گنجور

 
سلیم تهرانی

ز بس شد فعل بد، غماز چون مشک

جهان را شد دماغ آخر ازان خشک

ز خشکی سرو آمد بر لب جو

به پیچ و تاب همچون شاخ آهو

تفاوت نیست از خشکی ایام

میان استخوان و مغز بادام

خضر را از دم آبی نشان نیست

ز مرگ خود خبر هست و ازان نیست

اگرچه بحر در هر کوچه ی موج

ز مرغابی و ماهی داشت صد فوج،

کنون او را همین بر سر حباب است

ولی آن هم هوادار سراب است

برآید بال بط از قحطی آب

کبوتروار خشک از چاه گرداب

هجوم تشنگان بین گاه و بیگاه

که گویی یوسفی افتاده در چاه

طلبکاری نموده خلق بی تاب

به جای آتش از همسایگان آب

به هردل، تشنگی افکنده تابی

که یخ بندد به هرجا هست آبی

ز بس خشکی درو کرده ست تأثیر

گلو را تر نسازد آب شمشیر

نیارد خوردنش مرد سپاهی

که خنجر تشنگی آرد چو ماهی

به جست و جوی آب از جان خسته

ازان پیکان چو پیکان زنگ بسته

خضر از تشنگی در وادی غم

عقیق اندر دهن دارد چو خاتم

نیاید ابر پیش او به سودا

برآمد خشک از بس سنگ دریا

شود گر کاغذ ابری نمایان

ازو دارند مردم چشم باران

بلند از خاک نبود کاغذ باد

به سوی ابر، مکتوبی فرستاد

برای جستجوی آب تیشه

به هرسو می دواند نخل ریشه

چو لاله باغبان دارد به دل داغ

که بیدستان شد از بی حاصلی باغ

نهال از خشکی افتاده ست در پیچ

ز بی برگی ندارد چون الف هیچ

بود سرو چمن بی ابر دلگیر

ازان همچون یتیمان قد کشد دیر

خراج میوه عمری شد که از تاک

نمی آید به پای تخت تریاک

به ناز آن گربه کو را بید پرورد

به موش آسیا می ماند از گرد

دود تا در پی آبی به ناکام

به خود مالید روغن، چشم بادام

ز خشکی رونق گل ها شکسته

دل هر میوه ای در سینه خسته

نشد کار چمن از بید، آسان

نمی آرد دعای گربه، باران

درین خشکی به مرگ دجله و نیل

فشاند خاک بر سر ابر چون فیل

به زیر گرد خشکی بس که شد گم

کند زاهد به آب جو تیمم

ز بس در آب، غرقه دلپذیر است

چو میرد تشنه ای، عید غدیر است

به طرف چشمه سار از دست مرغان

چو آتش، آب شد در سنگ پنهان

ز بیم فوج کبک کوهساری

چو آب کوزه شد دریا حصاری

ز بس خشکی به دریا روی آورد

کند گرداب همچون آسیا گرد

حباب جویبار از دور افلاک

شده چون شیشه ی ساعت پر از خاک

ز خشکی شد دم ماهی به گرداب

غبارانگیز چون جاروب بی آب

ز مرغابی به هرسو داشت فوجی

نه فوجی ماند دریا را، نه موجی

چه سان دهقان نسازد سینه را چاک

عزیزی همچو گندم کرده در خاک

زمین را گاو در تحصیل گندم

شکنجه می کند با انبر سم

ز گندم دیده تا حسن برشته

فریبش خورده چون آدم، فرشته

ز چشم خلق، آب و نان نهان است

جهان را قحط سال آب و نان است

فروشد تا برای قیمت نان

چو گوهر، آب را دزدیده دندان

ز بس آفت، به خرمن های مردم

تولد کرد مور از فرج گندم

ز زنگ فتنه، دهقان را به خانه

شده جو سبز همچون رازیانه

شد ارزان بیضه ی مور جفاکیش

خورد چون مار اما بیضه ی خویش

چو اندام سیه بختان مسجد

شپش افتاده در انبار کنجد

ملخ ره می برد زان جسته جسته

که حرص مزرع او را پای بسته

چو اسبان عرب، تند و جهنده

ندیده هیچ کس اسب پرنده

ز تیغ سبزه با ناخن برد زنگ

به اره شانه سازد تخته ی سنگ

به چشم مور خرمن کرده انگشت

