گنجور

 
۷۶۸۱

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۵

 

چو سوسن از حدیث آرزوی دل زبان بستم

چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم

ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان

حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم

فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان

من آخر با کمند آه دست آسمان بستم

نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی

که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم

چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد

دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم

صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد

به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم

به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد

سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم

برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد

ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم

سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را

همه بندند بر فتراک سر من با عنان بستم

سلیم تهرانی
 
۷۶۸۲

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۳

 

به مردم عرض جمعیت کن از ایشان دگر بستان

مقامرخانه است آفاق زر بنما و زر بستان

کسی چون مرغ بسمل چند برآهنگ غم رقصد

بیا مطرب زمانی دف ز دست نوحه گر بستان

به شیرین می کند عرض لباس عاریت خسرو

تو هم ای کوهکن از بیستون تیغ دگر بستان

به این مضمون نویسد نامه دایم پیر کنعانی

به یوسف کز زلیخا دادم ای چشم پدر بستان

تو از ایران سلیم و ما ز ملک هند می آییم

اگر مشتی نمک داری بده از ما شکر بستان

سلیم تهرانی
 
۷۶۸۳

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۱

 

... حسرت بهار را به خزان حنای تو

خوبان به دیده بستر راحت فکنده اند

از مخمل دوخوابه ی مژگان برای تو

ماند به سبحه بس که پی وعده ی وصال

خوبان گره زدند به بند قبای تو

عمرت دراز باد که خاک مزار ما ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۸۴

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۴

 

بسته کمر کینم از قبضه کمان او

در کشتن من تیغش افتاده به یک پهلو ...

... می خورده و چون غنچه آید ز دهانش بو

بیماری چشمش را تعویذ چو بنویسند

از پرده ی چشم آرند خوبان ورق آهو ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۸۵

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - ایضا در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)

 

... ز بخت خویش چو نمرود در عقابین است

شهی که بندگی او نباشدش آیین

زمین ز فیض سحاب کف تو لاله عذار ...

... ز کاسه ی سر بهرام کاسه ی چوبین

به طاق کسری اگر بسته بود زنجیری

ز روی عدل پی مدعای هر مسکین ...

... مرا چو تیر خطا از چه کرد خاک نشین

چنان که بستر خوبان ز زلف عنبر فام

مرا همیشه زند مار حلقه بر بالین ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۸۶

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)

 

... بخت گو یاری مکن سوداست گر سودای من

نیست عیبی از مکرر بستن مضمون مرا

چهچهه بلبل بود تکرار معنی های من ...

... همچو طوطی نطق دارد سبزه ی صحرای من

یا علی بن ابی طالب به حالم رحم کن

تیره شد چون دل ز خاک هند سر تا پای من ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۸۷

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح امام علی بن موسی الرضا (ع)

 

... خاک کویت جذبه ای دارد که اهل شوق را

می کند بند قبا در راه او بال و پری

ناتوانی در غم عشقت مرا پامال کرد ...

... پیکرم بگداخت از بس جور چرخ چنبری

آستینم می شود بند قبا از لاغری

استخوانم شد کبود از بس ز سنگ حادثات ...

... گرچه شیر لاغرم اما شکارم فربه است

گفته ام بین چند بر وضع حقیرم بنگری

بر سواد صفحه ی نظمم سراسر سیر کن ...

... تا به حرفم آشنا گردید انگشت حسود

گشت طوق بندگی بر گردنش انگشتری

پر بود از دوست سر تا پای من بر شیشه ام ...

... در جهان چون من کسی کم کرده عزلت گستری

دست اگر یابند خون یکدگر را می خورند

نعمة اللهی ست حرص و همت من حیدری ...

... مدعای من ز عقرب گرچه اینجا انجم است

لیک ابنای زمان هم عقربند ار بنگری

می گریزم دایم از آسیب مردم همچو مار

من که با افعی توانم ساخت از افسونگری

بسته گردد تا ره آمد شد اهل جهان

خلوتی خواهم که آن را قفل باشد بی دری ...

... تا مگر خصمش گشاید سینه ی خود بر نسیم

می کند از غنچه گلبن در چمن پیکانگری

ماهیان در آب می لرزند همچون برگ بید ...

... سرورا دانسته ای درد غریبی را که چیست

وقت آن شد کز ترحم بر غریبان بنگری

بیدلی چون من کجا هند جگرخوار از کجا ...

... پاک سازد گرد از رویم همای خاوری

بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست

خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری

مشت خاک من شود مهر نماز قدسیان ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۸۸

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در ستایش شاه عباس

 

... عزت خود را همان بهتر که خود داری نگاه

در شبستان جهانت گر سر آسودگی ست

از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه ...

... بر رم چون خامه ی نقاش موی سر کلاه

از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار

وز عرق گردیده چون قمری گریبانم سیاه ...

... شرح حال خود بیان سازم به پیش خسروی

کآفتاب او را بود از تیغ بندان سپاه

آن نهنگ بحر کین خواهی که مرغ روح خصم ...

... در حریم آستانت چون نماز عیدگاه

بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را

پشت بر دیوار داده از فراغت برگ کاه ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۸۹

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - در مدح اسلام خان

 

... غنچه ی سوسن نوخیز به باغ از سر شاخ

در نظر چون قلم آید ز بناگوش دبیر

بیضه ی مرغ چمن گوهر گوش گل شد ...

... موج در بحر کمان بر پر مرغابی تیر

کشتی خویش که بسته ست به خشکی زاهد

رقص در ورطه ی طوفان کند از موج حصیر ...

... بر قدم بانگ زند چون قلم او ز صریر

شود از شبنم لطفش به ریاض عالم

شهد در قبه ی خشخاش فزون از انجیر ...

... نیست در گردن خصم تو حمایل هیکل

بسته دارد سر خود را به بدن با زنجیر

شیر از بیم تو ز آهو رمد و روز شکار ...

... شاخ گل گاه کمان می شود و گاهی تیر

صاحبا بنده سلیمم که ز اخلاص مرا

نیست در درگه تو بلکه در آفاق نظیر ...

... حرف دعوی هنر شسته ام از لوح ضمیر

ترسم از بندگی ات بس که خوشم با غربت

در قیامت شودم خاک وطن دامنگیر ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۰

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - در مدح اسلام خان

 

... تا کند پاک ز آیینه ی هر برگ غبار

طوطی باغ ز گلبن دم طاووس نمود

سرو از حیرت او کرد فرامش رفتار ...

... منع گلچینی هوش است بیا مست شویم

چمن نغمه که نی بست شد از موسیقار

در سرم نشأه به رقص آمده چون شعله ی شمع ...

... انتقام از غم ایام چو خواهی بکشی

ساغر می به میان آور و بنشین به کنار

در قدح موج می ناب به شوخی آمد ...

... شب که در خواب کند با تو دلم عرض نیاز

شود از گریه ی من صورت بستر بیدار

به نصیحت خردم شور جنون افزاید ...

... همچو او نغمه شناسی به جهان کم دیده ست

تا خرد بسته به ساز طرب از مسطر تار

قلمش در همه علمی علم افراخته است ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۱

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - ایضا در مدح خان مشارالیه

 

... به ذوالفقار برابر نمی شود ساطور

به صبح حشر که بر بستر عدم هرکس

ز خواب چشم گشاید چو در سحر مخمور ...

... کمند خامه ی صیدافکن تو طره ی حور

قلم ز صورت خط تو بست از دعوی

زبان تیشه ی فرهاد و خامه ی شاپور ...

... نشد ز شورش دریا اگرچه ماهی شور

مخالف تو به گلبن کند چو دست دراز

ز غنچه خار برآید چو نیش از زنبور ...

... زمین ز پهلوی خصم تو از گرانجانی

بود به یر شکنجه چو بستر رنجور

شود چو بدرقه حفظ تو از دل دریا ...

... خدایگانا اکنون چهارده سال است

که بندگی توام کرده در جهان مشهور

ز هند رفت به ایران و روم آوازه

که شد سلیم ز اقبال بنده ی دستور

چه رشک ها که نبردند همگنان بر من ...

... کمند حادثه زین در کشان کشان بردم

هزار بند به بازو چو دسته ی طنبور

نه ذوق رفتن ایران نه میل ماندن هند ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۲

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - ایضا در مدح خان مذکور

 

... بود سپهر کبودی درو هزار هلال

سحاب فیض به بنگاله گشت سایه فکن

به مدعای خود ای سبزه همچو سرو ببال ...

... که هست کاسه ی چوبین خزینه ی ابدال

برای مردم بنگاله کشتی او شد

هلال عید کزان ذوق می کنند اطفال ...

... کند محافظت آب چون زره غربال

به ناوکش نتوان راه ترکتازی بست

ازین چه سود که شد کوچه بند ناف غزال

به جرم این که چو مستان به شب فغان می کرد ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۳

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح یوسف خان

 

... بی گناهی همیشه زندانی

تا ز بند زمانه نگریزم

آفتابم کند نگهبانی ...

... هرکجا او سخن کند آنجاست

عقل کل کودک دبستانی

تیغ برابر می زند چون برق ...

... کودک غنچه شب چو زاده شود

از عروسان باغ و بستانی

دایه ی صبح را به تربیتش ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۴

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - در تعریف کشمیر و توصیف راه آن

 

... نگویم سبزه خواب شال کشمیر

ز شبنم بس که سرسبز است و شاداب

ز موج سبزه باشد بیم سیلاب ...

... به باغش سرو و سبزه دوش بر دوش

نزاکت نخل بند هر گلستان

رطوبت آبیار باغ و بستان

کند تا لاله زارش را نظاره ...

... همه فصلی درو چون اهل تزویر

ز شبنم صبح دارد آب در شیر

چو گلچین دامن صحراش پرگل ...

... که دیده این چنین تخت مرصع

گل از بستان کشیده سوی او رخت

شقایق را درو تریاک بر تخت ...

... برون رفته ز سرحد زمانه

به شاخش بسته عنقا آشیانه

مسیحا از نسیمش جسته یاری ...

... عصا گر راستی باشد توان رفت

به پیمان جهان دل سخت بسته

ازان باشد همیشه دلشکسته ...

... ز بیهوشی بود زنجیر خاموش

ز بندی خانه ی چشم که جسته

که زنجیرش سراپا زنگ بسته

شده از شاخسارش آشیانه ...

... گلستان را ازو بال و پری داد

ز بس در باغ و بستان از سر ناز

گشوده بال از شوخی به پرواز

زمین او را به بند از ریشه دارد

سپهرش چون پری در شیشه دارد ...

... به روی گل درین گلزار خرم

خوی پیشانی خورشید شبنم

نسیمش خوش تر از انفاس معشوق ...

... به خاک پای نرگس خورده سوگند

ز شوخی کرده در اطراف بستان

بنفشه ریشخند خط خوبان

گلش از بس ز شادابی ست رنگین

شود گلبند ازو دامان گلچین

خزان را تا نباشد دست بر گل ...

... کند از پرده ی دل موم جامه

ز چین فغفور همچون بندگانش

فرستد تحفه چون بر آستانش ...

... دمی از یاد حق نگسسته پیوند

خدا را بنده عالم را خداوند

دلش سبحه شمار از ریگ صحرا ...

... به دست لطف تا از روی تمکین

اشارت کرد طوفان را که بنشین

نشد دریا همین پر در و گوهر ...

... ز آیینه درو نقاش تقدیر

نموده شبنم گل های تصویر

ز نقاشان معجزکار او گل ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۵

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴ - در قحط سال

 

... به هردل تشنگی افکنده تابی

که یخ بندد به هرجا هست آبی

ز بس خشکی درو کرده ست تأثیر ...

... به جست و جوی آب از جان خسته

ازان پیکان چو پیکان زنگ بسته

خضر از تشنگی در وادی غم ...

... ملخ ره می برد زان جسته جسته

که حرص مزرع او را پای بسته

چو اسبان عرب تند و جهنده ...

... نه چتر است آن که ظاهر کرده افسوس

که نخل ماتم خود بسته طاووس

چو این خشکی علم در عالم افراخت ...

... نمانده آرد در انبان سنجد

رود گلچین پی بلبل به بستان

کزو سازد کبابی همچو مستان ...

... دهد خاصیت حلوای سوهان

به دل چون شوق شیرینی نهد بند

سر فرزند باشد کله ی قند ...

... ز زخم تیغ دارم یادگاری

نشان ها چون بنای خشت کاری

برم دستی اگر بر غنچه از دور ...

... جهان شد خلق افیونی ز تنگی

تو هم باریک شو چون فکر بنگی

زیان بر اهل معنی سود باشد ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۶

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۵ - جنگ ها جو

 

... گلستان از برای آب باران

ز بس گل بست آیین زمانه

به طوطی شد قفس آیینه خانه ...

... تذروی خفته پنداری به هرگام

چنان گلبن ز گل رنگین نگار است

که گویی چتر طاووس بهار است ...

... زند هرجا ز عاجزپروری دم

گریزد آفتاب از موج شبنم

بود تا در کف دستش همیشه ...

... رسیده کار عدل او به جایی

که در هنگام مستی از بنایی

کند خشتی چو فیل شورش اندیش ...

... درو هر ده به شهر مصر خندید

چو در بنگاله عدل او علم شد

ستم را دست از تیغش قلم شد ...

... فلک در خدمتش از جای برجست

به سان شیشه ی ساعت کمر بست

روان شد با سپاه نصرت آیین ...

... ز هر سو خود زرین می درخشید

به فرق تیغ بندان همچو خورشید

کمان می شد ز زرپوشان لشکر ...

... تفک شد همچو شمع کشته خاموش

یلان را خنجر بنیادافکن

شد از زنگار همچون برگ سوسن ...

... به خیل کافران هم بهر پیکار

کمرها بسته شد اما ز زنار

چنان آمد صف کفار در جوش ...

... برد تا موج ازان ورطه برون سر

کدوها بسته بر خود چون شناور

فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ ...

... که گردیدی ز بیمش آب آتش

نهال آبنوس آن زنگی مست

که برگش داشت ساق عرش در دست ...

... زمین چون آسمان از جای برجست

فلک را سر ازان گردید و بنشست

چنان شد زرد رنگ اهل پیکار ...

... دویده بس که هرسو مضطرب وار

گسسته کرگدن را بند شلوار

گریزان فوج فیل از برق شمشیر ...

... جدا گردیده از تیغ هنرمند

چو خامه تیر نی را بند از بند

شکست از ضرب گرز آهنین مشت ...

... به بیشه عود و صندل را به هم سوخت

درخت آبنوسش هندویی بود

که دوران سوختش با صندل و عود ...

... نهاده دست آن یک بر سر دست

شکوه شحنه دست مست می بست

یکی دیده چو خصم بی امان را ...

... اساسش چون اساس عشق یعقوب

بنایش چون بنای صبر ایوب

سپهر از عرصه ی او یک سپروار ...

... که بردی هوش از سر دیدن وی

شد از زور عقابان بناموس

زجا برداشته چون تخت کاوس ...

... هزاران دیو ازو بر هر طرف جست

بر اسب دیو پیکر دیوبندان

شتابان از پی آن خودپسندان ...

... به دست آنان که زنده اوفتادند

به طوق بندگی گردن نهادند

ز ننگ گردن آن فرقه شمشیر ...

... خورد بدمست همچون فیل پرجوش

ز گوش خویش سیلی بر بناگوش

ستوده سرورا گردون جنابا ...

... اگر یابم امان از عمر چندی

ز آزادی نهم بر خویش بندی

ز مدحت چون کهن اوراق افلاک ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۷

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶ - وصف و ذم فرس

 

... بود با برق دایم بر سر جنگ

کمر را تنگ ازان در کینه بسته

به خود از نعل چارآیینه بسته

ز شوخی داده بر تاراج تمکین

ازو بر باد رفته خانه ی زین

ز نعل آهن نگشته پای بستش

که شد از سختی سم زیردستش ...

... کسی چون او مباد از مستمندی

سوارش گر نداند نعل بندی

نه رنگ او کبود است از زمانه ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۸

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۷ - تصویرپردازی خیالی از مردی شکمباره به عنوان تمهیدی برای مدح اسلام خان و توصیف سفره نعم او

 

... آن کج اندیشه ای که همچو کمان

بسته دایم برای جنگ میان

وان میانی که کینه قربان است ...

... گفته اندش به چشم او مانی

بسته زنار ازان سلیمانی

جگرش خون ز فکر و اندیشه ...

... در همه محفلی ز طبع لییم

همچو می مسخره چو بنگ ندیم

می کشد چون چراغ لاله ز سنگ ...

... گر به پیراهن و قبا رفته

بسته بندی به هرکجا رفته

مرکب حرص اوست بی تابی ...

... شده مغز قلم چو نال قلم

خوردن بیضه چون کند بنیاد

وای بر جان بیضه فولاد ...

... استخوان در درون و مغز برون

استخوان در درون او بنگر

خسته ای اوفتاده در بستر

کرده بر نخل او ستاره کمین ...

... نیشکر را چو کلک دانشمند

شده پر شهد ناب بند از بند

همچو سبزان هند شورانگیز ...

... لذتش تا رسد به کام و زبان

می کند ریشه در بن دندان

تا دهد میوه ای چنین را تاب ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۹۹

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸ - قضا و قدر

 

... نبوده فرش خوابش غیر خارا

به زیر خاربن از بی پناهی

شده پرخار اعضایش چو ماهی ...

... شکار اختران با بحری موج

کف آورده به لب هرگه غضبناک

ز دریا آب گشته زهره ی خاک ...

... ز فکر آب و نانی ناگزیر است

چو داری آب ازین دریای بی بن

بگیر این را بهای نان خود کن ...

... تنی همچون دل بیمار نازک

هنوزش خط نرسته از بناگوش

به مرگ عاشقان زلفش سیه پوش ...

... گرفتم دست او را چون طبیبان

ز نبضش جنبشی چون موج بنمود

حباب آسا هنوزش یک نفس بود ...

... سواد هند از دوریش دلگیر

عروس اصفهان بسته نگارش

شده شهر حلب آیینه دارش ...

... که ناگه از قضای آسمانی

ره سیرم به دریابار بنمود

چو ابرم احتیاج آب یم بود ...

... نگشتی مرغ گرد چینه ی او

چو از تأثیر چرخ کینه بنیاد

گذار ما برآن ویرانه افتاد ...

... به تعلیم اجل آن غافل مست

چو سایه زیر آن دیوار بنشست

ازو ویرانه گلزار ارم شد

پی تعظیمش آن دیوار خم شد

چو او بنشست و من برخاستم زود

نشست و خاست پنداری همان بود ...

... غلامانش اگر ناشاد گشتند

ولی از بندگی آزاد گشتند

کسی نامش نخواهد بعد ازان برد ...

... سحرگاهی شنیدم در گلستان

که بلبل این نوا خواندی به بستان

که عیش این چمن ناپایدار است ...

سلیم تهرانی
 
۷۷۰۰

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹ - داستان حاتم طایی

 

... روضه ای آمد به نظر همچو نور

سنگ بنایش همه از کوه طور

فیض ز کثرت شده ظاهر درو ...

... از عرق شرم به گاه درنگ

آینه ی زانوی او بسته زنگ

کوه شکسته کمر از ران او ...

... گریه کنان معذرت آغاز کرد

گفت که ای شمع شبستان جود

وی کف تو ابر گلستان جود ...

سلیم تهرانی
 
 
۱
۳۸۳
۳۸۴
۳۸۵
۳۸۶
۳۸۷
۵۵۱