گنجور

 
فیاض لاهیجی

ترا که مهر سپهری نزیبد ای دلبر

که همچو ماه شوی با کم از خودان همسر

ترا ز دور تماشا کنم که چون خورشید

فروغ مهر رخت خیرگی کند به نظر

دل مرا ز تو عشق تو بس بود حاصل

بلی به پرتو خور اکتفا کنند از خور

دلم ز شوق خدنگ تو آنچنان بالید

که تیر ناز تو بنشیند اندرو تا پر

به خون من مکن آلوده دست و دامن را

که نیست زخم ترا نیم جان من درخور

فرشتگان به سرت چون مگس هجوم آرند

اگر به خنده گشایی لبان چون شکر

کنون که عرصه خوبی مسلم است ترا

یکی به جلوه درآ ای نگار سیمین بر

ز نور عشق دل غیر چون شود روشن!

ز چاک سینه چو او را نه روزنست و نه در

به دل چو مهر تو باشد چه می‌کنم جان را؟

دو پادشاه نمی‌گنجد اندرین کشور

غنی ز مهر سپهرم که هست در دل من

غمت سپهر و تو خورشید و داغ‌ها اختر

دلم شکستی و خونم ز دیده می‌ریزد

عجب که شیشه شکست و چکد می از ساغر

به بند غصه چه داری دل مرا؟ بگشای

چه شد ز زلف تو؟ گو باش یک گره کم‌تر

دلم ز خون شده لبریز غنچه‌سان باری

نسیم لطفی اگر نیست، زخم جان‌پرور

به جای یک گره افتاده صد گره در آن

بسی عجب نبود قدر دل ندانم اگر

مرا که جز سر زلف تو آشنایی نیست

بسان دشمن تا کی بپیچد از من سر

چه طالع است ندانم که دایم از خونم

برای کام دل دشمنان زنی ساغر

کمی چه داشت جفای تو کز پی جورم

زمانه نیز به امداد چرخ بسته کمر

مرا برای تسلی چو طفل می‌گیرند

گهی جفای تو، گه جور آسمان در بر

ز بیخودی به دو دستم گرفته می‌دارند

ز جانبی غم و، اندوه جانبی دیگر

ز بس به تنگم از اوضاع این جهان خراب

پی خلاصی ازین تنگنای خوف و خطر

چو ذره جای کنم هر زمان به پرتو مهر

مگر برون فکنم خویش را ز روزن خور

یقین برون شدمی از جهان اگر نه مرا

نگاه داشتی امید طوف پیغمبر

مرا زمانه بیفکند تا که بردارد

ز خاک، لطف شهنشاه دوستان پرور

بهشت خود به در خانه‌ام دوان آید

اگر روم به در خانه سر و سرور

خدا یگان جهان شاه خطه ایمان

سپهر عالم جان پیشوای جن و بشر

شه سریر نبوت محمد عربی

که خاک درگهش افلاک راست کحل بصر

به پیش لطف عمیمش چه بندگی چه گناه

به دوستی سگان درش چه خیر و چه شر

به یاد شکر لطفش هر آنکه زهر خورد

به خاک پاش که یابد به ذوق طعم شکر

کسی که خوی به تریاک مهر او دارد

ز زهر معصیتش نیست هیچ‌گونه خطر

اگر نه شوق طواف درش بود خورشید

عجب عب که برون آورد سر از خاور

تو چون لوای شفاعت به محشر افرازی

که سایه بر سر مردم کنی ز تابش خور

عجب که سایه به کس افتد آن زمان کز تاب

به سایه تو خزد آفتاب هم مضطر

عبث مباد شود آفرینش دوزخ

تو گر شفیع شوی بر جهانیان یکسر

شفاعت تو حریص و من اندرین حیرت

که از شرافت آزادی تو در محشر

ندامتی که بود لازم گنه‌کاران

مباد زاهد بیچاره را کند مضطر

تو لطف خویش نپوشی و ترسم از شرمت

گناه‌کار شود بر گناه راعب‌تر

چه شد که رایت علمش گذر کند به فلک

کسی که مهر تواش نیست هادی و رهبر

همان سیاه گلیم است تیره روز چو جهل

به فرض غوطه‌خورد خصمت ار به چشمه‌خور

نسیم لطف تو در باغ اگر وزد شاید

ز سرو (و) بید دگر خلق برخورند ثمر

بر معدل انصاف تو ز غایت صدق

که هست منطقه آسمان فضل و هنر

بود معدل گردون ز بس کجی و خلاف

بسان منطقه در پیش او گسسته کمر

نه بی علامت حکمت روان برات قضا

نه خود مخالفت قدرت تو حد قدر

کمینه امت تو صد چو موسی عمران

کهین غلام جنابت هزار اسکندر

عقول کامله را از تو معنی عرفان

نفوس ناطقه را از تو داب خلق و سیر

کمینه پایه قدر تو موضعی که ز عجز

بریخت در ره او جبرئیل را شهپر

شبی که برق تجلی به هفت چرخ زدی

اگر نسوخت چرا شد به رنگ خاکستر؟

شبی که آمده‌ای از برش ز کف خضیب

فلک هنوز ز غم دست می‌زند بر سر

فضای عالم قدس تو عرصه‌ایست که نیست

در او خیال خرد را مجال راهگذر

خوش آن سفر، خنک ان راه کز شرف بودی

مسافرش تو و مقصد خدا، عروج سفر

دلیل جذبه و، محمل قطار هفت فلک

پیاده شاطر روح الامین، براق استر

چه سان براق؟ براقی چو باد در جولان

کدام مرکب؟ در ره ز برق چابک‌تر

فلک به پیش دمش گوی در خم چوگان

زمین به زیر سمش گرد در ره صرصر

چنان سریع رجوعی که هر کجا تازد

درآید از ره پیش از خط نظر به نظر

خور از مشابهت جبهه‌اش بلند اقبال

مه از مناسبت نعل او بلند اختر

به زیر ران تو آن بادپای برق دواست

براق نام ولی هست برق سیر و سیر

فلک به زیر سمش سرشکسته جست برون

از آن بود ز شفق دامن وی از خون تر

سبک روی که نیابد به قدر ذره گزند

چو نور باصره گر جلوه‌ای کند به نظر

گه عروج به معراجت ای شه کونین

ز بس شتاب که کرد از فلک چو برق گذر

به غیر یک پایش نارسیده بر گردون

که از نشانه نعلش هلال مانده اثر

شبی برآمده بر دور آسمان و هنوز

دونده در پی او از شتاب شمس و قمر

گواه سرعت او بس بود شب معراج

که بازگشت و همان می‌تپید حلقه در

اگرچه بود بسی تند لیک ماند به جا

چو پا نهادی بر لامکان ز روی ظفر

براق ماند و پر جبرئیل نیز بریخت

به موضعی که به نعلین پای رفتی بر

سخن دراز شد ای فکر یک زمان بنشین

به عرض حال بیارای ختم این دفتر

بزرگوار شها؛ واقفی که چرخ اثیر

چه‌سان به مردم دانا به کینه بسته کمر

نهال فضل نماند به باغ دهر به جا

به فرض مانده اگر هم، به جا نه برگ و نه بر

فلک به دامن محنت نهد به دایگی‌اش

هر ان نتیجه که زاییده مادران هنر

چنین که می‌گزد، اطوار مردمی همه را

چنان که از همه مردم رسد به مرد ضرر

به دیده داشتن مردمان چنان باشد

که کس به خانه خود پرورش دهد اژدر

چو جورها که نکرد آسمان ز روی نفاق

به اهل فضل ز ابنای انس و جن یکسر

خصوص با من سرگشته کز وفور جفا

نه سر ز پای کنم فرق و هم نه پای از سر

هزار خار شکسته به پا مرا از جور

گلی به سر زده‌ام تا ز گلستان هنر

ز بس گداخته‌ام، شخص استخوان شده‌ام

ز جور گردش این بد نهاد، چون مرمر

توجهی ز سگان در تو می‌خواهم

که پشت پای زنم بر جهانیان یکسر

به نیم جو نخرم مهر آسمان و زمین

گر التفات توام نیم جو شود یاور

به خاک پای تو سوگند می‌خورم اول

که هست تاج سر سروران جن و بشر

دگر به سلسله فیض اول و آخر

برم ز گردون سوگند نامه را برتر

به صانعی که ز قدرت چهار مادر را

به صنع خویش بخواباند زیر هفت پدر

ز ازدواج پس آنگه به هم رسانیده

نتیجه‌ای که قضا نام کرده نوع بشر

ازو که مبدع اشیاست سر زد این حرکت

پس آنگهش به ارادات لم یزل ز قدر

به نردبان تنزل فرو فرستاده

که تا به پله آخر نمود، جای و مقر

ترقی‌اش چو به معراج قدس فرموده

به پهلوی خودش آورد و کرد پیغمبر

به ذات واجب و آن اقتضای هستی عام

به فقر ممکن و آن بود از عدم کمتر

به آن وجود که سرچشمه وجود آن است

به آن عدم که به اطلاق نام کرده به در

بدان مراتب هستی که از مشیت شد

یکی مقدم ازین و موخر آن دیگر

بدان تجرد خالص که عقل را داده

بری ز شایبه خست مواد و صور

به عقل نورانی و به نفس روحانی

به طبع جسمانی و به حسن آینه‌گر

به بی‌ثباتی و سرگشتگی چرخ نهم

به ساده لوحی وی از نقوش نفع و ضرر

به آن احاطه عامش به عالم اجرام

که از تصرف وی نیست نیم ذره به در

به چرخ هشتم و آن برج‌های پهناور

که کنده‌ای شده هر یک به پای صد اختر

به آن کواکب سیاره کز مکارهشان

به هیچ جای به جز درگه تو نیست مقر

به فقر ماه نو آن کو ز مفلسی هر ماه

پی تواضع خورشید خم نموده کمر

به سوز عنصر نار آن لطیف گرم مزاج

که یاد می‌دهد از سینه‌های پر ز شرر

به سیر باد و سراسیمگی اوضاعش

که دایم است چو احوال عاشقان مضطر

به لطف آب و به پاکیزگی گوهر او

که هست زندگی کاینات را مصدر

به تیرگی و به افتادگی عنصر خاک

که پایمال جهان است و برندارد سر

به یک وجود و دو عالم، سه بعد و چارارکان

به پنج حس و به شش جانب و به هفت اختر

به هشت روضه و نه چرخ و ده مجرد خاص

به نفس ناطقه و پس عرض دگر جوهر

به خنده لب جدول به چین ابروی موج

به کوزه پر بحر و به حلق تشنه برّ

به سبزی چمن و تازه‌رویی گلشن

به تلخ کامی حنظل به عزت نوبر

به خنده‌های گل و گریه‌های بلبل زار

به داغ لاله به درد بنفشه از عبهر

به خوش تبسمی غنچه و به خنده گل

به تر زبانی سوسن به رنگ نیلوفر

به چین ابروی دریا و تیره‌روزی ابر

به سرکشی شهاب و به طلعت اختر

بایستادن دیوار و سرنشینی سقف

به تنگی دل روزن به روگشایی در

به پنبه‌کاری برف و به شیشه‌سازی یخ

به مهره‌بازی‌های تگرگ و رقص مطر

به صبح پرده برانداز و شام برقع‌پوش

به روز روی سفید و شب سیه پیکر

به چرخ گردی آه و جهان نوردی اشک

به گریه‌های شب هجر و ناله‌های سحر

به الفتی که بود دیده را به خونریزی

به نفرتی که بود خون دیده را ز جگر

به رغبتی که بود زلف یار را به شکن

به خنده‌ای که بود لعل یار را به شکر

بدان نگاه که در نبمه راه برخوردش

نگاه فتنه برانگیز یار عربده‌گر

به قطره‌ای که به مژگان رسیده برگردد

ز بیم عربده جویی تندخو دلبر

به تار رشته جانی که از کشاکش درد

چو سبحه در گرو صد گره بود پیکر

به لطف عام تو ای شهریار کشور دین

به رحمت تو که عامست همچو پرتو خور

به شیر بیشه مردانگی علی ولی

که حفظ دین تو کرده به ذوالفقار دو سر

به آب گوهر عصمت که دامن شرفش

ز نسبتت شده دریای یازده گوهر

به آن دو قطب سپهر امامت از پی هم

به حق تسعه دواره بعد یکدیگر

به حق اول و آخر به ظاهر و باطن

به مبدأ و به معاد و الست تا محشر

به حق این همه سوگندهای خرد و بزرگ

که عرض آن نفزودت به غیر درد سر

که گر فلک کندم استخوان تن همه خون

وگر به تیر شهابم هدف کند پیکر

چو سقف کهنه اگر بر سرم فرود آید

وگر ببارد سنگ ستاره‌ام بر سر

به دهر هر سر مویی که راست یا کج هست

کند به جان منش همچو تیر یا چو تبر

به نیم ذره نکاهد به دل هوای توام

به هیچ رو نروم از درت به جای دگر

چو نیم ذره ز لطف توام بود همراه

به زور دست همی بشکنم سر مه و خور

چو لطف عام توام در پناه خود گیرد

چه حد که یک سر مو کم کند ز من اختر

زبان شکوه درازست و طبع شوق فضول

به خلق خویش که از بلفضولیم بگذر

درازی سخنم مطلب مرا کم ساخت

ولی چو لطف تو داند نهفتنش بهتر

بریده بود سر رشته سخن لطفت

اشاره کرد که هان راه مدعا بسپر

چنین قصیده غرا که سر زد از طبعم

ز من نبود که لطف تو شد مرا یاور

ظهیر و انوری استاد طبع من بودند

زدم ز یمن مدیح تو تخته‌شان بر سر

کمال فخر همی کرد از طبیعت خویش

که برده است قسم‌نامه را به گردون بر

رسانده بودم سوگندنامه را به کمال

که برد لطف تواش یک سپهر ازو برتر

سپهر غاشیه‌ات تا همی کشد بر دوش

قضا به خادمیت تا که هست یار قدر

مخالفان ترا دوش زیر بار گناه

موافقان ترا چون قضا قدر یاور