گنجور

 
فیاض لاهیجی

کند سپهر خم اندیشه کمانش و لرزد

شعاع مهر تصور کند سنانش و لرزد

به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید

چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد

اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات

فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد

به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید

چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد

فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد

سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد

نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون

عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد

فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست

که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟

چو خصم شعله شمشیر او ز دور ببیند

نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد

ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند

فتد به قعر جهنم تن تپانش و لرزد

شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست

که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد

صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش

کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد

به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید

هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد

ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز

که آب گشته ز شرم استخوان جانش و لرزد

چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق

هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد

بین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش

که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد

همیشه تا که بود بید در کناره بستان

خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد

بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت

چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد