گنجور

 
سلیم تهرانی

بود در زیر زینم بادپایی

نه اسبی، بلکه شوخ دلربایی

اسیر کاکلش خوبان دلجو

گرفتار خم فتراکش آهو

به رنگ نیلگون خود را نموده ست

که خوبان عرب را تن کبود است

نماید در نظر زان گوش و گردن

دو غنچه بر سر یک شاخ سوسن

تماشا کن چو می گیرد دمش اوج

که رود نیل گویی می زند موج

گلی کو را جبینش جلوه گاه است

نشان بوسه ی خورشید و ماه است

غلط کردم بیان، کان ماهپاره

بود صبح جبینش را ستاره

ز پرکاری بود غارتگر جان

رکاب زین او چون چشم خوبان

برای من زمانه جهد پر کرد

که مرغی این چنین را دانه خور کرد

چنان باشد به دستش نعل چسبان

که آیینه به دست نوعروسان

پری پیکر، و لیکن دیوزادی

بود هر دست و پایش گردبادی

چو برق از گرم رفتن آتش انگیز

ندیده آتش او خار مهمیز

به وصف تندی آن پی خجسته

رسد معنی به خاطر جسته جسته

روم هرگه به فکر جستن او

نماید منی برجسته ای رو

شدم هرگه به وصفش صفحه آرا

روان شد سطرها چون موج دریا

شود وقت طبیعت آزمایی

ز وصف زین او کاغذ حنایی

ز شوخی همچو شعله آن پریزاد

ز جای خود جهد از جنبش باشد

بود، هرگه که می گردد روانه

به پهلو موج بادش تازیانه

دونده چون خیال نکته سازان

پرنده همچو رنگ عشقبازان

به رقاصی ز شوخی همعنان است

جوش پاک است، رقص او ازان است

رود تا در عنانش آب گستاخ

کند بالادوی در هر رگ شاخ

سوار او به بحر رزم شاد است

که هم کشتی و هم باد مراد است

ز شوخی نیست او را یک زمان تاب

به جای آب، گویی خورده سیماب

ازان او را به یک جا نیست تمکین

که دایم خانه بر دوش است از زین

چو سوی آب خوردن آرد آهنگ

ز شوخی می کند با عکس خود جنگ

بود از تندی این طرفه توسن

چراغ دودمان برق روشن

اگر زنجیر نبود در طویله

نمی استد چو مجنون در قبیله

چو مرغان می پرد این برق آیین

که دارد بال و پر از دامن زین

ز پهنای کفل جلدش زیاده

که شلوار عرب باشد گشاده

مرا عقد دمش دارد هراسان

که نتوان زد گره بر باد آسان

ز شوخی های او در تاب فتراک

گریبان کرده نعل از دست او چاک

زمانی نیست آرامش به یک جا

همیشه گرچه دارد در حنا پا

به جولانگاه او در پاس ناموس

به خود دزدیده دم چون کبک، طاووس

زند از چابکی صد چرخ هموار

به روی خشت نقطه همچو پرگار

ز چشم عیبجو او را چه باک است

که چون آب روان از عیب پاک است

شده شبدیز ازو در جلوه استاد

ازو ناموس گلگون رفته بر باد

به شبرنگش چه سان سنجم ز حیله

که نبود با شبه، در هم طویله

ز بس نرمی که او را در شتاب است

به صدر زین او مخمل به خواب است

پی دعوی تندی آن خوش آهنگ

بود با برق دایم بر سر جنگ

کمر را تنگ ازان در کینه بسته

به خود از نعل، چارآیینه بسته

ز شوخی داده بر تاراج تمکین

ازو بر باد رفته خانه ی زین

ز نعل آهن نگشته پای بستش

که شد از سختی سم زیردستش

به سنگین باری کوه آورد تاب

که بردار و بدو باشند اعراب

شود وصفش به دل هرگه شمرده

روان گردد در اعضا خون مرده

به وقت پویه، تیری برگشاد است

کند چون جمع خود را، گردباد است

ز بس در پویه دارد بی قراری

اگر بر صفحه وصف او نگاری،

شود هر حرف کز نوک قلم دور

روان گردد به روی صفحه چون مور

برو چشم بد اختر زیان شد

ز بیماری در آخر ناتوان شد

شکست آمد ز بیماری سمش را

گره شد آرزو در دل دمش را

ز ضعف لاغری ماند از دویدن

چو نبض مرده افتاد از جهیدن

سمش از ناتوانی گشت پر گرد

عجب خاکی فلک در کاسه اش کرد

ز ضعف تن ترقی کرد حالش

ز گردن شد فزون یک موی یالش!

ز خارش گشته اندامش ختایی

ازو هر موی او جسته جدایی

نمانده بر سر از کاکل نشانه

ز بی مویی دمش چون تازیانه

قناعت می کند هرسال و ماهی

به رنگ کهربا، با برگ کاهی

کند عمری ز ضعف و ناتوانی

به یک جو همچو نرگس زندگانی

ز ضعف و لاغری ترسم که ناگاه

کشد همچون پر مرغش پر کاه

بود پایش ز سستی گاه رفتار

زمین فرسا چو چوب دست بیمار

پی دریوزه ی رفتار، پیوست

گرفته از سم خود کاسه در دست

به نوعی کاهلی بر وی سوار است

که گویی جاده بر پایش جدار است

ز جای خود نمی گردد روانه

شود گر بر تنش رگ تازیانه

سمش افکنده از سستی اندام

به جای نقش پا، نعلی به هر گام

کسی چون او مباد از مستمندی

سوارش گر نداند نعل بندی

نه رنگ او کبود است از زمانه

که شد نیلی تنش از تازیانه

سوارش گر به کعبه رو نهاده

نصیب او شده حج پیاده

لگد می افکند چون ره کند سر

هم از دست و هم از پا چون شناور

همیشه می کند از زین کناره

چو طفل تندخو از گاهواره

ز تعلیمی همیشه بیم دارد

ندانم از که این تعلیم دارد

کشد چون آتش جوعش زبانه

خورد فولاد را چون موریانه

به سان سایه اش افتد به دنبال

به روی هرکه بیند دانه ی خال

به هر سرچشمه کو یک ره نهد گام

تهی گرداندش چون چشمه ی دام

ره دورش به پیش آمد ز مردن

ازان نعلین خود را کرده ز آهن

برو آخر ز بیداد زمانه

کفن جل شد، طویله گورخانه

به چشمم کرد او را مرگ نایاب

ز شوخی رفت از دستم چو سیماب

شده در ماتم او ابر گریان

ز مرگش رفته رنگ از روی میدان

ز بی تابی کند هر لحظه صرصر

برای ماتم او خاک بر سر

ز دلسوزی به مرگش آتش از غم

به خاکستر نشسته بهر ماتم

به پای او زدی دایم تکاپو

شکست از مردن او شاخ آهو

برای ماتم آن برق آیین

شده ماتمسرایی خانه ی زین

مبادا از النگ خلد بیرون

بود محشور با شبرنگ و گلگون

شفاعت خواه بادا پیش داور

براق و دلدل او را روز محشر