گنجور

 
فیاض لاهیجی

بی‌تو به زندان غم هیچ نجنبم ز جا

زلف تو زنجیر کرد موی به موی مرا

کس به کدامین امید از تو دلی خوش کند

عهد ندارد ثبات وعده ندارد وفا

سایه سودای او از سر ما کم مباد

زلف پریشان که هست سلسله‌جنبان ما

او همه تن کبر و ناز ما همه عجز و نیاز

ای دل خام آرزو او ز کجا ما کجا

روز وصالش نهشت شرم که بینم رخش

دل همه تن داغ من من همه داغ حیا

من به چه طالع دگر در دل او جا کنم

گریه من بی‌اثر ناله من نارسا

عمر نماند به کف، یار نیاید به چنگ

دل نشود ناامید، کام نگردد روا

یار ز ما در گریز، چرخ به ما در ستیز

وین دل پر رستخیز خود ننشیند ز پا

از پی ما می‌کشد عشق کمان ستم

بر دل ما می‌زند غمزه خدنگ جفا

بسکه غم هجر او تفرقه در ما فکند

دربر من دل جدا سوزد و داغش جدا

گریه من همچو آب سرو قدش را ضرور

خنده او چون نمک داغ دلم را سزا

خنده صبح مراست گریه غم در گلو

گریه شام مراست خنده غم بر قفا

می‌روم از خویشتن، بسته کمر بهر من

بوی سر زلف یار نامه به بال صبا

بوی کباب دلم مغز جگر می‌خورد

هان به حدیثم مباد گوش کسی آشنا

رفت ز عیشم شگون کرده‌ام این آزمون

رنگ ندارد کنون در کف من این حنا

کس به کدام اعتماد دل به جهان خوش کند

عمر چنین بی‌درنگ یار چنین بی‌وفا

کرد ز تاب ستم طاقت من پشت خم

گشت ز بس بار غم قامت صبرم دوتا

همچو کباب ضعیف گریه من بی‌سرشک

چون نفس صبحدم ناله من بی‌صدا

نعمت الوان غم می‌رسدم دم به دم

گه ز نوال ستم گه ز عطای بلا

گرد ره انتظار بوی سر زلف یار

آن تن ما را لباس، این دل ما را غذا

حاصلم از خشک و تر اشکی و لخت جگر

بر سر این ماحضر هر دو جهان را صلا

گریه تلاطم هنر، ناله تراکم اثر

دیده از آن در تعب سینه از آن در عنا

زورق هستی شکست بس که درین بحر خورد

لطمه باد عدم سیلی موج فنا

عشق وجود مرا رونق دیگر فزود

خورد مس هستیم غوطه درین کیمیا

چشم عدم روشن از گرد وجود منست

عشق به تدریج کرد خاک مرا توتیا

گو بشکن درد عشق یک به یکم استخوان

چند کند مغز من ناله نهان در عصا

یک سر مویی نماند در دل من جای عیش

چند کند کاوشم ناوک او جابه‌جا

ریشه امید من، حسرت جاوید من

آن یک ازل ابتدا، این یک ابد انتها

حسرت من جاودان، طاقت من ناتوان

بار ستم بی‌حساب تاب و توان بی‌نوا

ای به هلاک دلم، بسته کمر بر میان

وی به فریب دلم ریخته دامان به‌پا

از پی آزار جان، دست جفا بر میان

در ره امید دل، پای وفا در حنا

بهر گریبان دل، دست تطاول دراز

وز پی دامان وصل، طول امل نارسا

بی‌غمت اوقات من، جمله به باطل گذشت

در غم بود و نبود، در سر چون و چرا

تخم محبت ز تو در ته خاک عدم

خرمن مهر و وفا از تو به باد فنا

قاعده دوستی، ضابطه دشمنی

آن ز تو ناقص اساس، وین ز تو محکم بنا

هم ز تو ناقص عیار، نقد دغا و دغل

هم ز تو بی‌اعتبار، سکه مهر و وفا

دور نگردی به سهو، یک نفس از خاطرم

با همه بیگانگی، چون سخن آشنا

تاب و توانم دگر، در غم و حسرت نماند

به که برم زین الم، بر در شاه التجا

شاه زمین و زمن سرو بهار چمن

رنگ گل و یاسمن، بوی شمال و صیا

قرت عین رسول چشم و چراغ بتول

فخر نفوس و عقول، نقد علی رضا

هم شرف بوتراب، هم خلف بوالحسن

هم لقب او را تقی، هم صفت او را تقا

گلشن امید را خار رهش شاخ گل

دیده خورشید را خاک درش توتیا

تا که نهاد آشیان بر سر دیوار او

شد به سعادت مثل سایه بال هما

دامن خود را فلک، گرد از آن کرده است

تا کف فیاض او پر کندش از عطا

درگه او را به خواب بیند اگر آفتاب

هست دگر تا ابد این سرو آن متکا

دامن اگر برزند خیمه اجلال او

هشت بهشت برین، دیده شود برملا

روضه پرنور او، بین که ببینی عیان

هر طرفش آفتاب جلوه‌کنان چون سها

درگه او ارجمند، قبه او سربلند

منظر او دل‌نشین، عرصه او دل‌گشا

خاک درش را اگر سرمه کند آفتاب

شب نشود بعد ازین پرده روی ضیا

سایه دیوار وی همچو بهشت برین

کم نکند چارفصل، جلوه فیض هوا

عرصه صحنش به حسن به ز بهار و چمن

جلوه گردش ز فیض به ز شمال و صبا

بر در او گر نهد چهره زرد آفتاب

بر رخ گلشن زند سیلی موج صفا

گر کند از خشت وی ماه فلک کسب نور

شب پس ازین نشنود طعنه روز از قفا

عرصه او بس وسیع، قبه او بس رفیع

آن ز ازل تا ابد، این ز سمک تا سما

گر ز قضا و قدر، بهر جلای بصر

گردی از آن خاک در سرمه مه تیره را

تا ابد ایمن شدی از سبل انخساف

وز ازل ایمن بدی، از رمد انمحا

دانه شبنم اگر بسپردش حفظ تو

گوهر دندان شود در دهن آسیا

عرصه جاه ترا وهم بگشت و نیافت

نه اثر از ابتدا، نه خبر از انتها

شرق زمین‌بوس تو، قد فلک ساخت خم

علت پیری نبود، موجب این انحنا

خلق تو گر خاصیت فاش کند در چمن

بعد شکفتن گلش غنچه شود از حیا

شبنم لطف تو گر یاد گلستان کند

کم نشود چارفصل جلوه نشو و نما

بحر کفت گر دهد مایه ابر بهار

خوشه پروین شود، حاصل برگ گیا

در صدف گل شود، قطره باران گهر

دست ترا گر سحاب یاد کند در سخا

زود تواند گذشت در هنر از آفتاب

گر نظر تربیت کم نکنی از سها

کفر اگر رخ نهد بردرت ایمان شود

در دو جهان کس ندید خوشتر ازین کیمیا

بیضه بیضا نهد شب‌پره در آشیان

گر اثر تربیت عام کنی چون هما

دفتر علم ترا، هفت فلک یک ورق

گلشن خلق ترا هشت چمن یک گیا

ای به کمال شرف گوهر یکتای دین

وی به جمال خرد لمعه نور خدا

عقل نخستین ترا، دایه علم و ادب

علم لدنی ترا، میاه فهم و ذکا

پرتو رای تو گر پرده گشاید ز روی

نور تجلی شود ظلمت جهل و شقا

گر ز ضمیرت کند مهر فلک کسب نور

ماه دهد همچو روز، دیده دل را جلا

پیش ضمیر تو گر سجده کند آفتاب

افکند از نور روز بر کتف شب ردا

بوسه روح‌الامین وقف کف پای تست

درخور هر دست نیست نازکی این حنا

خنده صبح شرف از نفس پاک تست

غنچه تبسم نکرد جز ز نسیم صبا

غنچه پژمرده‌ایست خاطر فیاض لیک

از نفس پاک تو دارد امید نما

تیره ز افعال من نامه اعمال من

عاقبت حال من نیست به غیر از رجا

پر ز گنه دفترم، تیره رخ اخترم

خاک عدم بر سرم، گر ز تو نبود رضا

مهر تو در جان و دل، تخم تو در آب و گل

نیستم از خود خجل، در ره مهر و وفا

من سگ کوی توام، واله روی توام

زنده به بوی توام، همچو فنا در بقا

گرچه گنه کرده‌ام، نامه سیه کرده‌ام

مدح تو شه کرده‌ام مایه روز جزا

از گنه بی‌حساب مهر تو دارم جواب

بس بودم این صواب معذرت هر خطا

گرچه ندارم هنر، مهر تو دارم اثر

هیچ نخواهم دگر، مایه همین بس مرا

تا به قضا و قدر، هست ره خیر و شر

باد به دامت قدر، باد به کامت قضا