گنجور

 
فیاض لاهیجی

زین هفت‌خوان که پایه او بر سر فناست

در شش جهت به هر چه نظر می‌کنی خطاست

بیچاره آن دلی که کند تکیه بر سپهر

سرگشته آن سری که به بالین آسیاست

ظن ثبات دعوی راحت درین جهان

تفسیر هر دو آیه سیمرغ و کیمیاست

دل بر لباس عاریت زندگی منه

کاین جامه تارش از عدم و پودش از فناست

نقلی ز کاسه سر فغفور می‌کند

گوشت اگر ز کاسه چینی پر از صداست

بی‌علتی نبوده جهان هیچ‌گه ولی

زین پیش، پرده داشته امروز برملاست

امروز چون به‌دی و پریوش حسد بود

فردا چه‌گونه باشد، کش روی برقفاست

جمعیت است ساخته اضداد را به هم

بر اختلاط ساخته، دلبستگی خطاست

گیرم منافقانه بهم گرم الفتند

چون دست یافتند بهم، خونشان هباست

هان در چهار بالش امکان چه خفته‌ای؟

برخیز کز برای تو افلاک متکاست

هماشیان زاغ و زغن چون شود به طبع!

آن همتی که بر پر عنقاش نکته‌هاست

سیمرغ قاف را نکشد دل به سنگلاخ

کی استخوان زاغ و زغن طعمه هماست!

خواهی بمیر تا که شوی زنده ابد

آب بقا برای تو در کاسه فناست

ای ابر، تیره روز تو و روزگار تو

باران گریه سرکن اگر میلت انجلاست

چون برق در مشیمه این تیره‌فام ابر

عمرت به خنده می‌رود و حاصلت بکاست

در سینه دل مقید صید مگس مکن

عنقا هم آشیانه درین آشیان تراست

فرخنده طایریست دلت، طعمه معرفت

گر استخوان جهل کنی طعمه‌ات، خطاست

برخاربست تن به حقارت نظر مکن

کاین بوته خزان‌زده مستوکر هماست

همچون زنان فریفته رسم و عادتی

ای چادر رسوم به سر، مردیت کجاست؟

درخورد لاف همت مردانه نیستی

طفلی هنوز و این لبن عادتت غذاست

برخویش فرض روزه مریم نکرده چون

دعوی کنی که بکردم من مسیح‌زاست!

کوتاه می‌کنند چو دست تو بی‌گمان

خود دست اگر ز مایده برداشتی رواست

موت ارادتی است ترا آب زندگی

مت قبل ان تموت باین چشمه رهنماست

مت بالاراده جان من امروز ازین امل

گرتحیی بالطبیعه ترا مایه رجاست

مردن درین سراچه فانی به کام دل

تاریخ مولد تو به عشرتگه بقاست

گر این لباس عاریت از تن برون کنی

در زیر آن برای تو آماده حله‌هاست

در دوزخ طبیعت اگر سوختی کنون

فردا بهشت نقد ترا در کف رضاست

ور زانکه مر عوارض طبعت بود بهشت

در دوزخی چو بر عرضت دست نارساست

چون نفس را گزیر نباشد ز دوزخی

اینجا کن اختیار که هم زودش انقضاست

بی‌زحمت گداز طلا را خلاص نیست

جور طبیعت آتش و نفس تو چون طلاست

دانسته مرد دین ستم چرخ می‌کشد

هرچند حکم او به سر آسمان رواست

دنیاست پشت آینه عقباست روی آن

این را همه کدورت و آن را همه صفاست

آیینه گر به عمد کند تیره پشت وی

کاین تیرگی پشت بر او مایه جلاست

خواهی اگر به فرض که پشتش چو رو کنی

آن پشت رو نگردد و آن روی خود قفاست

دنیا و آخرت ز چه کس را نمی‌دهند

گر وهم کرده‌ای که ز بخل است، این خطاست!

شب را به روز جمع نکردست هیچ‌کس

جمع ظلام و نور نیاید به فعل راست

معقول را تصور محسوس کرده‌ای

این پنبه‌ات به گوش دل از غایت شفاست

دل‌داده‌ای به ارض طبیعت، خطاست این

اجسام اخروی همه از جوهر سماست

راضی شدم به جور طبیعت به زور عقل

کاین باعث نفور ارادت ازین دغاست

مارت اگر به جان نرساند گزند نیش

لون مصورش نه سزاوار احتماست

چون خوب در روی فرحش حاصل غمست

چون نیک بنگری سقمش مایه شقاست

تا تنگ‌تر کند به دلم تنگنای دهر

جور زمانه را به نظر قدر کیمیاست

هر زخم دل گسل ز سنان ستاره‌ام

در سینه همچو روزن امید دلگشاست

قطعی به غیر قطع تعلق نمی‌کند

تیغم ز آفتاب به سر شهپر هماست

تا دیده بر حقارت دنیا شود بصیر

در چشم من کدورت ایام توتیاست

سنگی به تازه دست سپهرم به شیشه زد

کز وی تمام روی زمین شیشه پاره‌هاست

دل بارها شکست مرا از فلک ولی

این دل شکستنی‌ست که سربار بارهاست

برجانم از مصیبت استاد من رسید

دردی که بر دل علی از فقد مصطفاست

خالی نبودم ارچه دمی از مصیبتی

اینها جدا و این غم دندان‌شکن جداست

استاد من که هم اب و هم رب معنوی است

تا حشر اگر پرستش خاکش کنم رواست

استاد کیمیاگر من آنکه تا ابد

بر صنع کیمیاگریش طبع من گواست

طبعم که خاک تیره جهل و غرور بود

از صنع کیمیاگریش این زمان طلاست

از چاه ذل رساند به معراج عزتم

اقبال او که بر سر من سایه هماست

صدر جهان و عالم احسان و عقل کل

کز وی کمال را شرف و فضل را بهاست

مشکات عقل را به هنر فکر اوست زیب

مصباح شرع را به مثل علم او ضیاست

ارباب فکر را نظر مستقیم او

تا روز حشر در کف اندیشه‌ها عصاست

آیینه‌های باطن اهل شهود را

در مشهد تجلی او صیقل جلاست

در خلوت مشاهده افلاطن بهوش

در مجمع مناظره رسطوی تیزراست

مشاییان پیاده و او در میان سوار

اشراقیان فتاده و او در میان به‌پاست

خرمن‌کشان فلسفه گردند گرد او

زیرا که ذات او به مثل قطب این رحاست

بی‌او درین زمانه چنانم که فی‌المثل

کام نهنگ بر دلم این نیلگون فضاست

آتش همی فشاندم این آسمان به سر

چشم ستاره بر سر من چشم اژدهاست

جسم شکسته را دم شمشیر بستر است

پهلوی خسته را ز دم شیر متکاست

تا رخت بسته است ازین تیره گون‌سرا

تا آن سراش تکیه‌گه پهلوی بقاست

طفل رضیع میل به پستان چه سان کند

میلم هزار مرتبه افزون بدان سراست

او بود جان و من به مثل قالبی ازو

رفتست جان و قالب بی‌جان همی بجاست

آری هما چو می‌شود از آشیان جدا

کی آشیانه را حد پرواز با هماست!

شاید به جذبه‌ای کشدم سوی خویشتن

هرچند جسم و جان را مرکز ز هم جداست

جایی که جان پاک نبی می‌کند عروج

گر جسم من مشایعت جان کند رواست

ای کرده جسم پاک تو جان در تن زمین

شد جانور زمین ز نوال تو و سزاست

چون خاک تیره، جانور از فیض عام تست

جانم که خاک تست ز جان پس چرا جداست!

در راه کعبه رفتنت ای من فدای تو

دل را به سوی نکته باریک رهنماست

این خود مقررست که ارباب هوش را

قطع طریق عشق نه تنها همین به‌پاست

تن چون به سوی کعبه تن‌ها روان شود

جان را به سوی کعبه جان‌ها شتاب‌هاست

دانی که چیست کعبه جان، جان کعبه اوست

قطع طریق وادی آن طی ماسواست

تکلیف تن به کعبه به نزدیک هوشمند

جان را به خوان نعمت قرب خدا صلاست

بی‌آنکه وصل کعبه شود جسم را نصیب

جان را به رب کعبه همه کام‌ها رواست

شهباز جان پاک تو همراه جبرئیل

کش دست و لب به مایده قرب آشناست

زان پیشتر که جسم ره کعبه طی کند

شوقش به وصل کعبه جان‌ها رساند راست

در راه کعبه مرده و آسوده در نجف

ای من فدای خاک تو این مرتبت کراست!

از راه کعبه‌ت نجف آورد سوی خویش

این جذبه کار قوت بازوی مرتضی است

این هم اشارهٔیست مبرا ز شک و ریب

ان را که دل به کعبه تحقیق آشناست

یعنی میانه نجف و کعبه فرق نیست

آسوده باش ما ز خدا و خدا ز ماست

فیاض رشته سخن اینجا گسسته به

کاین انتها به نزد خرد خیرالانتهاست

من بعد حسرت تو و خاک در نجف

کانجا مراد هر دو جهانت به زیرپاست

آیی اگر به آتش دوزخ توان زدن

جز خاک آستان نجف در جهان کجاست!

دست دعا برآر به درگاه کردگار

زین خاک پرامید که آب رخ دعاست

پرنور باد مرقد پاک خدایگان

تا آرزوی خلق به خاک نجف رواست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode