گنجور

 
سلیم تهرانی

شنیدم روزی از خونابه نوشی

چو گل از پاره ی تن خرقه پوشی

نه فکر زندگی او را، نه مرگی

چو سرو آزاده ی بی شاخ و برگی

در معنی به گوش خود کشیده

شده همچون عصای خود جریده

تنش چون شعله با پوشش به پرخاش

کلاهش موی سر چون کلک نقاش

چو دریا کاسه چوبین در میانش

ولی موج گهر تا آسمانش

زده داغ سرش بر گل سیاهی

جنون او را کلاه گاه گاهی

نظرها کرده خضر از بس به سویش

شده در دست نرگسدان سبویش

چو مجنون روز و شب در کوه و صحرا

نبوده فرش خوابش غیر خارا

به زیر خاربن از بی پناهی

شده پرخار اعضایش چو ماهی

هر انگشتش کلید قفل وسواس

جنون او را به سر چون مور در طاس

کناره جو ز خلق از بی رجوعی

چو نقل خویشتن نامش «وقوعی»

که چندی پیش ازین از جوش سودا

مرا شوق سفر انگیخت از جا

ز هر عضوم تپیدن زد چنان سر

که شد پیراهنم دام کبوتر

نبودی یک نفس جایی قرارم

به گردش بود چون گردون مدارم

سرم پا را به ره می کرد تکلیف

به هرسو می دویدم چون اراجیف

دوپای تیزرفتارم به رفتن

شده مقراض در منزل بریدن

کف پایم کبود از سنگ تعجیل

سراپا آبله همچون کف نیل

دمی گر می کشیدم پا به دامان

سرم می گشت همچون جام مستان

ز خورشیدم جهانگردی فزون شد

به ملک مصر شوقم رهنمون شد

چه دیدم، رود نیل چرخ رفتار

چو مستانش ز موج آشفته دستار

یکی دریای ژرفی آسمان تاب

ز زلف موج او هر حلقه گرداب

به عرض شوق، عرضش کرده بازی

چو عمر خضر طولش در درازی

چه آبی، مست و تند و عربده جو

شده از چارموجه، چار ابرو

ز موجش نقش فیل مست معلوم

نهنگ آن فیل را گردیده خرطوم

حبابش وقت طوفان کرده در اوج

شکار اختران با بحری موج

کف آورده به لب هرگه غضبناک

ز دریا آب گشته زهره ی خاک

درو موج از ترشرویی چنان تند

کزان گردیده دندان صدف کند

ز چشم ماهیان فوج در فوج

چراغان بود در هر کوچه ی موج

ز سیمین ماهیان او به گرداب

نمایان جوهر آیینه ی آب

فلک، پیری که در دامان آن رود

به صابون صدف در گازری بود

چه شد گر گوش ماهی پر ثقیل است

که موجش مصرع بحر طویل است

به هرسو کشتی گردون طرازی

نه کشتی، نوعروس پرجهازی

چو رود می گساران نغمه پرداز

چو موسیقار امواجش خوش آواز

زلالش روشنی بخش نظاره

چکیده گویی از چشم ستاره

حبابش از شفق چون چشم مخمور

سواد موج او چون طره ی حور

چو خوبان در کف موجش سفینه

حبابش از زر ماهی خزینه

کند تا تشنگان را عذرخواهی

زلال او زبان دارد ز ماهی

ز بس کز شاخ مرجانش به تنگ است

چو دهقان، اره بر پشت نهنگ است

مزین گشته از صنع الهی

دهان موجش از دندان ماهی

چه وصف او کنم کان بی شمار است

حدیث زلف موجش حرف مار است

مرا واجب شد از دنیا گذشتن

که می بایست ازان دریا گذشتن

ازین اندیشه شد دل ناصبورم

که چون خواهد شد از اینجا عبورم

که ناگه گشت پیری خوب رخسار

چو صبح از دامن دریا نمودار

نمک پرورده ملاح ملیحی

چو کلک نکته پردازان فصیحی

ز کشتی تخت شاهی کرده اسباب

چو مستان پادشاه عالم آب

ز پیری پیکرش مشت خمیری

شده هر تار مویش جوی شیری

دهن چون زاهدان پاکدامان

گسسته رشته ی تسبیح دندان

نظر در انتظار مرگ ناگاه

ز عینک دیده بانش بر سر راه

شده از لاغری بازو چو انگشت

شکم همچون کمان چسبیده بر پشت

به رویش بینی از بس ضعف و اندوه

کشیده تیغ همچون بینی کوه

نمانده قوتش در پنجه ی روح

به یک کشتی سفرها کرده با نوح

ز بس کز ضعف پیری گشته بی تاب

به سویی رفته هرعضوش چو سیماب

به عمر خود چو موج از خواهش دل

قدم ننهاده از دریا به ساحل

به طفلی دایه ی گردون در آن آب

بریده ناف او با ناف گرداب

به وقت صحبت او را بود در کام

زبان از چرب نرمی مغز بادام

چو دید آن ناتوان مضطرب حال

ز دورم بر لب دریا چوتبخال

به سوی من شتابان آمد از راه

سری در رعشه چون شمع سحرگاه

ز افلاسش تنی بیمار دیدم

علاجش شربت دینار دیدم

چو غنچه از گره نقدی گشودم

به خرج همتم چیزی فزودم

به او گفتم که ای آشفته چون گل

قد خم گشته ات این آب را پل

به قید زندگی هرکس اسیر است

ز فکر آب و نانی ناگزیر است

چو داری آب ازین دریای بی بن

بگیر این را بهای نان خود کن

ز گفت و گوی من چون گل برآشفت

ولی بر روی من خندان شد و گفت

چو داغ عشق، ای آشفته کردار

زر خود را به دست خود نگه دار

مرا این شغل از روی هوس نیست

امید مزد کار از هیچ کس نیست

که می جویم رضای آشنایی

خدای همچو من صد ناخدایی

عطای او کشد گر خوان احسان

دهن گردد صدف را پر ز دندان

فشاند ابر فیضش دایم از اوج

ز باران دانه ی مرغابی موج

سحاب لطفش از فیض جهانتاب

به خارستان ماهی می دهد آب

چو گوهر را ز عصمت دیده عاری

به دست بط سپرده پرده داری

ز ضبطش آدم آبی نهانی

کند بر گله ی ماهی شبانی

ز عدلش ظلم شد بحر خطرناک

کزان یک موج باشد مار ضحاک

ز بحرش تر نگردد بال پرواز

ز بس مالیده بط را روغن غاز

بود از پرتو لطفش به گرداب

چراغ چشم ماهی روشن از آب

کجا غم خاطرم را ریش دارد

که او از من، غم من بیش دارد

قناعت چون مرا در کارسازی ست

ز اسباب جهانم بی نیازی ست

حبابم شب به دریا خانمان است

چراغ خانه، چشم ماهیان است

ز سامان نیست آنجا جز هوایی

ز موج افتاده فرش بوریایی

نیم هرگز خجل از روی مهمان

ندارم خانه خواهی غیر طوفان

ز دریا یک دم آبم در سبو نیست

سر و کارم بجز با آبرو نیست

چو ابر از بی سبویی مضطرب حال

ز دریا می برم آبی به غربال

ز فقرم آب باریکی ست در جو

که بر دریا زند چون موج پهلو

صدف نبود که می بینی به گرداب

نهادم نان خشک خویش در آب

به این تلخی کام، از حرص دندان

نکردم تیز بر حلوای سوهان

نکردم خضر راه بینوایی

طمع را چون سلام روستایی

بود ننگم که بگشایم دهان را

ز حرص نان دهم زحمت جهان را

ز حمل خود کشد آن مادر آزار

که دارد در شکم طفل شکم خوار

پی زر کی شوم از حرص راهی

بود گنج روانم فوج ماهی

ز دام ماهی ام هرلحظه کامی ست

مرا هم این چنین با خویش دامی ست

اگر هرگز دهم تن در غم قوت

همین کشتی تنم را باد تابوت

بگفت این و ز روی مهربانی

به صد شوخی و صد شیرین زبانی

به عزت جای داد آن بی قرینه

چو بیت انتخابم در سفینه

چو آن کشتی ز ساحل بادبان شد

به روی آب همچون بط روان شد،

ازان فرزانه پیر لجه پیما

حکایت گونه ای کردم تمنا

که خواهم قصه ای نشنیده گویی

سخن از هرچه گویی، دیده گویی

به گوشم کش چو گوهر داستانی

چو موج افکن برین ره نردبانی

پی گوهرفشانی پیر دانا

لبی جنباند همچون موج دریا

که روزی از تقاضای زمانه

درین دریای ژرف بی کرانه

به کشتی می شدم هرسو شتابان

سوار اسب چوبین همچو طفلان

ز شوق صید ماهی ناشکیبا

تنم در کشتی اما دل به دریا

به چشمم چیزی آمد از ره دور

که می آورد این دریای پرشور

شد از این آب، بعد از موج بسیار

تنی چون سینه ی ماهی نمودار

رفیقی داشتم با خود قرینه

که تنها نیست مصرع در سفینه

بگفتم با رفیق خویش بی تاب

که آتشپاره ای می آورد آب

کشیده رخت بیرون جانش از تن

که آب افکنده بر رویش چو روغن

چو غواصان بیا همت گماریم

که همچون گوهر از آبش برآریم

دهیمش جای در خاکی به صد تاب

که جای گنج باشد خاک، نه آب

شتابان کرد کشتی را روانه

گرفتیمش سر ره عاشقانه

نمی آمد برون آسان، که می جست

تن لغزنده اش چون ماهی از دست

چو عکس آفتاب از موج آبش

برآوردیم با چندین طنابش

به صد زحمت زآب موج پرداز

برآمد چون تذرو از سینه ی باز

نمایان شد در اوج آفتابی

فروزان اختری از برج آبی

رخی چون برگ گل بسیار نازک

تنی همچون دل بیمار نازک

هنوزش خط نرسته از بناگوش

به مرگ عاشقان زلفش سیه پوش

خم آن زلف را رخ در میانه

چراغی بود در زنجیرخانه

برو کردم نظر از مهربانی

به رویش بود رنگ زندگانی

شدم نزدیک آن دلخسته گریان

گرفتم دست او را چون طبیبان

ز نبضش جنبشی چون موج بنمود

حباب آسا هنوزش یک نفس بود

نمودم سرنگون همچون سبویش

دو ساعت آب می رفت از گلویش

روان گر آب دیرش از گلو بود

ز تنگی دهان آن سبو بود

چو چشمه آب می رفت از دهانش

شده آن چشمه را ماهی زبانش

چو آب خورده را آن عشوه انگیز

شکوفه کرد همچون نخل نوخیز،

به کهنه پاره ای پوشیدمش سر

چو گنجی یافت کس، پوشیده بهتر

نیامد آن نهال سیب غبغب

ز بیهوشی به خود یک روز و یک شب

سفیده دم کزین دریای پرشور

عیان شد بادبان کشتی نور

شد، از بس کرد فیض صبح تأثیر

به دریا هر حبابی کاسه ی شیر

ز تحریک نسیم صبحگاهی

به جنبیدن درآمد مرغ و ماهی

ازان مستی چو نرگس دیده بگشود

بجنبید و به خواب راحت آسود

چو صبح از روی دریا کرد قد راست

غبار از کوچه های موج برخاست

دلم شد جمع ازان گل، غنچه کردار

به صیادی نهادم رو دگربار

مبادا کشتی کس در تباهی

مهم در دام و من مشغول ماهی

به سوی او دویدم باز بی تاب

که ناگه چشم بگشود از شکرخواب

مرا چون بر سر بالین خود دید

ز حال خود چو مستان باز پرسید

گل طبعم درآمد در شکفتن

بگفتم آنچه می بایست گفتن

ازو من هم سخن بی تاب جستم

ز گوهر سرگذشت آب جستم

دهن کرد از سخن چون غنچه رنگین

سخن را از تبسم ساخت شیرین

که در دامان این دریای پرشور

دهی باشد چو شهر مصر معمور

فضایش سبز و خرم همچو کشمیر

سواد هند از دوریش دلگیر

عروس اصفهان بسته نگارش

شده شهر حلب آیینه دارش

سوادش چون بیاض صبح پر نور

سیاهی می زند بر شام از دور

ازو تا مصر، یک شب در میان است

به عالم گر بهشتی هست، آن است

دهی زین سان که مثلش کس ندیده ست

پدر بهر مقام من خریده ست

ز کنج ده، فضای شهر به نیست

برای عیش، جایی به ز ده نیست

لب کشت و کنار جویباران

بط می در میان چشمه ساران

کند غارت متاع پارسایی

می و آواز و حسن روستایی

خروشان گله های میش و بره

ز صوت زیر و بم پر، کوه و دره

به مستی کبک را جوجه ز دنبال

دوان چون از پی دیوانه اطفال

ز نقل می مجو در ده نشانه

که باشد نقلدان هر طاق خانه

لبالب سفره ی هر مرد دهقان

ز نعمت همچو انبان سلیمان

ازو بیند ز بس جا را به خود تنگ

کند با کبک، مرغ خانگی جنگ

کبابش را شراب از پی رسیده

ز خونی کز کباب تر چکیده

درین ده داشتم عیش مدامی

ز زلف شاهدانم بود دامی

پی خدمت، غلامان گزیده

چو مژگان پیش چشمم صف کشیده

دل مادر ز مهر من پرآشوب

پدر در عشق من همچشم یعقوب

به خوبی روزگارم طاق می گفت

ز دامادی پدید آمد مرا جفت

به عیشم صرف می شد زندگانی

که ناگه از قضای آسمانی،

ره سیرم به دریابار بنمود

چو ابرم احتیاج آب یم بود

غلامی همره من قد برافراشت

برای غسل کردن رخت برداشت

کشان از هر طرف چون باد، دامان

رسیدم بر لب دریا خرامان

مرا چون دید آن دریای پرجوش

ز شوق من گشود از موج، آغوش

به آبم رهنمون چون گشت دوران

ز سر تا پا شدم چون تیغ عریان

به کشتن چون کسی را برد رهزن

لباسش را برون می آرد از تن

وداع خویشتن کردم به ساحل

در آن دریا شدم چون قطره داخل

نهادم پای خود را چون در آن آب

سرم آمد به گردیدن چو گرداب

برآمد طاقتم را پای از جا

چو عکس ماه افتادم به دریا

به ساحل آن غلام و من به گرداب

نمی باشد کسی را سایه در آب

نبود از هیچ سو چون دستگیری

فرورفتم به دریا تا به دیری

سوی پستی شدم از بس سبکتاز

به سرگوشی بگفتم با صدف راز

نهادم چون سوی زیرزمین گام

سواد اعظمی دیدم عدم نام

درو نگذشت اوقاتم به افسون

که می بایست آنجا گنج قارون

وز آنجا کردم انداز بلندی

به بال موج، پرواز بلندی

به هرجا بود اوجی، پا نهادم

قدم بر عالم بالا نهادم

به من عیسی نفس را کرد زنجیر

شدم از خانه ی خورشید دلگیر

ازان هم رویگردان شد دماغم

نفس کش ورنه کردی چون چراغم

ز زیر خاک تا بالای افلاک

مقامی خوش نکرد این جان غمناک

سخن کوتاه، از بی دست و پایی

ز سعی خویش دیدم نارسایی

چنان در دست و پا شد قوتم کم

که می پیچید همچون موج برهم

به مردن دست در آغوش گشتم

کشیدم دست و پا، بیهوش گشتم

تنم آن تلخی از چرخ دورو برد

که نتوانست آب آن را فرو برد

چو جانم سوی لب عزم از بدن کرد

خدا همچون تویی را خضر من کرد

برآمد عاقبت از لطف بیچون

سبوی من درست از آب بیرون

دگر ره با من آن کان ملاحت

چو مژگانش درآمد در فصاحت

که ای عنقای بختت عرش پرواز

هوادارت همای سایه انداز

ز پیری زلف بختت گر شکن یافت

درین پیری مریدی همچو من یافت

به گل افشاند از لطف تو دامن

خس و خاشاک آب آورده ی من

برآوردی ز آبم چون در پاک

کنون خواهم مرا برداری از خاک

ز همراهی سرم را برفرازی

قدم تا خانه ی من رنجه سازی

مرا از بس که شوق دوستان است

امید وصل بر خاطر گران است

به دوش طاقت مخمور بی تاب

سبوی باده باشد کوه سرخاب

مپرس از دوری من حال خویشان

خبر دارم من از احوال ایشان

در آن ساعت که افتادم به دریا

غلام من خبر برده ست آنجا

پریشان، مادرم را طره چون بید

چو مرغ بیضه ضایع کرده نومید

پدر در ماتمم نوعی فسرده ست

که پندارد جهان را آب برده ست

کنیزان را زمرگم چهره کاهی

چو رنگ خود، غلامان در سیاهی

کنون خواهم قدم در ره گذارم

ز ماتم مردم خود را برآرم

لبش چون جلوه ی این گفتگو داد

مرا گریه، قضا را خنده روداد

ز بس دیدم به حرفش مضطرب حال

جوابم شد گره بر لب چو تبخال

دمی ز اندیشه در آتش نشستم

پس آن گه چون سپند از جای جستم

به خاطرجویی او بی بهانه

نمودم کشتی خود را روانه

به همراهی آن مرغ بهشتی

گرفته پر ز تیر خویش کشتی

سبک گردد در آن ره تا روانه

به کشتی موج می زد تازیانه

نه در کشتی نشاندش دور افلاک

که در تابوت می بردش سوی خاک

قضا را کوشش از ما بیشتر بود

تمام راه با ما همسفر بود

نه کشتی را چنان بی تاب می راند

که آن بیچاره را در آب می راند

به اندک ساعتی طی شد مسافت

نمایان شد ازان ساحل علامت

تواند آن که مرگش سر به پی کرد

دو منزل راه را یک لحظه طی کرد

ازان ده نیز پیدا شد سیاهی

سوادش داده بر ماتم گواهی

عیان بود از در و دیوار آن، غم

درختانش سراسر نخل ماتم

به نزدیکی ساحل چون رسیدیم

ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم

در آن ساحل کهن ویرانه ای بود

که غم های جهان را خانه ای بود

خرابی بر دلش نوعی فزوده

که گویی ظالمی را خانه بوده

به جا مانده ازان دیرینه آثار

چو کوه بیستون یک کهنه دیوار

شده مشهور از مه تا به ماهی

زمین از سایه اش در روسیاهی

شکسته آنچنان پا تا سر او

که نتواند نهد بر خاک پهلو

نیندازد حوادث زان دلیرش

که ترسد آسمان ماند به زیرش

گزنده سایه ی آن کهنه دیوار

که در هر مهره ی او بود صد مار

چو دام از رخنه های سینه ی او

نگشتی مرغ، گرد چینه ی او

چو از تأثیر چرخ کینه بنیاد

گذار ما برآن ویرانه افتاد،

ز شوخی با من آن شیرین تکلم

دهن را کرد لبریز تبسم

که ای بر زخم این دلخسته ی غم

شد از چرب نرمی موم و مرهم

دهی تا مژده ای از من به احباب

روان شو سوی ده چون جدول آب

چو مرغ خوش خبر آواز بردار

مرا چون گنج در ویرانه بگذار

که ترسم خلق چون مرگم شنیدند

طمع یکبارگی از من بریدند،

ز غافل دیدنم بی برگ گردند

مرا بینند و شادی مرگ گردند

چو فرمانش مرا زد دست بر پشت

نهادم چون مژه بردیده انگشت

به تعلیم اجل، آن غافل مست

چو سایه زیر آن دیوار بنشست

ازو ویرانه گلزار ارم شد

پی تعظیمش آن دیوار خم شد

چو او بنشست و من برخاستم زود

نشست و خاست پنداری همان بود

برآن ده گشتم از یک لحظه رفتن

چو ابر نوبهاری سایه افکن

چه دیدم، مجمعی از ناصبوران

ز گریه گشته آن ده، شهرکوران

چو مژگان حلقه ای هرسو سیه پوش

ز غم گریان نشسته دوش بر دوش

ز ناخن، چهره ی خوبان چون گل

خراشیده تر از آواز بلبل

بیاض سینه ی خوبان ز سیلی

شده چون سینه ی طاووس نیلی

ز هرسو زلف و گیسوی معنبر

شدی بر باد همچون دود مجمر

چو دیدم حال آن جمع پریشان

کشیدم این گهر در گوش ایشان

