گنجور

 
سلیم تهرانی

مسافری ست قلم کز معانی شیرین

برد ز هند دواتم شکر به جانب چین

قلم ز فیض بیانم چو شاخ گل تازه

ورق ز معنی شعرم چو برگ گل رنگین

به پیش صفحه ی نظمم رقوم نسخه ی سحر

به خود فرو رود از شرم، همچو نقش نگین

زهر نسیم گلستان طبع من، گردد

کنار دهر پر از گل چو دامن گلچین

همیشه از رقم فیض، خانه ی قلمم

بود چو غنچه ی گل پر ز معنی رنگین

ته دلی نبود از سخن شکایت من

چو مادری که به فرزند خود کند نفرین

به غیر فهم سخن نبودم ز کس طمعی

که نوعروس سخن را همین بود کابین

ز منعمان جهان چشم لطف نتوان داشت

مجو چو طفل ز طاووس، بیضه ی رنگین

به عارفان ز سر جهل آن که در مجلس

همیشه بحث کند از برای مذهب و دین،

ز بی نمازی، روی نشسته اش ماند

به پشت گربه که هرگز نمی رسد به زمین

اگرچه داخل اهل زمانه ام، لیکن

در آن میانه غریبم چو مصرع تضمین

به خانه زادی کلک من افتخار کند

سخن که طعنه به خورشید می زند چندین

به مطلعی برم از آفتاب صد احسان

به مقطعی کشم از روزگار صد تحسین

زهی ز شوق سواری دل تو مایل زین

چنان که رغبت طفلان به جامه ی رنگین

برون نمی رود از چشم من خیال لبت

چنان که از دل فرهاد، حسرت شیرین

ز فیض دیدن روی تو دامن مژه ام

ز آب و رنگ لبالب چو دامن گلچین

ز دست رفته مرا آب و رنگ خویش، مگر

به خون چو داغ کنم روی ناخنی رنگین

به دلنشینی کویت نیافتم جایی

چو آفتاب بگشتم تمام روی زمین

برون پرده ی وصل تو مانده ایم دایم

ز بخت تیره، چو بر پشت نامه نقش رنگین

چنان به دور رخت آب و رنگ گلشن رفت

که تیغ مهر نگردد ز خون گل رنگین

برای ماتم آشفتگان خویش بود

همیشه در بر زلف تو جامه ی مشکین

ز بس که شیفته ی صحبت حریفانم

ستاره ام به فلک داخل است با پروین

شود به خنده ی او رغبتم فزون هردم

اگرچه نیست گوارا، شراب لب شیرین

چنین که از سر هر موی، زهر می چکدم

چگونه در دل او خویش را کنم شیرین

ز بس که بی رخ او دیده ام غبار گرفت

شده ست مردم چشمم به دیده خاک نشین

به خویش بس که فرو می روم ز فکر تو شب

بود چو غنچه گریبان خود مرا بالین

دلم به هیچ تسلی نمی شود بی تو

به مدح شاه دهم خویش را مگر تسکین

محیط گوهر احسان، سحاب گلشن جود

فروغ دیده ی ایمان، صفای چهره ی دین

وصی احمد مرسل، علی ولی الله

که کوه را نبود با وقار او تمکین

علم شود چو کف زرفشان او، چه عجب

گر آفتاب ز خجلت فرو رود به زمین

قبول منصب خورشید اگر کند رایش

شب از زمانه برافتد چو سایه ی پیشین

سئوال کرد ز خورشید، ذره ای روزی

که ای ترا همه روی زمین به زیر نگین

پس از تو کیست که سازد چراغ تو روشن

به سوی رای منیرش اشاره کرد که این!

ز زور پنجه ی شیرافکنش عجب نبود

که تیغ کوه نباشد به دست او سنگین

زهی غضنفر شیرافکنی که سام سوار

ز بیم رزم تو پیچیده پا به دامن زین

ز بخت خویش چو نمرود در عقابین است

شهی که بندگی او نباشدش آیین

زمین ز فیض سحاب کف تو لاله عذار

فلک ز سجده ی خاک در تو ماه جبین

بود ز کشور قدر تو خانه ای گردون

بود ز خرمن رای تو خوشه ای پروین

بود به دست گدایان آستانه ی تو

ز کاسه ی سر بهرام، کاسه ی چوبین

به طاق کسری اگر بسته بود زنجیری

ز روی عدل، پی مدعای هر مسکین،

زمانه بر در هر خانه ای که بود آویخت

به روزگار تو زنجیر عدل از زلفین

کند خطاب تو خشنود ماه کنعان را

غلام توست، اگر یوسف است اگر گرگین

به روزگار تو آسوده چون نباشد کبک؟

که جز گرفتن ناخن نیاید از شاهین

قلم به عهد تو در وصف خوبی عالم

سپند بر سر آتش نهد ز نقطه ی شین

اگرچه ساده نباشد، خوش است خصم ترا

به سر ز سایه ی شمشیر، کاکل مشکین

چو نسبتی به شکوه تو کرده اند او را

بود چو حرف بزرگان، صدای کوه متین

به روز رزم تو بینند بر سر میدان

سمند خصم ترا بر شکم حنا از زین

نهاده تیغ تو سر در پی مخالف تو

چو ظالمی که به دنبال باشدش نفرین

خروش خصم به رزم تو اختیاری نیست

ز گردش سر او آسیاست خانه ی زین

نسیم حمله ی تیغ تو صرصر تندی ست

که سنگ را نگذارد به جای خود سنگین

برو چنان ز شکوه تو عرصه تنگ شده ست

که همچو موج سپر خورده آسمان صد چین

قدم نمی نهد از خانه ی کمان بیرون

که تیر حادثه در دور توست چله نشین

عطای دست تو نادیده، بهر دریوزه

سفینه در کف دریاست کاسه ی چوبین

به آفتاب زند پهلو از بلندی قدر

به دور نام تو نیکو نشسته نقش نگین

به زیر برگ، عبث نیست غنچه گشتن گل

نشسته نکهت خلق ترا مگر به کمین

به روزگار تو عالم ز بس نظام گرفت

شهاب رشته شد از بهر سبحه ی پروین

مگر که گرز گران تو آمدش در خواب

که خواب بخت عدوی تو شد چنین سنگین

عجب که کلک قضا، قابل ورق گردد

اگر نه مصرع تیغ تو باشدش تضمین

کسی که شوق طواف تواش برانگیزد

درون خانه مسافر بود چو خانه ی زین

مسیح رشک به آن خسته می برد کز ضعف

چو آفتاب ز خشت درت کند بالین

شها! دمی ز سر لطف گوش با من دار

ببین چه می کشم از بخت بد من مسکین

به دست دایه ی بی مهر چرخ آن طفلم

که بخت تیره چو ابرو نمایدم ز جبین

سلیم بهر همین کرد اسم من گردون

ک اره بر سر نامم نهد ز صورت سین

به حیرتم که فلک با وجود راست روی

مرا چو تیر خطا از چه کرد خاک نشین

چنان که بستر خوبان ز زلف عنبر فام

مرا همیشه زند مار، حلقه بر بالین

امید من همه حسرت دهد نتیجه، مگر

به خط عکس بود سرنوشت من چونگین؟

چو آفتاب جهانگرد بودم و عمری ست

که کرده بخت سیاهم چو سایه خانه نشین

به رغم طالع ناساز خویش، ساخته ام

همین به خنده ی خشکی چو پسته در قزوین

مرا به سوی نجف، جذبه ای عنایت کن

که همچو مهر شوم بر در تو خاک نشین

به منع سجده ی مردم ز رشک می خواهم

بر آستان تو مهری نهم ز نقش جبین

ز حد گذشت جفای سپهر دون با من

مرا خلاص کن از چنگ این ستم آیین

سلیم، به که روم بر سر دعا زین پس

که خامه را به زبان داد قافیه آمین

همیشه تا اثری از سخن بود، باشد

به خون خصم تو تیغ زبان من رنگین