گنجور

 
فیاض لاهیجی

فغان ز کج‌روشی‌های چرخ ناهموار

که هیچ‌گونه ندارد به راستی سروکار

به گردش فلک امید استقامت نیست

جز اعوجاج نیاید ز طینت پرگار

ز من شنو که کجی جزو معنی فلک است

ز کج نهاد مجویید راستی زنهار

ستاره نیست فلک را که این کهن خیمه

ز کهنگی شده سوراخ‌ها در او بسیار

ز بسکه بار مظالم به دوش اوست مدام

قدش خم است چو قد کسی که دارد بار

بس است ای فلک، آزار بیدلان تا کی؟

ز توسنی نشدت خسته خاطر هموار؟

مرا اراده به دست تو داده‌اند اکنون

کجا روم؟ چه کنم؟ من پیاده و تو سوار

مترس اگر به غلط کار عیش راست شود

که کج نمی‌شود اندوه را سر پرگار

تو کج نهادی و من راستگو، نمی‌دانم

میان ما و تو آخر چگونه افتد کار!

چه شد که انس به هیچ آفریده نگرفتم

که من غریبم و این مردمان غریب آزار

هرآنچه بوی وفایی نیاید از چمنش

مگیر یار که یاری نیاید از اغیار

ز هرچه رنگ فنا دارد اندرین گلشن

مجوی انس که وحشت فزون کند مردار

چگونه وحشت کس در جهان نیفزاید

که این خرابه دیاریست خالی از دیار

درون پرده ندانم که دارد آمد و شد!

که گرد هست ولیکن پدید نیست سوار

به اهل دل چه عجب مهربان فتاده فلک

که زخم غنچه نخارد مگر به ناخن خار

چنان رمیده‌ام از بخت سایه‌پرور خویش

که دیو درنظر آید مرا ز سایه یار

سپهر منکر جورم نمی‌تواند شد

که زردرویی انکار می‌کند اقرار

هزار شکوه مرا از فلک بود هردم

ولی نیارم از آنها یکی کنم اظهار

چگونه کس کند اظهار شکوه‌ای کز ننگ

ز شرم گفتن آن رنگ بشکند گفتار

همین بس است شکایت ازو که کرد مرا

جدا ز روضه عرض آشیان فیض آثار

فریب این جو گندم نما از این فردوس

برون فکند چو آدم مرا به زاری زار

به خاک خواری از این روضه طالع پستم

چنان فکند که بر آسمان رسید غبار

نه روضه بلکه جهانی ازین فلک بیرون

نه روضه، بلکه بهشتی ازین جهان به‌کنار

زمانه در طرف وی چو جاده از منزل

سپهر در کنف وی چو سایه دیوار

جهان سته در آن رحبه یک جهت ز جهات

سپهر تسعه در آن عرصه قطری از اقطار

نشیب پیش فراز وی این نشیب و فراز

یسار پیش یمین وی این یمین و یسار

گرفته با همه وسعت مکان به عالم تنگ

چنانکه صورت عالم به دیده در ابصار

کنند گرد سرش دور دایرات فلک

محیط عالم کونست و مرکز ادوار

من از صفای هوایش همین قدر دانم

که یا بهار بهشت است یا بهشت بهار

چنین که منفرد افتاده است در رفعت

فلک چه حد که به او دم زند ز قرب جوار

خمیده ماند فلک بسکه کرد قامت خم

پی تواضع این بارگاه فیض آثار

به پیش شمسه او آفتاب می‌لرزد

چنان‌که طفل سبق‌خوان به پیش مکتب‌دار

به جنب روزن او آفتاب را چه محل

که او ز چرخ کند ناز و چرخ ازین انوار

به نیم خشت زر خود چو چرخ می‌نازد

چرا ننازد ازین جنس گنبدش بسیار!

به پیش طاق وی ار هشتم آسمان نبود

هزار کوکب قندیل از چه یافت قرار!

به دور وی خط زرین کتابه نیست که هست

نوشته نسخه علم قضاش بر دیوار

چنین عمارتی امکان نبست تا ز قضاست

زمانه قابل تعمیر و آسمان معمار

فلک شبیه وی افتاده است و تا به ابد

بدین مناسبت او را بلند شد مقدار

اگر به معنی وی صورتی بنا خواهند

جهات کون و مکان را چو نیست این معیار

مهندسان معانی مگر به فرض کنند

به سطح چرخ نهم نصب پایه پرگار

ز فیض ظاهر و باطن توان یقین دانست

که یک درش به بهشت است و یک درش به بهار

سپهر می‌شود آنجا به چاکری قایل

زمانه می‌کند آنجا به بندگی اقرار

بلی چه‌گونه نگردد زمانه‌اش ممنون

بلی چه‌گونه نباشد سپهر منت‌دار

که هست بارگه خسرو زمین و زمان

که هست پرده‌سرای شه صغار و کبار

خدایگان دو عالم امام جن و بشر

رضی ارض و سیما و رضای لیل و نهار

امام ثامن و ضامن علی بن موسی

که هست خاک درش کحل دیده ابصار

تبسمش به لب لطف و چین بر ابروی خشم

یکی بهار خزان و یکی خزان بهار

ز بس ز عدل وی از پا فتاده فتنه مست

نمی‌تواند برخاستن ز خواب خمار

زبس به عهد وی آسوده روزگار حرون

دلش نداد که از خواب خوش شود بیدار

در آستانه او آفتاب ز آمد و شد

به‌غیر درس زیارت نمی‌کند تکرار

نباشد ابر که از جوش زایران درش

نشسته چرخ برین را غبار بر رخسار

بلی غبار درش را طراوتیست ز فیض

که ابر رحمت ازو مایه می‌برد هموار

محاسبان خرد در حساب بخشش او

کرور را نشمارند در عداد شمار

شهی که پایه مقدارش از گرانقدری

بود ز کرسی شش پایه جهانش عار

شهی که مسند جاهش به بام عرش کند

تکبری که به فردوس عاشق دیدار

فروغ پایه تختش به سطح چرخ نهم

عیان‌تر است که بالای کوه شعله نار

شهنشهی که اگر باج بر زمانه نهد

تهی کنند خزاین همه جبال و بحار

کند به منع درشتی اشاره گر به فلک

زمانه همچو کف دست می‌شود هموار

نهیبش ار به رجوع زمانه امر کند

به قهقرایی از امسال بگذراند پار

ز خدمتش چو نشست این یک آن دگر برخاست

دو بنده‌اند سیاه و سفید لیل و نهار

ز بندگان سرای وی اسود و ابیض

دو چاکرند یکی از حبش یکی ز تتار

مجره نیست فلک را که طوق بندگیش

فکنده است به گردن ز نقره زنگی‌وار

از اینکه باعث آزار او شده انگور

ز تاک دست قضا سرنگونش کرده به دار

بود به عهد شمیم بهار خلق خوشش

فلک ز عطر لبالب چو طبله عطار

نسیم خلقش اگر بر چمن وزد دزدد

نفس ز عطر گل و یاسمن، مشام بهار

اگر ز خاک درش آبرو برد گلشن

غلاف غنچه شود ناف آهوی تاتار

ز بوی زلف عروسان خلق او پیچد

به خویش طره سنبل ز رشک در گلزار

صلای عیش زند چون بهار عهد خوشش

نگار بسته برآید ز شاخ دست چنار

اگر ملایمتش آب در چمن بندد

ز نازبالش گل رنجه می‌شود سر خار

به حکم نهی ابد امتناع حسبه او

به گرد دختر رز شیشه می‌کشد دیوار

کند چو حکم فسردن به شعله آواز

ز بیم خشک شود خون نغمه در رگ تار

محیط علمش اگر موج‌ور شود افتد

تخیلات دو عالم چو خار و خس به کنار

به دقت نظر دوربین تواند دید

به یک ملاحظه امروز عرض روزشمار

نگاه دور رسای وی از شکاف ازل

کند مطالعه در نامه ابد اسرار

مکان مفترق او راست فردی از افراد

زمان متصل او راست سطری از طومار

جهان فانی اگر با عدو گذاشت چه غم

مقرر است فکندن به پیش سگ مردار

به یک قبیله بود خصم با وی از چه عجب

که هست خویشی نزدیک نشئه را به خمار

زمانه مهلت خصمش به اختیار دهد

چنانکه مهلت کفار قادر جبار

ندامت است فزون آنقدر که مهلت بیش

خمار در خور مستی همی کشد خمار

سفینه‌ایست ولایش که فوج فوج عقول

برد ز ورطه حیرت نفس نفس به کنار

ز موریانه تشکیک ایمن است آن دل

که گرد معتقدش اعتقاد اوست حصار

خرد به مطلع پنجم به من مسامحه کرد

که درس عشق مدیح ترا کنم تکرار