که ایام پریشانی سرآمد

گرامی گوهر از دریا برآمد

چو نام گوهر و دریا شنیدند

ز حرف آشنا سویم دویدند

به من گفتند ای پاکیزه گوهر

چه می گویی، بگو یک بار دیگر

گشودم پیش آن آشفته هوشان

دهن چون حقه ی گوهرفروشان

زبان را ساختم چون شعله سرکش

بگفتم سرگذشت آب و آتش

ازان صوتم که آمد بر لب از دل

فراوان شد سماع مرغ بسمل

چنان جستند از جا اهل ماتم

که گفتی خیل زاغی خورد برهم

تمنا بر دل مردم غلو کرد

به یک ویرانه صد دیوانه رو کرد

روان از ده خلایق سوی صحرا

که دارد آدم آبی تماشا

ندیده کس به زیر چرخ دولاب

که آتش زنده بیرون آید از آب

ز بی تابان ماتم خیل در خیل

شتابان سوی آن ویرانه چون سیل

سیه پوشان روانه فوج در فوج

به روی خاک، رود نیل زد موج

کشد تا در بر خود آن بر و دوش

گشوده مادرش چون موج آغوش

پدر در پیش پیش بی قراران

دوان چون برق در ابر بهاران

شتابان سوی او بیگانه و خویش

ولی دیوار آمد بر سرش پیش

پریشان خاطران وقتی رسیدند

که آن گنج گهر در خاک دیدند

من از دنبال ایشان می دویدم

چو گرد کاروان از پی رسیدم

به خاک آن سرو را دیدم چو خفته

قضا می گفت در گوشم نهفته

که از آبش چو دادی رستگاری

روا نبود که در خاکش گذاری

شود چون شعله ی آتش جهانتاب

به خاکش می توان کشتن، نه با آب

چو ظاهر شد به مردم آن علامت

شد آن صحرا چو صحرای قیامت

ز بس برخاست از هرگوشه غوغا

به جوش آمد چو دریا خاک صحرا

به گریه هرکسی طوفان نمودی

به حال او ولی کی داشت سودی

پدر را گر ستم شد کان پسر رفت

ولی او را ستم بیش از پدر رفت

ز مرگش بی قراری داشت مادر

ولی چون او نکردی خاک بر سر

غلامانش اگر ناشاد گشتند

ولی از بندگی آزاد گشتند

کسی نامش نخواهد بعد ازان برد

بلی بیچاره آن کس شد که او مرد

سخن کوتاه، او را با صد افسون

ز زیر خاک آوردند بیرون

در آب دیدگانش غسل دادند

روان بردند و در خاکش سپردند

غرض تا من به سروقتش رسیدم

دوبار او را در آب و خاک دیدم

بلی ما را همیشه دور افلاک

چو آتش می کشد از آب یا خاک

سحرگاهی شنیدم در گلستان

که بلبل این نوا خواندی به بستان

که عیش این چمن ناپایدار است

خزانی با حنای هر بهار است

بقای عمر گل چون خواب صبح است

شکوفه پرتو مهتاب صبح است

چه حاصل زین جهان جز اشک افسوس

بود ماتمسرای شمع، فانوس

مدارا کن که عالم بی مدار است

به ناسازان، جهان ناسازگار است

مکن کوشش که کار دور ایام

به سعی ما نمی گیرد سرانجام

کجا بحر محیط از خار و خاشاک

به جاروب دم ماهی شود پاک

غنیمت دان دو روز زندگانی

که چون سیل بهار است از روانی

چو شاخ گل منه پیمانه از کف

که نقد عمر را این است مصرف

شبی رندی در ایام زمستان

به سر می برد تابوتی شتابان

یکی پرسید ازو کای یار دلکش

که مرده از عزیزان، گفت آتش!

سلیم از غافلی می بینمت مست

نمی دانی قضایی در کمین هست

جهان ویانه ای بس خوفناک است

چه آفت ها که در این آب وخاک است

چرایی این چنین غافل نشسته

برآ از زیر دیوار شکسته

درین دریای خونخوار آشنا کیست

خدا دست تو گیرد، ناخدا کیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode