گنجور

 
فیاض لاهیجی

تو در آیینه می بینی که عالم گلستان بینی

به حال من ببین تا فتنه آخر زمان بینی

صفای عاشقان آیینه معشوق می باشد

مرا پژمرده چون داری که خود را باغبان بینی

به هر ناکس تو قدر عشوه نادان روا داری

نگاهی را که برق خرمن صد خاندان بینی

تو خسران دو عالم سود عاشق می توانی کرد

به یک دیدن که از سامان ناز خود زیان بینی

بجز حسرت ز دیدار توام مطلب نمی باشد

چه نقصان گر ز ناکامی دلی را کامران بینی

ز یمن عشق با هم هم بهار و هم خزان دارم

مژه ابر بهار و چهره ام برگ خزان بینی

زبان از گفت و گو بستم ولی در شکر خاموشی

سر هر موی من با هر سر مو همزبان بینی

فتادم از تردد خود ولی در جستجوی تست

سرشکم را که بی تابانه هر جانب روان بینی

به فرمان ایستادستم به خدمت دل نهادستم

چنانم من که هر طورم که خواهی همچنان بینی

اگر در ناله برخیزم هوای مهرگان یابی

وگر در گریه بنشینم بهار ارغوان بینی

چنین نومید از خویشم که دشمن را چنان یابی

چنان امیدوارستم که هم خود را چنان بینی

اگر نومیدیم از خویش گفتن ر نمی شاید

ولی امیدواری را ز شوقم ترجمان بینی

امیدم سر بسر لیکن همه پرواز امیدم

به طوف مرقد پیغمبر آخر زمان بینی

چه مرقد آنکه در رفعت ز چرخش مرتفع یابی

چه مرقد آنکه در عزت به عرشش توامان بینی

بهار خلد تعبیر از هوای صاف او یابی

بهشت عدن را از خاک پاکش ترجمان بینی

چه وسعت در سرای اوست از معنی تعالی الله

که این نه خیمه را در صحن او یک سایبان بینی

چه معنی لوحش الله با هوای اوست کاندر وی

دم جبریل از استنشاق در قالب روان بینی

چه حکمت در هوای اوست ماشاالله از قدرت

کز آسیبش چون کان محدد بر کران بینی

ز دیو معصیت کادم نرست از وی معاذالله

در او گر جا توانی کرد تا محشر امان بینی

مدینه چون تنی دان کش مزاج معتدل باشد

بر او این مرقد پرنور را فایض چو جان بینی

در آن درگاه از بس سربلندی‌ها به خاکستی

زمینش گر بکاوی تا به مرکز آسمان بینی

زمین وی اگر نه آسمانستی به معنی پس

در او چون آفتاب عالم جان را مکان بینی

محمد کافرینش را طفیل هستیش یابی

وجودش علت ایجاد ملک کن فکان بینی

اگر او ممکنستی پس میان ممکن و واجب

عجب دارم که در معنی جدایی در میان بینی!

بود بر خط حکمش سر چه سفلی را چه علوی را

که آن را کاروان سالار و عالم کاروان بینی

همه سر در پیش دارند چه ماضی چه مستقبل

که هم بر رفته حکمش هم بر آینده روان بینی

چه خوش عام است سبحان الله این رحمت چه خلق است این

کزو با دوست بینی آنچه با دشمن همان بینی

نشست ار بررخش گرد یتیمی تیره نتوان شد

که عالم را ازین گرد یتیمی سرمه دان بینی

یتیم بی پدر، اما پدر مر جلمه عالم را

عطوفت بسکه بر عالم ز خلقش رایگان بینی

پدر بر سر نه او را لیک لطف ایزدش بر سر

پدر چکند کسی کش لطف ایزد مهربان بینی

نمی بینی به قرآنش که برهان را خجل یابی

ز بس در حرف حرف او حقیقت را عیان بینی

نمی خوانی حدیثش را که لب از گفتگو بندی

ز بس دروی یقین بی پرده داری بی گمان بینی

ز سلمانش همه علم فلاطون را زبون یابی

ز مقدادش همه آداب یونان را زیان بینی

به دیوانش هزاران چون ارسطو بی عمل یابی

به درگاهش هزاران چون سکندر پاسبان بینی

ترا با نور قرآنی چه حاجت علم یونانی

تو آتش در نظر داری و تابش از دخان بینی

کسی با مصطفی گوید ارسطالیس و افلاطون!

طلوع آفتاب آنگه تو نور فرقدان بینی!

فلاطون عقل می لافد محمد عشق می بافد

تو پشت کار این بنگر که روی کار آن بینی

ترا در عشق مردن به بود از زیستن در عقل

که این زنگار دل یابی و آن پرداز جان بینی

ترا ذوق شهادت آنکه از دل شعله زد باید

که برق تیغ را شمع مزار کشتگان بینی

ز عرفان تا به برهان فرق اگر خواهی چنان یابی

که جانان در کنار آنگه تو قاصد در میان بینی

تو با عشق آی در بازار شرع او که از هر سو

گر آیی در خرامش جمله صورت در دکان بینی

ز خاک طیبه کحل دیده ساز آنگه تماشا کن

اگر خواهی جمال طلعت روحانیان بینی

به خاک او که آب خضر ازو لب تشنه می میرد

لبی در بوسه تر کن تا حیات جاودان بینی

مرا این آرزو عمریست سر بر عرش می ساید

ولی برپا همی بند تعلق ها گران بینی

تن ار دور است از آن در لیک چشم معنوی بگشا

که روحم را در آن درگاه فرش آستان بینی

تنم از حسرت خاکش در آب دیده می غلطد

چو آن ماهی که دور از آب بر خاکش تپان بینی