شکسته خوشه چین را با لگد پشت

ز گندم کرده دهر تنگ توشه

مرصع تاج شاهان را چو خوشه

چنان عالم ز بی برگی خراب است

که مرغ از بهر یک دانه کباب است

نمانده عاشقی در یاد بلبل

به یک جو می فروشد خرمن گل

ز جلوه باز مانده کبک و تیهو

زند قمری ز شوق دانه کوکو

نه چتر است آن که ظاهر کرده، افسوس

که نخل ماتم خود بسته طاووس

چو این خشکی علم در عالم افراخت

سموم آسا سوی هندوستان تاخت

جهان آشفته کرد از قحط و تنگی

سواد هند را چون موی زنگی

درین قحطی، مسلمانان گجرات

چو نان بینند، بفرستند صلوات

زبان از تشنگی در این بر و بوم

عیان کرده ز هر فیلی دو خرطوم

سیاهان پی سوی دریوزه برده

به زیر پوست همچون خون مرده

به نقش پا سری هر ناتوان را

که نان پنجه کش پندارد آن را

ز بس بگریست بر احوال مردم

نمانده یک مژه در چشم گندم

ز بی قوتی بتان را پنجه ی نغز

چو موسیقار، خشک و خالی از مغز

اگر حرفی ز خوبان در میان است

حدیث حسن گندمگون نان است

به خانه هرکه بیند میهمان را

خورد در آستین چون فیل نان را

چنان آرند پیش دشمن و دوست

که نان ترش گویی قرص لیموست

نمک از بس درین قحطی گران شد

نمکدان مردمان را سرمه دان شد

سلیمان را بود بر خوان درین شور

نمکدانی به تنگی چون دل مور

نمک را بس که بد خوردند مردم

نشان آن شد از روی زمین گم

ز مصحف آیه ی سوگند حک شد

قسم را کار با نان و نمک شد

ز بی قوتی شده چشم بد و نیک

چو نان و آب مفلس خشک و تاریک

سر از سودای نعمت های الوان

کله را کرده انبان سلیمان

ز همت آن که می آراست خوان را

کنون پنهان خورد چون روزه، نان را

کسی چون خضر اگر آبی گزیند

به تاریکی خورد تا کس نبیند

سلیمان را دل از غم بی حضور است

که تنگی در میان خیل مور است

چو شط چشم خلیفه گر پر آب است

عجب نبود، که بغدادش خراب است

کسی را کی شود سیری میسر

که نان دارد بهای آب گوهر

که این سختی به او هرگز گمان داشت؟

چه شد آن چرب نرمی ها که نان داشت

نشاید سفره ای دیدن به سامان

بجز مطرب، کریمی نیست خوشخوان

بود نان در تنور آن گونه دلخواه

که گویی ماه کنعان است در چاه

عزیز آن کس که دارد میهمان را

کند شیر و شکر، دستارخوان را

بود بیگانه حرف آش در گوش

نمک شد اهل عالم را فراموش

به صد تلخی، چو دریا، کدخدایی

به جوش آورده دیگ شوربایی

فتاده سنگی از این سقف مینا

شکسته کاسه ی همسایه را پا

به خود می پیچد از گوشه نشینی

چو تار زلف خوبان، موی چینی

سگان را در دهن از خوان شاهان

نبینی استخوانی غیر دندان

نخورده گربه ها از خوان امید

بجز باد هوا چون گربه ی بید

به لب حرفی ندارد سفره جز این

که مهمان گر رسد، برخیز و برچین

دل مردم زند از هر کناره

به بوی گوشت خود را بر قناره

نیابد گوشتی قصاب دلگیر

که شاهین ترازو را کند سیر

جهان موشی به صد جان می فروشد

ولی موشی در انبان می فروشد

به هرجا گربه ای از دور دیده

سگ نفس از قفای او دویده

جهان گردیده بر رواس تاریک

سر فرزند خود افکنده در دیگ

ز کیپایی مپرس و از دکانش

بود پستان مادر شیردانش

به دور افکنده زین قحطی ز دامن

ترازو سنگ خود را چون فلاخن

چنین کز خوردنی شد دست کوتاه

شکم را می توان گفتن تهی گاه!

برآورده نی انبان وار، فریاد

سلیمان را ز قحط، انبان پر باد

عبث رستم به فکر هفت خوان است

که یک نان هرکه یابد پهلوان است

گرفته چون گدایان کاسه کشکول

خلیفه از برای آش بهلول

بجز نرگس نبینم سرفرازی

که باشد صاحب نان و پیازی

ز روغن گشت خالی، مغز کنجد

نمانده آرد در انبان سنجد

رود گلچین پی بلبل به بستان

کزو سازد کبابی همچو مستان

به قمری باغبان زان می دهد رو

که خواهد بیضه اش را بهر کوکو

ز قحطی، سوده ی آهن به دندان

دهد خاصیت حلوای سوهان

به دل چون شوق شیرینی نهد بند

سر فرزند باشد کله ی قند

ز بی قوتی ست در هر خانه شیون

ز ناچاری سر شوهر خورد زن

به کشتن گشته هر مادر سزاوار

ز بس فرزند خود را خورده چون مار

وبا شد آبروی کار قحطی

گل مرگی شکفت از خار قحطی

پی دفع خلایق زشتی کار

شده چون گرگ یوسف آدمی خوار

چنان دستی به قتل عام بگشاد

که در تیغ اجل صد رخنه افتاد

نبرد اما ز دست انداز گردون

ز چندین رخنه، یک کس جان به بیرون

خضر تا گشت ازین مرگی خبردار

کفن بر دوش می گردد علم وار

شده نزدیک کز مرگ سیاهان

ازین گلشن برافتد تخم ریحان

اجل سرها ز بس بر باد دادی

منار کله شد هر گردبادی

کثافت فرش در بازار و خانه

مگس حلواخور اهل زمانه

رود بوی بد از هرسو به صد میل

به بینی زان گرفته آستین فیل

ز جوش مرده، گور و گورکن نیست

به غیر از چشم پوشیدن کفن نیست

به هرجا زنده ای هم می شود فاش

بود مرده کشی کارش چو نقاش

چنان از رونق کارش غرور است

که گویی گورکن بهرام گور است

چنان غسال را چین بر جبین است

که پنداری مگر خاقان چین است

ز ناز تخته کش خود کس چه گوید

الهی مرده شو او را بشوید!

ز بس سرها به خاک افکنده گردون

بساط کاسه گر شد روی هامون

نشاید یافتن یک سر، که افلاک

نکرد از دشمنی در کاسه اش خاک

درین کشور چنان خوفی به راه است

که در هر گام، صد سر بی کلاه است

چوما از طالع خود ناامیدیم

چنین وقتی به هندستان رسیدیم

درین کشور همه پامال قحطیم

ز بی قدری متاع سال قحطیم

ز دلگیری به ما حسرت نصیبان

سواد هند شد شام غریبان

به هرکس باشد او را طبع روشن

زمانه کینه دارد خاصه با من

من آن آشفته ی شوریده حالم

که دارد ریشه در آتش نهالم

نداند غنچه ام رسم شکفتن

چکد چون زخم، خون از خنده ی من

چو بادامم ز زخم تیر ایام

دلی دارم ولی چون مغز بادام

ز زخم تیغ دارم یادگاری

نشان ها چون بنای خشت کاری

برم دستی اگر بر غنچه از دور

برآرد خارهمچون نیش زنبور

زند بر سینه ی من شاخ گل تیر

به رویم می کشد آیینه شمشیر

ز حیرانی به عکس من چو جوهر

بود آیینه زندان سکندر

نمی داند به غیر از فتنه زادن

شب گیسو به خون غلتیده ی من

ز غم آسوده ام دارد حزینی

نمی افتد گره بر موی چینی

نگردم همچو ابر از قطره سیراب

بود دریاکشی کارم چو گرداب

دلم را کی ز جام می فتوح است

که موج باده ام سوهان روح است

بود بی سایه دیوارم ز پستی

ندارم جای داغ از تنگدستی

به من زندان بود این باغ دلگیر

فغان بلبلان آواز زنجیر

نفس در سینه ام دایم ز تنگی

به هم پیچیده همچون موی زنگی

به بازاری که بختم گشته رهبر

بود گرد یتیمی آب گوهر

کند بر فکر شعرم خنده تقدیر

که دارم تکیه بر کاغذ چو تصویر

سخن بر من نیفزود آب و تابی

گل کاغذ نمی دارد گلابی

به دعوی خصم اگر با من ستیزد

بجز افتادگی از من چه خیزد

به گاوی شد یکی گوساله گستاخ

فکندش از خصومت شاخ بر شاخ

ز کار او خجل شد گاو مسکین

سپر انداخت پیش او ز سرگین

فغان کز اقتضای دوربینی

پریشانی نرفت از زلف معنی

سواد لفظ بر حالش گواه است

بلی روی پریشانی سیاه است

سلیم این گفتگوی عارفان نیست

گزیری از تقاضای زمان نیست

یکی گفتا قلندر مشربی را

که بی قوتی مرا افکنده از پا

ز ضعفم در تن خشکیده نم نیست

قلندر در جوابش گفت غم نیست

جهان شد خلق افیونی ز تنگی

تو هم باریک شو چون فکر بنگی

زیان بر اهل معنی سود باشد

الهی عاقبت محمود باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode