گنجور

 
فیاض لاهیجی

شکر خدا که با فلکم هیچ کار نیست

بر خاطرم ز هر دو جهان یک غبار نیست

آن پای بر جهان زده رندم که بر دلم

اندوه آسمان و غم روزگار نیست

مستغنیم به طبع بلند از بلند و پست

در طبعم آسمان و زمین را عیار نیست

فخرم همین بس است که اندر جهان مرا

روی نیاز جز به در کردگار نیست

جز درگه نیاز که درگاه مطلق است

روی دلم ز هیچ در امیدوار نیست

گو از حسد بمیر, مرا هر که دشمن است

اینم خدای داده و زین هیچ چار نیست

برگیر چرخ گو ز برم استخوان من

طبع هما طبیعت من خوار و زار نیست

خورشید جلوه درنظر ما چه می‌کند

یاقوت, نوشداروی ما را به کار نیست

گردون, به ما زیاده ازین سرگران مباش

این کهنه سایبان تو هم پایدار نیست

من گوهر شریف‌تر از چرخ و عنصرم

طبعم ز جنس گوهر این هفت و چار نیست

در بر مرا لباس تجرد نکوترست

جلد هیولوی مرا اعتبار نیست

ما عین صورتیم هیولی چه کاره است؟

او جز به پیش صورت ما پرده‌دار نیست

ازبس پرم ز وضع جهان گوییا جهان

نزدم به غیر خانه پر زهرمار نیست

در غربت وجود چنین خوار گسته‌ام

ورنه کسی به موطن خود خوار و زار نیست

زندان تن وجود مرا خوار و زار کرد

نیکو چو بنگری چو منی در دیار نیست

خوارم مبین که عزت عشقست بر سرم

هرکس عزیزکرده عشقست خوار نیست

بیم و امید عشق دلم را دو نیم کرد

کین عرش را به غیر دلم گوشوار نیست

از نیستی به صورت هستی رسیده‌ام

حیف این دقیقه بر همه کس آشکار نیست

از عشق گیر سکه نقد وجود خویش

کاین سکه دروغ ترا اعتبار نیست

هستی تست سیم دغل دور کن ز خویش

جز نقد نیستی را اینجا عیار نیست

دل در جهان مبند که این سیل تند را

غیر از ز جان خویش گذشتن گذار نیست

کم گوی از زمین و پر از آسمان ملاف

جنبش به غایت است و سکون برقرار نیست

گردی است این نشسته, غباریست آن, به‌پا

جز تیرگی نصیب ز گرد و غبار نیست

در کوچه حدوث نخیزد به جز غبار

عالم تمام گرد, ولی یک سوار نیست

بیکار نیست گرچه کسی در جهان ولی

رفتم میان کار, یکی مرد کار نیست

نادان اگر نسیم شود بار خاطرست

دانا به فرض کوه بود هیچ بار نیست

پست و بلند دهر رها کن که سیل را

در معرض بلندی و پستی قرار نیست

طول امل رها کن و بنشین که این عمل

بحریست بی‌کرانه که هیچش کنار نیست

حاصل که غیر حبل متین رضای دوست

دست امل به هرچه زنی استوار نیست

ز افتادگی به جای بلندی رسیده‌ام

معراج را به پایه پستیم بار نیست

این شکر چون کنم که به چندین مناسبت

از من تراست عار و مرا از تو عار نیست

در خون نشسته شکر غم و غصه می‌کنم

دل پاره‌پاره چون گل و جز خنده کار نیست

در دل نشسته بر سر هم لاله‌لاله داغ

لیکن چو لاله داغ‌دلم آشکار نیست

بی‌داغ نیست یک سر مو بر دلم ز عشق

لیک از فلک دلم سر مو داغدار نیست

بی‌آب و نانیم ز فلک داغ کی کند

لخت دلم به خون جگر ناگوار نیست

هر ذره در هوای الهی به جنبشند

در شهر بند عشق زمین را قرار نیست

گر کم کنم سخن ز فلک دلنشین‌ترست

زیرا که نزد عقل سخن خوار و زار نیست

قطع نظر ز هرچه کنم خوشتر آیدم

جز درگهی که بانی او روزگار نیست

درگاه پادشاه دو عالم که از شرف

ناخوانده گر رود فلک آنجاش بار نیست

آن پادشاه عرصه دین کز علو قدر

خورشید را بر اوج جلالش گذار نیست

شهزاده زمین و زمان زین عابدین

شاهی که در زمانه چو او شهریار نیست

دین یادگار اوست چو او یادگار دین

چون اهل بیت را به جز او یادگار نیست

گر بندگان درگه او بشمرد کسی

بیرون ازو به غیر خداوندگار نیست

حکم مطاع جاری او بس که نافذ است

جاری همین به حضرت پرودگار نیست

فوج عقول فیض اشارت ازو برند

خیل نفوس را به جز او مستشار نیست

انجم ز نور خاطر اویند مقتبس

افلاک را به غیر در او مدار نیست

در عرصه‌ای که خاطر او نیری کند

شخص کثیف تا به ابد سایه‌دار نیست

در بارگاه او که جهان سایه‌ای از اوست

افلاک نه طبق همه یک پرده‌وار نیست

عالم تمام در جلو او پیاده‌اند

در گرد کاینات جز او یک سوار نیست

فیروز جنگ معرکه کارزار نفس

کس در جهاد نفس چو او مرد کار نیست

گلبانگ فتح اعظم مردی به نام اوست

کس درشکست خویش چو او پایدار نیست

عالم تمام بنده و او پادشاه لیک

شاهی که غیر بندگیش هیچ کار نیست

گر خاک پاش سر به نسیمی برآورد

در باغ و راغ حاجت باد بهار نیست

هرجا که خلق او نفس عنبرین زند

حاجت به مغز کاوی مشک تتار نیست

در هر زمین که نقش پیش سایه افکند

دی را خصومتی به گل و سبزه‌زار نیست

باغی که او شکفته گذشت از حوالیش

از غنچه عقده‌ای به دل شاخسار نیست

در چار فصل, خار رهش بی‌نصیب نیست

در غنچه بستن است گرش گل به بار نیست

هر لاله‌ای که گرد رهش می‌کند به چشم

از داغ حسرتش دل خونین فگار نیست

در هر هوا که شبنمش از لطف فیض اوست

از شعله لاله گر بدمد داغدار نیست

در عهد توتیایی گرد رهش به چشم

نرگس به فیض دیده امیدوار نیست

در سینه‌ای که شعله شوقش علم کشد

گل را طراوت چمن خار خار نیست

بی‌مهر او دل ار همه خود غنچه گل است

جز باب سینه‌کاوی پیکان خار نیست

هرجا کف سخاوت او سایه افکند

جز تیرگی نتیجه ابر بهار نیست

در پیش قطره‌ریزی ابر کفش اگر

گوهر چو قطره آب شود آبدار نیست

سر گر به امتحان بدهد کس محیط را

در بحر دست او که به هیچش گذار نیست

هرچند مضطرب بدود هر طرف چو موج

ره تا ابد ز هیچ رهش برکنار نیست

در پایه پیش بحر کفش چون کفی ز بحر

ابر از بخار مکرمتش جز بخار نیست

کان را به عهد بخشش او جز به چشم خصم

خاکش به سر که یک کف خاک اعتبار نیست

چون ماه علمش از افق سینه سر زند

اقلیم جهل را غم شب‌های تار نیست

جز سینه‌اش که نامتناهی دروست علم

جایی به گرد نامتناهی حصار نیست

تمکین کوه, سایه حلمش نمی‌کشد

جرم زمین چو گرد رهش در وقار نیست

گردون اگر تصور عدلش کند ز بیم

با دل شکستگان دگرش کارزار نیست

عدلش صفاطلب شده نوعی که تا ابد

آیینه را ز گرد کدورت غبار نیست

لطفش چنان ملایمت طبع عام کرد

کاندر میان رنگ و شکستن نقار نیست

زینسان که رنگ الفت اضداد ریخته است

امید را ز خاطر عاشق فرار نیست

از همت بلند درش محو حیرتم

کش نسبت تشبه افلاک عار نیست

در حضرتش زمانه به یک پا ستاده است

در خدمتش فلک نفسی برقرار نیست

روزی قدر به پیش قضا شکوه کرد و گفت

تا حکم شاه هست مرا هیچ کار نیست

بانگی ز روی قهر به او زد قضا و گفت

کای ساده سر این به تو هم آشکار نیست

دانی که کیست این و ورا قدر و حال چیست؟

کس در جهان نظیر وی از اقتدار نیست

گرنه وجود او بود این کارخانه را

پیش خدای عزوجل اعتبار نیست

حاصل که او نتیجه ایجاد عالم است

در دهر همچو ما و تو او حشو کار نیست

یعنی که ابن سبط رسول مهیمن است

بی‌مهر او بنای جهان استوار نیست

درکش سر رضا به خط اقتفای او

کاین جز رضای حضرت پروردگار نیست

ورنه دگر تو دانی و خشم خدایگان

کاری گر اوفتد به منت هیچ کار نیست

شاهی که کارخانه قدرت وجود اوست

با او ستیزه جز به خدا کارزار نیست

آلوده چون به حرف عدویش کنم سخن؟

طوطی طبع ناطقه مردارخوار نیست

گوشی به حرف دشمن او چون کند کسی!

این شاهراه سامعه سوراخ مار نیست

شاها منم که طینت عنبر سرشت من

جز از عبیر خاک درت مایه‌دار نیست

مهر تو درگرفت سراپا وجود من

نوعی که دل ز شعله او جز شرار نیست

روشندلم ز شعله بی‌دود مهر تو

کاین شعله مایه‌اش همه نورست نار نیست

فکر من از کجا و مدیح تو از کجا

در بحر مدحت تو خرد را گذار نیست

وصفت ز کارگاه تخیل برون‌ترست

این جنس خوش‌قماش ازین پود و تار نیست

لیکن بدین خوشم که تسلی فزای دل

بیرون ز فکر شغل توام هیچ کار نیست

جز گفتگوی مهر تو نبود انیس من

عاشق تسلی‌اش به جز از حرف یار نیست

بی‌مهری فلک دل ما را ز خود رماند

رحمی که جز به لطف تو امیدوار نیست

لطفت چو گشت ضامن فردای دوستان

امروز باکی از ستم روزگار نیست

دانم که جز خلاف رضای تو روز حشر

سدی به راه رحمت پروردگار نیست

تا آفتاب نور فشاند به روزگار

تا روزگار جز به شتابش قرار نیست

مهرت دل حبیب ترا نورپاش باد

خصم تو بی‌قرار چنان کش وقار نیست

خاک ره تو دیده فیاض را جلا

تا از فلک بر آینه‌اش جز غبار نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode