گنجور

 
سلیم تهرانی

بیا بلبل که ایام بهار است

گلستان خوش تر از آغوش یار است

صف آرا شد چمن از بید و شمشاد

علمدار سپاهش سرو آزاد

بهار از جنگ دی برگشت فیروز

نوید فتح آورده ست نوروز

شد از فتحش در اطراف زمانه

صدای رعد، کوس شادیانه

به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ

مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ

جهان چون روی خوبان گشت پرگل

به سر ابر سیاهش چتر کاکل

به باغ از باد، بوی می شنیدند

کدوها هرطرف گردن کشیدند

چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله

ستاده بر سر یک پا چو لاله

چو آهوی ختن، در باغ گردید

ز سایه نافه افکن گربه ی بید

ز موج ابر شد بر روی گرداب

نمایان جوهر آیینه ی آب

زده خیمه به طرف جویباران

کدو همچون سپاه سربداران

چمن می خواهد از شوخی کند ساز

چو گلزار پر طاووس، پرواز

چنان سرسبزی از دورش پدید است

که گویی شعله شاخ سرخ بید است

برون آورده دست از آب عریان

ز شوق آستین لاله مرجان

زد از ذوق عروسی زمانه

دم ماهی به زلف موج شانه

فضای دشت چون دامان گلچین

زبس کز لاله و گل گشت رنگین،

چنان آهو شد از حیرت زمین گیر

که گویی پایش از سم رفته در قیر

کشیده چادر از ابر بهاران

گلستان از برای آب باران

ز بس گل بست آیین زمانه

به طوطی شد قفس آیینه خانه

چمن از آتش گل در گرفته ست

کدو گردن کشی از سر گرفته ست

اگر داری سر و برگ تماشا

نگاه خویش را سرده به صحرا

غزالان را سم از شوخی شکسته

ندارد تاب جستن، کفش جسته

گلستان را همه شب پاسبان است

به خواب روز نیلوفر ازان است

ز کیفیت جهان لبریز چون جام

چمن از ابر چون طاووس در دام

نموده پنجه ی خود غنچه لاله

که می باید درین موسم پیاله

چو مجنون، لیلی از شوق تماشا

به جای پا نهاده سر به صحرا

به خاک از موج گل هرگوشه صد دام

تذروی خفته پنداری به هرگام

چنان گلبن ز گل رنگین نگار است

که گویی چتر طاووس بهار است

چراغان گل است و در گلستان

بود ابر سیه، دود چراغان

مگو خورشید در ابر سیاه است

که فیل نوربخت پادشاه است

شهنشاهی که در صاحبقرانی

بود ثانی و او را نیست ثانی

جهان زیر نگین چون آفتابش

ازان شاه جهان آمد خطابش

فروغ جبهه اش در چشم بینش

چراغ بارگاه آفرینش

شکست هر دلی را مومیایی

چراغ نیک و بد را روشنایی

نشیند همچو ارکان چون مربع

بود مهر فلک، تخت مرصع

کند در انجمن چون چهره تابان

شود روشن دل نیکان و پاکان

بلی آید چو شمعی در میانه

چراغان می شود آیینه خانه

دلش نوشیروانی کز سعادت

نفس را کرده زنجیر عدالت

به زیر چرخ، آن ذات همایون

بود چون در درون خم فلاطون

ز حکمت می تواند لطف او کرد

علاج شیر برفین از تب سرد

ظفر را تخته ی تعلیم تیغش

کلید فتح هفت اقلیم تیغش

فکنده قدرتش شیر افکنان را

شکسته گردن گردن کشان را

برآرد آتش، ار ورزد به او کین

چنارآسا ز خود بهرام چوبین

زد از کینش اگر خاقان چین دم

ز دستش رفت چین آستین هم!

ز عدلش تابد ار نوشیروان رو

سر زنجیر او در گردن او

ز دلش جوهر شمشیر خونخوار

شده از بیم همچون کاه دیوار

ز جودش مفلسان گشته توانگر

گدایان را چو ماهی خرقه پر زر

فلک بر آستانش کرده تسلیم

ز ماه نو، کلید هفت اقلیم

ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد

نیارد کوه از بیمش صدا کرد

نویسم وصف جودش چون به نامه

رود آب طلا از جوی خامه

به عهدش رفته از روی تنعم

ز بانگ آسیا در خواب، گندم

زند هرجا ز عاجزپروری دم

گریزد آفتاب از موج شبنم

بود تا در کف دستش همیشه

درو گوهر چو دندان کرده ریشه

شهان را چشم بر دست گدایش

ستون دولت ایشان عصایش

ز لطف او دل آزادگان شاد

بود در سایه ی او سرو آزاد

چنان کوه شکوهش را گرانی ست

که رنگ خاک راهش آسمانی ست

ز خونریزی تیغش چون زنم حرف

سیاهی می شود در خامه شنجرف

ز منعش یاد اگر آرد پیاله

بسوزد می درو چون داغ لاله

بود سجاده ی دین تختگاهش

طریق شرع باشد شاهراهش

درآید چون به طاعت در صف دین

فلک تسبیح می آرد ز پروین

چو ابر افکنده گر سجاده بر آب

شده قبله نما ماهی به گرداب

سر اسلام ازو بر آسمان است

گواه این سخن اسلام خان است

جوان بختی که از تأثیر اقبال

خدا و خلق ازو باشند خوشحال

خلایق در حریم پرده ی راز

چو موسیقار در وصفش هم آواز

فلک قدری که چون خورشید تابان

به خار و گل رساند فیض یکسان

به باغ لطف عامش از تجمل

چراغ خار دارد روغن گل

بود کلکش کلید رزق مردم

به محتاجان صریرش در تکلم

کفش دریا و ابر فیض خامه ست

برات بخشش او گنج نامه ست

غلط در جمع و خرج باغ کم دید

که شست غنچه ی زنبق نبرید

ز بس دزدی به عهد او برافتاد

نمی دزدد هنر شاگرد از استاد

شده خورشید فرش درگه او

کند چون خشت، خواب چارپهلو

سر خصمش نمی خواهد مددکار

رود همچون کدو خود بر سر دار

ز بس شد عجب، خوار از مشرب او

سبک شد از منی سنگ ترازو

زبون اوست خصم تیره کوکب

که باشد روز را پا بر سر شب

به هر سینه که سازد راست انگشت

جهاند چون کمانش تیر از پشت

نگهبان خفته است و پاسبان مست

که عالم را چو حفظش شحنه ای هست

رسیده کار عدل او به جایی

که در هنگام مستی از بنایی،

کند خشتی چو فیل شورش اندیش

کند خاک و فشاند بر سر خویش

همیشه گرچه دزد غارت اندیش

بریدی خانه ی مردم ازین پیش،

کنون آن رسم از بس برفتاده

کمان را کس نمی سازد کباده

به هر کشور که صاحب صوبه گردید

درو هر ده به شهر مصر خندید

چو در بنگاله عدل او علم شد

ستم را دست از تیغش قلم شد

به عهدش همچو صبح صدق اندیش

به یک جا آب خوردی گرگ با میش

ز روی عدل، داد خلق می داد

ولی دریا ز دستش داشت فریاد

نشسته بود روزی عدل گستر

به مسند همچو در آیینه جوهر

که پیدا قاصدی با این خبر گشت

که روی اهل کوچ از قبله برگشت

شدند آن فرقه ی شوریده ایام

طلبکار مدد از اهل آشام

سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ

که شد مغز سپهر از شورشان پوچ

ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش

زمین با آسمان شد دوش بر دوش

بیان شد ز موج فیل کهسار

نشان پایشان بر هرطرف غار

بساط دهر از فیل و پیاده

نشان از عرصه ی شطرنج داده

برآمد موج از دریا که ایام

ازان تردامنان شد همچو حمام

گروهی سر به سر مجنون و مجهول

بیابانی و صحراگرد چون غول

برای رونمای شهر و منزل

همه مرغ سیاه آورده از دل

گران دیدارشان بر دل چو زنجیر

خنک تر رویشان از روی شمشیر

بود سوراخ گوش از گوششان بیش

غلط گفتم، که از بدخویی خویش،

ز بس بر گوششان سیلی رسیده

شده همچون دف مستان دریده

ز خونخواری بر ایشان خون به از می

کمان و تیر ایشان هردو از نی

زره بینی چو ایشان را بر اندام

بدانی چیست معنی دد و دام

چو بشنید این خبر آن کوه تمکین

وقارش کرد رسم صبر آیین

نشد طبعش ازین اندیشه در تاب

چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب

پس از یک ماه فرمان داد تا فوج

شود دریانشین چون لشکر موج

ضروریات لشکر چون رقم کرد

برادر را به سرداری علم کرد

بود بر سر سپه را فرض، سردار

چو بسم الله در آغاز هر کار

برادر را چو کار افتاد بر سر

که را سوزد برو دل جز برادر؟

به هرکاری برادر باشد انباز

کسی نشنیده از یک دست آواز

فروغ جبهه ی بخت و سعادت

گل اقبال و زین دین و دولت

سیادت خان، چراغ خانه ی زین

ولیکن برق سوزان در صف کین

سوار اسب شد از روی تعجیل

نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل

ازو زین، خانه ی اقبال گردید

سر دشمن به ره پامال گردید

فلک در خدمتش از جای برجست

به سان شیشه ی ساعت کمر بست

روان شد با سپاه نصرت آیین

دعا می رفت و از پی فوج آمین

سوی آن ملک، لشکر گشت راهی

ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی

روان گردید از دریا نواره

چو در بحر فلک، فوج ستاره

ز دریا خاست آشوبی که طوفان

ز حیرت خشک شد چون موج سوهان

صف امواج آن دریا ز تنگی

به هم پیچید همچون موی زنگی

ز موج از بیم آن خیل خجسته

طناب لنگر دریا گسسته

نهان شد ابر چون دید آن سیاهی

به زیر آب همچون دام ماهی

شد از دریا صدف بر روی هامون

پریشان همچو نقش پای مجنون

گریزان شد صف امواج دریا

چو خیل آهوان بر روی صحرا

صدف می گفت کز تاراج لشکر

یتیم من کجا بیرون برد سر

به ساحل کردی از بیم سپاهی

زر خود را نهان در خاک ماهی

ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب

گهر شد در صدف همچون سفیداب

ز خشکی نیز فوجی شد روانه

کزان آمد به لرزیدن زمانه

علم در صف به پوشش های زرین

مزین گشت چون بهرام چوبین

مرصع شد به جوهرهای خوش لون

قطاس فیل همچون ریش فرعون

ز هر سو خود زرین می درخشید

به فرق تیغ بندان همچو خورشید

کمان می شد ز زرپوشان لشکر

که شد کان طلا سد سکندر

ز فوج فیل و اسب دشت پیما

پر از کوه کتل شد روی صحرا

ز جولان سمند بادرفتار

ره خوابیده شد چون موج بیدار

علم بود آن سپه را بر چپ و راست

الف هایی که در انا فتحناست

شدند از گرد رفت از بس به تاراج

زمین داران به مشتی خاک محتاج

به سوی آسمان از شهر و پوره

به سان دیو زد آتش تنوره

پس از چندی که منزل می بریدند

به نزدیکی آن سرحد رسیدند

چو آن جمع پریشان را خبر شد

که از لشکر جهان زیر و زبر شد

هزیمت دادشان بر باد چون خاک

ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک

سراسر قلعه های آن حوالی

دل خود را ازیشان کرد خالی

چه دید آیا اجل زان خیل کافر

که مهلت دادشان تا سال دیگر

سپاه نصرت آیین چون رسیدند

ز مقهوران اثر برجا ندیدند

چو از بهر امور ملک یا چند

نشست آنجا سپهدار خردمند،

برآمد ابرهای برشکالی

جهان را همچو کهسار از حوالی

شد ابر تیره از اطراف آفاق

فلک پیما چو دود آه عشاق

برای دست طوفان شد ز گرداب

گشاده آستین دریا چو اعراب

جهان از جوش باران گشت پنهان

به زیر آب همچون ملک یونان

چنان ابری از پی هم قطره می ریخت

که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت

ز جوش ابر نیسانی به گرداب

نهان شد در نمد آیینه ی آب

ز بس سیلی روان از هر طرف شد

زمین در آب پنهان چون صدف شد

ز گل گفتی که موج دجله و رود

بود چین جبین صندل آلود

خلایق را در آن طوفان پرجوش

رسیدی از لب هر موج در گوش

که دور آدم خاکی سر آمد

زمان آدم آبی در آمد

برآن سر بود ابر برشکالی

که دریا را کند از آب خالی

جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر

که گردد رنگ سبز از خوردن زهر

درین طوفان، سپاه نصرت آثار

تهی گردید از آلات پیکار

ز نم افتاد دیگ توپ از جوش

تفک شد همچو شمع کشته خاموش

یلان را خنجر بنیادافکن

شد از زنگار همچون برگ سوسن

نهان آیینه ی تیغ گهرتاب

به زیر سبزه ی زنگار چون آب

ز سبزی شد دلیران را به جرگه

چهار آیینه همچون چاربرگه

ز نم آمد کمان خشک اعضا

به پیچ و تاب همچون موج دریا

عقاب تیر را شد آشیان تر

چو شاهین ترازو گشت بی پر

تفک را از نم ابر جهان تاب

خزینه گشت چون حمام پرآب

ز برق اندازی ابر پرآشوب

نفس از بیم دزدیده به خود توب

ولی از جانب خان فلک شان

چنان می شد همه اسباب سامان،

که شد یک سال منزلگاه آنجا

نخوردند آن سپه آبی ز دریا

روان می کرد اسباب و خزینه

شده مجموعه ی آنها سفینه

سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور

پس از نه ماه شد از آسمان دور

ز دریا داد بیرون تاب خشکی

پدید آمد به روی آب خشکی

بساط سبزه دید و گفت گردون

که خوب آمد زمین از آب بیرون

زمین زد غوطه همچون بط به گرداب

برون آمد به رنگ طوطی از آب

به جنبیدن درآمد باز لشکر

زمین و آسمان را رفت لنگر

روان گشتند از دنبال دشمن

همه فولادپوش از خود و جوشن

به خیل کافران هم بهر پیکار

کمرها بسته شد، اما ز زنار

چنان آمد صف کفار در جوش

که بت چون سنگ سودا شد زره پوش

به یکدیگر چو گردیدند نزدیک

جهان از گرد لشکر گشت تاریک

به دریا جنگ را شد جمع اسباب

چو جنگ می کشان در عالم آب

کمانداران چو مهرویان دلکش

زدند از هر طرف دستی به ترکش

در آغوش آمدن شد بی بهانه

کمان چون شاهدان نرم شانه

به سوی دست ها تیر جگردوز

پریدی همچو مرغ دست آموز

یلان را خنجر فولاد می جست

به قصد خصم، همچون ماهی از دست

ز دو جانب دو فوج شورش انگیز

به هم چون موج دریا شد جلوریز

دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم

چو ابر و دود پیچیدند بر هم

ترحم کشته شد اول در آن حرب

ز خون او علم چون شمع شد چرب

مروت همچو عنقا گشت مستور

حیا چون خضر شد از دیده ها دور

چنان برخاست شور از هر کناره

که از آشفتگی مرغ نظاره،

پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش

ز مژگان کرد در خانه فراموش

ز یک جانب برآمد ناله ی کوس

ز یک سوی دگر افغان ناقوس

فلک را از دم خود، کرنا داد

به رنگ لاجورد سوده بر باد

نهنگ از بیم آن گردید بیهوش

صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش

نفیر از تنگی جا، داد می کرد

ز راه آستین فریاد می کرد

برآمد از تفنگ و توپ جانکاه

زمین و آسمان در ناله و آه

به خیل فتنه جویان توپ رویین

همی کرد از ته دل آه و نفرین

به چرخ افراشت دود تیره خرگاه

تفک را شعله شد شمع نظرگاه

شد آن دریا ز دود کینه خواهی

نهان چون آب حیوان در سیاهی

ز تاریکی به کار خود شده مات

سپه چون خیل اسکندر به ظلمات

نشد ظلمت به نوعی سایه افکن

که بشناسد کسی از دوست، دشمن

متاع نیک و بد می رفت در کار

به یک قیمت در آن تاریک بازار

ز دود تیره شد خورشید نایاب

چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب

ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست

غبار از کوچه های موج برخاست

عقاب تیر پران، پر به هم زد

خروس عرش، بانگی بر قدم زد

گمان بردی به دریا زان زد و گیر

شترمرغی ست هر موج از پر تیر

تفک را گشت آتش، دزد خانه

تهی کرد آنچه بودش در خزانه

صدای توپ، ماهی را در آن جوش

حباب آسا دریده پرده ی گوش

گهر شد بس که آب از تاب شمشیر

صدف را گشت ازان پستان پر از شیر

ز عکس خنجر اندیشه فرسا

به دریا تنگ شد بر ماهیان جا

ز بس تنگی به دریا دید طوفان

پناه آورد سوی آب پیکان

صف امواج دریا زان زد و گیر

چو موج بوریا شد از نی تیر

به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت

صدف را شد شکم پرمهره ی پشت

ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب

گریبان می درید از موج، گرداب

صدف گردید از آمد شد تیر

به دیگ شوربای بحر کفگیر

چنان افراخت تیغ فتنه قامت

به خونریزی، که تا روز قیامت،

عجب کز دامن دریا رود خون

زند آن را صدف هرچند صابون

ز هرسو ریخت از بس کشته در آب

چو خم می پر از خون گشت گرداب

نهنگان در میان خون شناور

به خون آلوده ماهی همچو خنجر

ز خون سرپنجه ی مرغان آبی

نشان می داد از دست کبابی

صدف را شد ز زخم تیغ کینه

چو پشت گوش ماهی، روی سینه

صف امواج از خون دلیران

قطار اشتران سرخ کوهان

تن ماهی ز زخم تیر چون دام

صدف بادام و گوهر مغز بادام

ازان سرها که از شمشیر بیداد

حباب آسا به روی آب افتاد،

برد تا موج ازان ورطه برون سر

کدوها بسته بر خود چون شناور

فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ

وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ

ز بس انگشت کز دریا پدید است

صدف گفتی که طاس چل کلید است

ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی

شده گرداب طشتی پر ز ماهی

شد آخر [از] نسیم لطف یزدان

چو آتش خیل دشمن روی گردان

صف جمعیت ایشان در آن آب

پریشان شد چو بر آیینه سیماب

هزیمت بودشان از بس عنان کش

به زیر پایشان شد آب آتش

روان گشتند بهر کینه خواهی

نهنگان از قفای فوج ماهی

به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود

که باد از شاخسارش در قفس بود

درختان چو خیل دیو گستاخ

فکنده از خصومت شاخ بر شاخ

به هم پیچیده بر شاخ درختان

ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان

درو از سبزه فرش خاک مخمل

ستون خیمه ی افلاک صندل

درخت عود او آن گونه سرکش

که گردیدی ز بیمش آب آتش

نهال آبنوس آن زنگی مست

که برگش داشت ساق عرش در دست

ز بس دیده فشار از تنگی جا

سیه گردیده اندامش سراپا

فتاده از درختان سایه بر خاک

که می گوید ندارد سایه افلاک؟

به تسخیر فک بر خیل اشجار

درخت جوز هندی گشته سردار

زده چون نوجوانان قبیله

ز برگ خود اتاقه نخل کیله

درخت بر به ریشه داده آغوش

کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش

ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه

زمین چون انبه گشته پر ز ریشه

ز نخل گدهلش- آن سفله آیین-

چه گویم من، که بر وی باد نفرین

که اوضاعش چو اهل روزگار است

شم پروردن او را کار و بار است

به عزم بیشه آن خیل جگرتاب

برون جستند همچون ماهی از آب

صف ایشان به روی دشت و هامون

پریشان گشت همچون موی مجنون

دلیران دست خونریزی گشادند

چو آتش اندر آن بیشه فتادند

چو در آن حشرگاه شورش آباد

نفیر و کرنا آمد به فریاد،

به صحرا شد پراکنده به یکبار

چو خیل اشتر رم کرده، کهسار

زمین چون آسمان از جای برجست

فلک را سر ازان گردید و بنشست

چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار

که تیغ از جوهر خود گشت زرکار

ز ضرب چوب رفته پوست از کوس

وزان در ناله اندامش چو ناقوس

ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر

به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر

برآمد زآتش تیغ درخشان

چو موسیقار، فریاد از نیستان

پلنگ از بیم گشته موش سالوس

ز طعنه در صدای گربه طاووس

ز بس سوراخ شد اندامش از تیر

پلنگی بود سایه همره شیر

گریزان فیل از پیش سواره

گنه بود و به دنبالش کفاره

شتابان کرگدن از هر کرانه

دم خود کرده بر خود تازیانه

همی انگیخت ضرب گرز سرکش

ز پشت شیر همچون گربه آتش

ز حیرت مانده آهو از رمیدن

فرامش گشته مرغان را پریدن

گراز از بیم جان گردیده حیران

ز لرزیدن زدی دندان به دندان

دویده بس که هرسو مضطرب وار

گسسته کرگدن را بند شلوار

گریزان فوج فیل از برق شمشیر

شده خرطومشان قندیل پرتیر

اجل شد بر سر پرخاش هرکس

به دیگ توپ بختی آش هرکس

یلان را رفت در اندیشه ی خون

عنان اختیار از دست بیرون

سخن نشنیدن او را بود مطلب

که گوش خویش را خواباند مرکب

ز بس آواز کوس و نای رویین

شده صحرای محشر عرصه ی کین

فلک چون صید وحشی در رمیدن

زمین چون مرغ بسمل در تپیدن

تفک را هر نفس از نقد کینه

تهی می گشت و پر می شد خزینه

یلان را کرنا می کرد آواز

نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز

ز جوش گرد در اطراف میدان

شده زنبور خاک آلوده پیکان

زره دام اجل زان شور گشته

ز پیکان، خانه ی زنبور گشته

به هرکس روی کردی تیغ فولاد

زره چون موج دریا کوچه می داد

چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر

کمانچه تیر خود را کرد زنجیر

نشسته تیر از بس بر سپرها

نمودی خارپشت اندر نظرها

ز ناوک سینه ها گردیده مجمر

درو از تاب کینه، دل چو اخگر

ز خمیازه کمان یک دم نیاسود

که مخمور شراب عافیت بود

تفک کو در جهانسوزی به نام است

ز جوش عطسه گفتی در زکام است

ز مغز سر عدو را گرز خودکام

شکسته در کلاهش بیضه ی خام

دلیران هریکی در آن زد و گیر

نمودی جوهر خود را چو شمشیر

ز ضرب گرز کین از هر کرانه

شده بالابلندان چارشانه

تفک از هر طرف افتاده بر خاک

جدا از دوش گشته مار ضحاک

ز دست لشکر فیروزی آهنگ

به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،

گذر می کرد از شست کمانگیر

ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر

به خوان رزق مردان سپاهی

نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی

جدا گردیده از تیغ هنرمند

چو خامه تیر نی را بند از بند

شکست از ضرب گرز آهنین مشت

کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت

به دست پردلان از تیر فرسود

چو نارنج هدف، گرز زراندود

خدنگ از جوشن هر دلشکسته

پریدی همچو مرغ دام جسته

چنان زد نیش، پیکان سبکدست

که خون مرده یک نیزه ز جا هست

زره بر تن چنان واجب در آن حال

که آب از بیم نگذشتی ز غربال

ز برق خویشتن تیغ پراعراض

دو تیغه باز گشته همچو مقراض

ترازو تیز در سنجیدن جان

زر پای ترازو بود پیکان

سراپا گشته رخنه از زد و گیر

دم شمشیر همچون شین شمشیر

تفک می خواست هردم مرد میدان

کمان را بود روز عید قربان

زدی بر پشت چون گرز گران، مشت

برون از ناف جستی مهره ی پشت

ازان آتش که تیغ کین برافروخت

به بیشه عود و صندل را به هم سوخت

درخت آبنوسش هندویی بود

که دوران سوختش با صندل و عود

شدند افتاده بر خاک آن سیاهان

فزون از سایه ی برگ درختان

ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ

درخت عود او شد صندل سرخ

کمان از ماندگی شد سست بازو

تفک چون خستگان می خورد دارو

ازان پرخاشجویان دلاور

که افتادند بر خاک از دو لشکر،

شده پر دامن صحرا و پشته

ز خون مرده و سیماب کشته

صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر

سپر انداختند از بیم شمشیر

یکی از عجز پیش قاتل از تن

برون می کرد همچون مار جوشن

نهاده دست آن یک بر سر دست

شکوه شحنه دست مست می بست

یکی دیده چو خصم بی امان را

به جای تیر، افکنده کمان را

به پیش خصم خود آن یک به زنهار

گرفته کاه بر لب کهرباوار

یکی رفته ز پا، تاب و توانش

گرفته خصم بر پشت کمانش

گریزان دیگری رفتی ز میدان

سر از پا پیشتر چون گوی چوگان

به چشم هریکی از بیم شمشیر

به هم چسبیده مژگان چون پر تیر

کمان افتاد از بس زان روا رو

زمین شد آسمانی پر مه نو

ز تیر ریخته، صحرا نیستان

ز گل های سپر عالم گلستان

چنان افتاد تیغ از هر کرانه

که تیغ کوه گم شد در میانه

ز بس خنجرفشان بودند راهی

شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی

کمند تابدار افتاده بر خاک

تماشا کن چه دامی ساخت افلاک

تفک افتاده در هرسو فسرده

مهیب اما همان چون مار مرده

به پیش مرکبان برق تعجیل

سپر انداخته از نقش پا فیل

حصاری داشتند آن قوم مکروه

چو برج آسمان بر قله ی کوه

حصاری بر فلک آوازه ی او

مه نو حلقه ی دروازه ی او

اساسش چون اساس عشق یعقوب

بنایش چون بنای صبر ایوب

سپهر از عرصه ی او یک سپروار

مه نو رفعتش را کاه دیوار

به پیرامون او چرخ پرافسوس

بود پروانه ای بیرون فانوس

بود کهسار، برج بی شمارش

خروس عرش، کبک کوهسارش

به پیش رفعت او چرخ دوار

کمان حلقه ای بر روی دیوار

جهانش آنچنان سنگین برافراشت

که کوه از سایه اش درد کمر داشت

پرنده بر فرازش کس ندیده

مگر گاهی کزو خشتی پریده

به این گونه حصاری آهنین پی

که بردی هوش از سر دیدن وی،

شد از زور عقابان بناموس

زجا برداشته چون تخت کاوس

ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست

هزاران دیو ازو بر هر طرف جست

بر اسب دیو پیکر، دیوبندان

شتابان از پی آن خودپسندان

یلان را تا فرس گردد ازان تیز

دمیده چون خروس از ساق، مهمیز

توانایی ز پای دشمنان رفت

گریزان تا به کی هم می توان رفت

کمند پردلان از پی گلوگیر

ز نقش پای خود، پاها به زنجیر

سوار بادپا را چون غبار است

پیاده گر همه سام سوار است

به خونریزی دلیران کف گشادند

مروت را عنان از دست دادند

قضا گردید ازان شورش معطل

اجل خود کشته شد در جنگ اول

ز بس کز پشته پر شد روی صحرا

زمین پنداشتی پوشیده دیبا

به دست آنان که زنده اوفتادند

به طوق بندگی گردن نهادند

ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر

ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر

به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل

به ویرانی روان گشتند چون سیل

ز بس بت پایمال یک به یک شد

سیاه اندام چون سنگ محک شد

ز رسوایی نماندش نام و ناموس

ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس

ز بس بتخانه ها ویرانه گردید

دل عشاق ازان بر خویش لرزید

بتان را چهره های ارغوانی

شده چون بت پرستان زعفرانی

بهرمن شد ز کار خود معطل

رخ او ضعف دین را قرص صندل

ز شرم کرده های خویش، زنار

کشیده سر به خود چون حلقه ی مار

به بتخانه مؤذن رفته بر بام

رسانده بر فلک گلبانگ اسلام

ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر

به دست آمد فزون از حد تقریر

تفک خود بر سر هم تل هزاران

جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران

شد از سرهای آن قوم تبه رای

مناری بر سر هر راه بر پای

صفاهان منفعل شد کز چپ و راست

منارکله را سرکوب برخاست

شد از آسیبشان آسوده عالم

نهادند این زمان سر بر سر هم

نمودی شکلی از هر عضو او رو

منارکله را چون دیو جادو

فرستادی به سوی ملک آشام

نهفته همره هر باد، پیغام

که چون من گر سراپا سر شدی کس

نیاوردی ازین کشور یکی پس

بلی از زندگانی چون شود سیر

زند صیاد خود را شاخ، نخجیر

چو تب فصاد را از مغز خیزد

به دست خویش، خون خویش ریزد

نهد هرکس برون از حد خود پا

عجب دانم که ماند پای برجا

خم شمشیر شاهان است محراب

اطاعت طاعت آن در همه باب

اطاعت جوهر شمشیر عقل است

اطاعت بهترین تدبیر عقل است

بود مغرور را کارش همه شوم

که دارد در دماغش آشیان بوم

جزای کار هرکس در کنار است

جهان در کار مستان هوشیار است

خورد بدمست همچون فیل پرجوش

ز گوش خویش سیلی بر بناگوش

ستوده سرورا! گردون جنابا!

فلک توسن خدیوا! مه رکابا!

بحمدالله که از الطاف بیچون

ترا رو داد این فتح همایون

شدی آرایش هنگامه ی فتح

مبارک باد بر تو جامه ی فتح

جهان را سایه ی تیغ تو آراست

هما از بیضه ی فولاد برخاست

ز بیم آتش قهر تو از تیر

نیستان می گریزد همره شیر

نخواهد در سفر خصم تو اسباب

که زادش خاک ره باشد چو سیلاب

هما با طایر قدر تو در اوج

شکسته بال چون مرغابی موج

ندارد ز آستان تو جدایی

هما باشد ترا مرغ سرایی

گرانمایه کریما! سرفرازا!

محبان پرورا! دشمن گدازا!

خموشی گرچه از مدح تو ننگ است

ولیکن چون دل من وقت تنگ است

اگر یابم امان از عمر چندی

ز آزادی نهم بر خویش بندی

ز مدحت چون کهن اوراق افلاک

گذارم نسخه ای در عالم خاک

که صد طوفان اگر از جای خیزد

ز هم شیرازه ی آن را نریزد

سلیم این رشته را از کف رها کن

ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن

دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست

که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست

همیشه تا بهار فتح و نصرت

بود مشاطه ی گلزار دولت

ترا هر روز فتحی این چنین باد

سر دشمن به پیشت برزمین باد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode