گنجور

 
سلیم تهرانی

خامه ام برخلاف عادت خویش

سفله ای را کشیده است به پیش

آن کج اندیشه ای که همچو کمان

بسته دایم برای جنگ میان

وان میانی که کینه قربان است

ترکش تیر او قلمدان است

چون کند بحث، شرم می باید

یا گریبان ز چرم می باید

صحبتش با مزاج ناهموار

پرخطر چون قمار و راه قمار

چون خر ارغنون بود نالان

از سواری او خر شیطان

پرده ی گوشش از سخن چینی

پاره شد بس که دید سنگینی

خلق از بیم صحبتش در گرد

خانه بر خانه همچو مهره ی نرد

دست بر خوان هرکه کرد دراز

خبث او نان خورش کند چو پیاز

چون مگس، چشم دهر گشته بسی

در کثافت چو او ندیده کسی

شده از موج چرک دامانش

همچو قمری سیه، گریبانش

بود از خبث باطنش بدبو

عرق او چو آب تنباکو

بغل او کتابخانه ی اوست

گوشه ی دامنش خزانه ی اوست

رو در آبی که شست بر لب جو

هر حبابی شد آبخانه درو

از برص گردنش سفید چو غاز

ولی از موج چرک، سینه ی باز

چشم تنگش به وقت بیداری

گل بابونه است پنداری

چون به یکدیگرش ز خواب نهاد

می دهد آن ز چشم گندم یاد

گفته اندش به چشم او مانی

بسته زنار ازان سلیمانی

جگرش خون ز فکر و اندیشه

در دلش حرص دیو در شیشه

آب خضرش نه آرزو باشد

مقصدش نان راه او باشد

هوس خاتم سلیمانش

رفته از دل ز شوق انبانش

چشم بر باز تیزچنگش نیست

در نظر غیر جفت زنگش نیست

مطرب و نغمه اش نه منظور است

چشم او را به سیم طنبور است

پیش او نیست قدر یک خشخاش

صحن باغ بهشت را بی آش

در همه محفلی ز طبع لئیم

همچو می مسخره، چو بنگ ندیم

می کشد چون چراغ لاله ز سنگ

روغن از چاپلوسی و نیرنگ

بافسون و فسانه از گوهر

افشرد آب را چو پنبه ی تر

کند افسون او تهی چون کف

سفره ی موج را ز نان صدف

می برد وقت ناخنک از مشت

همچو تیشه فرو به سنگ انگشت

همچو مرغی که هرزه گرد افتاد

نیست جایی که خایه ای ننهاد

گر به پیراهن و قبا رفته

بسته بندی به هرکجا رفته

مرکب حرص اوست بی تابی

موج دریاست بال مرغابی

همه تن همچو موج آب، دهان

بغلش چون صدف پر از دندان

مشرف نان و ناظر سفره

پیک بغرا و شاطر سفره

گربه ای مبتلای جوع الکلب

دل سیه، روی زرد چون زر قلب

بر زمینش ز پرخوری پهلو

رنج باریک، کرم معده ی او

همه تن ضعف و مضطرب چو نسیم

خشک و پرخوار چون عصای کلیم

حرف جوعش اگر کند انشا

باد بر گوش آهوی صحرا،

بیم آن از تنش کند هردم

همچو آماس، فربهی را کم

در صف سفره حرص او صفدر

علم جوعش اژدها پیکر

شد طعامی به هر طرف که روان

مردم چشم اوست فلفل آن

هرکجا قاب خشکه ای راهی ست

پنجه ی او برآن دم ماهی ست

جوع هرگه گلویش افشارد

زان که با کاسه نسبتی دارد

می دود بس که از قفای حباب

برده گویی کلاه او را آب

جانب سفره چون کند شبگیر

پر بر آرد عصای او چون تیر

دست چون سوی سفره کرد دراز

حلقه در گوش نان کند ز پیاز

چون اسیران برون کند خفتان

دست تاراجش از تن تفتان

افکند نان همیشه بی پروا

خام در دیگ معده چون بغرا

کرد چشمش ز بس درو تأثیر

شور شد آب چشمه سار پنیر

بر سر سفره ای که او را دید

ماست دیگر نشد به کاسه سفید

سرکه چون پیش او نهی، بی تاب

با پیاله به سر کشد چو شراب

سوی سبزی چو رو نهد به مصاف

گندنا تیغ خود کند به غلاف

دامن سفره سخت گیرد ترب

چون بر اطراف دام ماهی، سرب

پیش آن بازوی کمندانداز

حلقه سازد کمند خویش، پیاز

چه عجب گر ز بیم آن مردک

نشود سبز در جهان زردک

بود از دست جور آن ملعون

موج زن در دل چغندر خون

شلغم پخته چیست، خام نماند

از کلم خود به غیر نام نماند

نیش دندان او به سان گراز

نرگسی می زند به نان و پیاز

رفته از حمله اش ز مرغ کباب

همچو مرغان نیم بسمل، تاب

ماهی از بیم او ز بی تابی

شده چون ماهیان سیمابی

پای طوفان چو در رکاب آید

مرغ و ماهی در اضطراب آید

خویش را چون مگس ز تلواسه

افکند لحظه لحظه در کاسه

بر سر سفره چون درست نشست

تا مبادا بپردش از دست،

بار اول چو می کشان خراب

بشکند بال های مرغ کباب

دو پیازه ز دیدنش تر شد

خشکه از بیم او مزعفر شد

می برد بس که سر به کاسه فرو

از سرش قلیه گشت قلیه کدو

حبشی داغدار چهره ی اوست

زعفران گرچه زینت هندوست

قاشق و آش رشته زو در شور

همچو طنبور و رشته ی طنبور

دید ازو بس که جور دست انداز

آش تتماج گشت دنبه گداز

صحن ماهیچه را غنیم بزرگ

دشمن لنگ بره همچون گرگ

سوی سفره چو سایه گستر گشت

خشک شد خشکه و شله ترگشت

نظر او پلاو را مجذوب

پنجه اش صحن خشکه را جاروب

بهر دفعش چو گرز در زد و گیر

مشت خود را گره کند کفگیر

سوی بریشان چو دست برد سبک

کفن بره گشت نان تنک

به طعامی که دسترس دارد

مرغش از پنجه در قفس دارد

هرگه آهنگ آش غوره کند

موی چینی سفره نوره کند

دهن از لقمه بس که سازد پر

چاک افتاده بر لبش چو شتر

شود، آشش چو دیر پیش نهی

قالب پنجه اش چو بهله تهی

بود از دست او ز بس درهم

شده مغز قلم چو نال قلم

خوردن بیضه چون کند بنیاد

وای بر جان بیضه ی فولاد

پدری نیز داشت همچون خود

در همه دیگ، جوش زن چو نخود

بود در آشمالی آن کافر

چون شله گرم تا دم آخر

هرگه از تشنگی شود بی تاب

برف لرزد به کوزه چون سیماب

کرد آهنگ آب یخ چو ز دور

یخ شد از بیم خشک همچو بلور

در سراغ هلیم، دیوانه

به چراغ هریسه پروانه

دایه در کودکی به دامانش

شیردان داده جای پستانش

پی کیپا چو او روانه شود

آفت صدهزارخانه شود

سوی پاچه چو گوش خواباند

به سگ پاچه گیر می ماند

بر سر کله چون شبیخون برد

گرد از مغز او به گردون برد

با چنین اشتها، کجا تقدیر

می تواند که سازد او را سیر؟

مگر از فیض مطبخ نواب

شکمش پر شود چو مرغ کباب

آن ولی نعمتی که هست جهان

بر سر خوان فیض او مهمان

صبح، دستارخوان ایوانش

مه نو یک رکابی از خوانش

خوان او را صلازنان همراه

درگهش را کتابه بسم الله

سفره ی همتش به صفه ی بار

آسمانی ست با زمین هموار

سفهر ای پهن چون سپهر برین

پر ز هر نعمتی چو خوان زمین

میوه بی قدر از فراوانی

هندی و بلخی و خراسانی

خربزه چون بتان شکرریز

کرده دندان برو جهانی تیز

لعبتی دلفریب و پاک سرشت

نازک و نرم همچو حور بهشت

مغز چون انگبین الوندی

پوست چون کاغذ سمرقندی

سوی هندوستان شکرریز

شد روان آب خضر از کاریز

از شمیمش کزان دل آساید

بوی خاک بهشت می آید

آب هرگه به پوست افکنده

شده زمزم ز دلو شرمنده

ناز و نعمت به شکر آلوده

کاسه ی او چو صحن پالوده

نیست از خوان فیض دشمن و دوست

نعمتش خانه زاد کاسه ی اوست

روح تریاکیان به بال هوس

می پرد گرد کاسه اش چومگس

گاه چون عارف نمد بر دوش

گه چو رندان کربلایی پوش

کرد از پختگی چو عزم سفر

دست خود برگرفت ازو مادر

هیکل نغز او سراسر خوب

بود از فربهی چنان مرطوب،

که درو گردد از کف مردم

کارد چون استخوان ماهی گم

هندوانه چو سبز ته گلگون

کرده از آب و رنگ دل ها خون

آبش آب حیات مخموران

شربت سازگار محروران

مغزش از شهد خویش حلوا شد

پوست از شیره اش مربا شد

شده از نقش دانه های نهان

پیکرش خلوت سیه چشمان

همچو پروین به خوشه ی انگور

آب داده جهان ز چشمه ی نور

دانه ی خوشه اش چو حب نبات

در نباتی نهفته آب حیات

آسمان را نجوم رخشانش

خجل از خایه ی غلامانش

دانه ی او ستاره ی دمدار

سعد، اما نه نحس در آثار

دختری دارد او به پرده نهان

که طلبکار اوست پیر و جوان

خوشه ی گندم این شنیده مگر

که به یک بطن زاده صد دختر

لیک هر دختری چو لیلی نیست

با شرر پرتو تجلی نیست

رطب آمد ز اقتضای جهان

لقمه ای درخور دهن چو زبان

هر دهن باز در تماشایش

در طبق لقمه لقمه حلوایش

از صفا چون ستاره ی روشن

شهدش انگشت پیچ همچو سخن

همچو هندوست کار او وارون

استخوان در درون و مغز برون

استخوان در درون او بنگر

خسته ای اوفتاده در بستر

کرده بر نخل او ستاره کمین

موش خرمای دم بریده ببین

رفته چون سوی نخل او به طلب

آستین را جوال کرده عرب

گر به بغداد، سوی نخلستان

بینی، آگه شوی ز راز جهان

خلفا لشکر از جهان رانده

علم و توغشان به جا مانده

نیشکر را چو کلک دانشمند

شده پر شهد ناب، بند از بند

همچو سبزان هند شورانگیز

همه اندام اوست شکرریز

میوه ای در خور بزرگان است

خورش فیل دایم از آن است

دوستی بین که همچو دشمن، دوست

از تن او کند به دندان پوست

مرکبش ساخت کودک خیره

مرکبی در دهان او شیره

از سواریش گوی لذت برد

آخر اما چو مفلسانش خورد

انبه خود لقمه ای ست فرموده

حقه ای پر ز صندل سوده

کام ها را غذای نوش گوار

دست ها را طلای دست افشار

لذتش تا رسد به کام و زبان

می کند ریشه در بن دندان

تا دهد میوه ای چنین را تاب

می شود گرده ی حلاوت آب

به وجودش ز پاکی طینت

چون توان داد ریشه را نسبت؟

کز لطافت نهالش از بیشه

رسته چون نخل موم بی ریشه

از تماشای نعمت این خوان

چشم را آب ده، دهن را نان

آسمان کاسه لیس این خوان است

خم انگشت ماه نو زان است

سبزی بخت، سبزی خوانش

نمک حسن در نمکدانش

خوردنی ها همه تمام عیار

کز مصالح تمام گردد کار

از صفای برنج های سفید

چون صدف، کاسه پر ز مروارید

روغن اندر طعام ها، گویی

روغن گل بود ز خوشبویی

کند از شغل خود، نه از تقصیر

خادم سفره گر زمانی دیر،

می پرد خود به جانب اصحاب

همچو مرغ بهشت، مرغ کباب

گردد از بس صفا و رنگینی

روح فغفور، گرد هر چینی

چینی، اما ختایی اندامان

پیکر از نقش موی بی سامان

نقش مو را ندیده هرگز فاش

بجز از نوک خامه ی نقاش

کرده زان سان بلند صوت و صدا

همچو چینی نواز باد صبا،

مگر آرد در آن میان به شمار

صحن ماهیچه، چینی مودار

برگ بغرا لطیف چون نسرین

همه تن گوش از پی تحسین

نازک و نرم و دلکش اندامش

بی سبب برگ گل نشد نامش

رشته را از لطافت پیکر

می توان کرد رشته ی گوهر

هرکه مهمان شود ز اهل کرم

دهدش لنگ بره مغز قلم

قوشدیلی زبان رغان است

واقف از سر آن سلیمان است

آورد بهر جوش بره ی او

ران خود را به پای خود آهو

هرکه گیرد به دست سنبوسه

همچو تعویذ می کند بوسه

دهد از ذوق، دست خود را بوس

دست هرکس رسد به ساق عروس

بس که رویش سفید و نورانی ست

حبشی داغدار بورانی ست

گر درین خوان ز نعمت الوان

کوتهی نیست همچو صحن جنان،

نیست ای عقل جای حیرانی

صاحب سفره کیست، می دانی؟

صاحب، اسلام خان عالی شان

آن وزیر شه و وکیل جهان

آن بزرگی که طفل اگر به قلم

نام او را کند به صفحه رقم،

پنجه خویش را پس از صد بوس

جای بر سر دهد چو تاج خروس

کرده خوانش تهی ز شکر و شیر

همچو خشخاش، سفره ی انجیر

کرده دستار خوان ز شیر و شکر

سفره ی نعمت این چنین خوشتر

دهد اول، چو گسترد خوان را

نوشدارو ز خنده مهمان را

همه را از نظر دهد تسکین

نقش ایوان او چو صورت چین

تنگ از شوکتش جهان بر جم

وف اولاد خامه اش عالم

رقمش را نشان فیض، رقم

قلمش را نوال، مغز قلم

روسفیدی صحیفه را ز سواد

قلم از نسبت رقم فولاد

قلم و صفحه اش انیس و جلیس

چون سلیمان و هدهد و بلقیس

چکد آب طراوت از رقمش

همچو تاک بریده از قلمش

قلم و تیغ شد ازو هم پشت

هرکه نشنید حکم این، آن کشت

قلم او کلید گنج گهر

تیغش آیینه دار فتح و ظفر

آسمان توسنی که در صف کین

کرده خالی چو ماه نو صد زین

تیغ او تا فکند خوان قتال

هفت خوان را شکست رستم زال

استخوان در وجود رویین تن

شد ز گرزش چو سرمه در هاون

دیده چون کافرش به روز غزا

به زبانش گذشته نام خدا

گر شود خشم او زبانه ی برق

کوه نالد ز تازیانه ی برق

قطره ی ابر قهر او سیلی ست

یک سوار از سپاه او خیلی ست

منع شد تا ز عدل او نخجیر

شده منقار باز، ناخن گیر

همچو طفلان به عهد او شهباز

از پر خود شده کبوترباز

حفظش ار کشت را ندارد پاس

خوشه را برگ خویش گردد داس

شد ز اعجاز نطق او درهم

کار عیسی چو پنجه ی مریم

عقلش از کار این جهان خراب

با خبر چون ز خاک جلوه ی آب

فکرش از راز آسمان کبود

قلم موی لاجوردآلود

دست همت چو در زرافشانی

بگشاید، ز تنگ میدانی،

می کند آفتاب تابان جمع

پنجه ی خویش را چو رشته ی شمع

ابر دستش چو سایه افکن شد

بس که بالید دانه، خرمن شد

مومیایی خلقش انسانی ست

نفعش اما زیاده از کانی ست

چرب نرمی کند ز بس به سخن

نان سایل فتاده در روغن

بر درش حلقه گشته اهل نیاز

بزم او را صدای سایل، ساز

چون بزرگان شوند بزم آرای

آستان است مطربان را جای

کرده هرگه عزیمت نخجیر

آهوان را گرفته تب چون شیر

عقل پیچد چو رشته ی جادو

در پریخانه ی طویله ی او

بحر از موج، وقت طوفانش

می دهد یادی از شترخانش

در زمانش ز بس که در ایام

شده آیین مهربانی عام،

آهوان را شده ست دامنگیر

همچو اهل ختا پرستش شیر

تا دهد گاه تلخ و گه شیرین

سفره ی آسمان و خوان زمین

تلخ و شیرین این دو خوان گشاد

وقف خصمان و دوستانش باد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode