنر بر

مداح پیمبر چه در احوال و چه اقوال

ممدوح خداوند به آیات و سور بر

آن خیر خلایق که چو او بعد نبی نیست

یک مرد خدا در ملک و جن و بشر بر

در طینت شمشیر وی آن شعله نهانست

کش جان عدو هیمه فرستد به سقر بر

در نعل سبک سیر وی آن آب نهفتست

کش پیکر دشمن نکشد جز به جگر بر

آن شوخ پریچهره که آرام ندارد

تا تنگ کشد مردم چشمش به نظر بر

جز در صف هیجا نتوان دید غبارش

تا سرمه کند شاهد فتحش به بصر بر

هرجا که رود چشم ظفر بر اثر اوست

تا آنکه چو معشوق کشد تنگ به بربر

از کوفتن آهن نعلش بدر آید

در سنگ اگر خصم کند جا چو شرر بر

در کر و فر حمله او پای که دارد؟

گر کوه بود خصم که آید به کمر بر

من سرعت سیرش نتوانم که نگارم

از بسکه درآید ز رقم خامه به سر بر

بر جاده مسطر رقم حرف شتابش

چون برق نماید ز رگ ابر گذر بر

با تیغ دو سر یکسره آفاق بگیرد

عالم همه گر تیغ و سنانست و سپر بر

از خار بن کفر رگ و ریشه برآرد

بالفرض اگر ریشه دواند به حجر بر

گر بانگ زند بر ازل از دور نهیبش

جز با ابدش دست نبینی به کمر بر

با حمله او کوه چه باشد که نبندد

کس سلسله موی به کوه و به کمر بر

گر رستم دستان و اگر سام نریمان

باشند پر کاهی و صرصر به گذر بر

اسلام قوی بازو از آن شد که نگه داشت

این بیضه به یک قبضه شمشیر دوسر بر

این جلوه که در دست در خیبر ازو دید

مشکل که به کف جلوه کند جرم سپر بر

داماد و پسر عم و برادر بجز او کیست

سالار رسل را به کمالات و هنر بر

بر جای نبی او ننشیند که نشیند!

لایق نبود مسند خور جز به قمر بر

ذاتی که پسر عم نبی بود و برادر

نه ملک به نفسیت وی بسته کمر بر

پیش از همه گردیده به اسلام مشرف

بیش از همه در جنب کمالات بشر بر

هم خویشی و هم پیشی و بیشی به کمالات

با آنهمه منصوص به قرآن و خبر بر

کس را به چنین ذات تقدم رسد آخر؟

لعنت به ابوبکر و به عثمان و عمر بر

شاها تویی آن سرور عالم که دو عالم

در عرصه جاهت چو به دریاست شمر بر

گر عقل به پیمودن جاه تو برآید

بر کنگره عرش بماند به سفر بر

بال و پر اندیشه بسوزد چو بپرد

بر اوج جلال تو به پرواز نظر بر

نقش پی پرآبله جویای درت را

پروین صفت افتاد به هر راهگذر بر

عشاق درت ناز بر افلاک فروشند

با اینهمه افتادگی از دور قمر بر

این رتبه به خورشید برابر ننماید

کی زردی رخسار فروشند به زر بر؟

با بندگیت از ستم چرخ چه نالم

از جور رقیبان نتوان شد به حذر بر

عمریست که از فیض تو فیاض جهانم

زآنگونه که لعل و گهر از تابش خور بر

من بنده آن بنده که مولاش تو باشی

من خاک در آن کو که سگت راست گذر بر

قنبر نبرد صرفه ز من روز قیامت

سیراب کجا؟ تشنه کجا؟ ناله خبر بر

فرقی نکند مهر ترا کس ز وجودم

چون شیر که آمیخته باشد به شکر بر

با آنکه تنک‌تر بود از آینه‌ام دل

مهر تو در او هست چو نقشی به حجر بر

چشمم ز فراق درت افتد چو به دریا

گویی که مگر بحر فتادست به بربر

تا مجمع ممکن بری از نفع و ضرر نیست

تا مرجع موجود به خیرست و به شر بر

بدخواه ترا خیر به شر باد مبدل

خواهان تو جز نفع نبیند ز ضرر بر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode