گنجور

 
سلیم تهرانی

چو سوسن از حدیث آرزوی دل زبان بستم

چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم

ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان

حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم

فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان

من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم

نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی

که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم

چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد

دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم

صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد

به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم

به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد

سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم

برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد

ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم

سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را

همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode