گنجور

 
سلیم تهرانی

عاقبت گردید از طبع غرورافزای من

نقطهٔ قاف قناعت، دانهٔ عنقای من

درخور امید من، کامی ندارد آسمان

از ترنج سبز او، کی بشکند صفرای من

از غرور طبع باشد گر سخن کم می کنم

هست خاموشی فغان گوش استغنای من

در میان هردو دستم پرورد همچون صدف

آسمان دانسته قدر گوهر یکتای من

هست طبعم وارث تاج و نگین مهر و ماه

بی سبب نبود به گردون این همه غوغای من

با خریدار متاع خود شریکم در زیان

نیست چون گوهرفروشان آب در کالای من

هر متاعی راکه قدری هست، دلال خود است

بخت گو یاری مکن، سوداست گر سودای من

نیست عیبی از مکرر بستن مضمون مرا

چهچهه بلبل بود تکرار معنی های من

بر محک بیهوده تا کی زند گردون مرا

پاکی من همچو زر پیداست از سیمای من

از جهان دیگر چه می باید ترا ای درد عشق

پادشاه هفت اقلیمی ز هفت اعضای من

ما و دل دانیم کز دوران چه خون ها می خوریم

هم پیاله نیست کس با من بجز مینای من

شمه ای از حال امروزم اگر آگه شود

پیش ننهد پا به عزم آمدن فردای من

بس که بیهوده دویدم در ره آوارگی

چون صریر خامه در فریاد آمد پای من

تا دمی باقی ست، ترک خون فشانی کی کند

چون گلوی صید بسمل، چشم خون پالای من

کار من رنگی ز انفاس مسیحا برنکرد

همچو شمع کشته، آتش می کند احیای من

همو گل لرزم به خود از دیدن باد صبا

بس که می ترسم فروریزد ز هم اعضای من

از ضعیفی، آه گرمی کرد کارم را تمام

همچو شمع از یک فتیله سوخت سر تا پای من

روزنم هرگز نشد روشن، مگر پیوسته است

همچو ابروی بتان بر یکدگر شب های من؟

طالعی دارم درین ویرانه کز سرگشتگی

خشت همچون آسیا گردد به زیر پای من

من مدارا می کنم با خصم خود، ورنه به برق

تیغ بازی می کند برگ نی صحرای من

بس که لبریز سرشک آتشین گردیده ام

برق بیرون می جهد چون ابر از اعضای من

هفت گردون را به هم بگداخت همچون هفت جوش

دود آتشبار، یعنی آه برق آسای من

بس که گرم جستجو گردیده ام د راه شوق

شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من

دوستان در کینه ی من کم ز دشمن نیستند

هر حباب باده باشد سنگ بر مینای من

خلعت عیشم اگر کوتاه باشد دور نیست

همتی دارد فلک کوته تر از بالای من

هر نشاطم را غمی پنهان به زیر دامن است

نیست خالی زاستخوان همچون رطب حلوای من

آتشی در زیر پا دارم که از تأثیر آن

دست می سوزد چو روی تابه، پشت پای من

مدح اگر گویم، ثنای شاه مردان می کنم

جز به جام جم فرو ناید سر مینای من

آفتاب مشرق دین، برق خرمن سوز کفر

قبله ی من، دین من، ایمان من، مولای من

بر زبان هر سر مویم حدیث مدح اوست

همچو طوطی نطق دارد سبزه ی صحرای من

یا علی بن ابی طالب به حالم رحم کن

تیره شد چون دل ز خاک هند سر تا پای من

گردد از روی سیاهم تیره خاک درگهت

گر سجود او شود روزی جبین آرای من

یادی از دام کبوتر می دهد پیراهنم

می تپد از بس ز شوق درگهت اعضای من

خفتگان آن حریم، آسودگان جنت اند

ای خوشا احوالشان، خالی ست آنجا جای من

مانده پا در قیر ازین خاک سیاهم چون سلیم

دست من گیر و برونم آر ای مولای من