گنجور

 
سلیم تهرانی

ای غمت بی حاصلان را حاصل نیک اختری

داغ سودای تو بر سرها نشان سروری

شوق کویت بیدلان را توشه ی آوارگی

فکر وصلت مفلسان را مایه ی سوداگری

می زند چشم تو مژگان برهم و دل می برد

همچو جادویی که لب برهم زند در ساحری

بس که رفت از جلوه ی حسنت ز یاد روزگار

شیشه همچون شیشه ی ساعت شد از خاک پری

صحبت یاران مرا کی از تو غافل می کند

خلوتی در انجمن دارم به یادت چون کری

چون کمان برداشتی، بر من نگاهی می کنی

بخت، خوش ممنون خویشم کرده از تیرآوری

بیضه ی فولاد آید در فغان همچون جرس

ای بت محمل نشین، چون عمر هرجا بگذری

سرو را شوق قدت، تنها همین موزون نکرد

لاله را داغی تخلص داد و گل را جعفری

این چنین کز سرو قدت در دل گل خارهاست

چون توان منع صنوبر کرد از سوزنگری

خاک شد مجنون و از تأثیر اشک او نرفت

زآستین گردباد و دامن صحرا تری

خاک کویت جذبه ای دارد که اهل شوق را

می کند بند قبا در راه او بال و پری

ناتوانی در غم عشقت مرا پامال کرد

تا به کی بر من نخواهی رحم کرد از کافری

پیکرم بگداخت از بس جور چرخ چنبری

آستینم می شود بند قبا از لاغری

استخوانم شد کبود از بس ز سنگ حادثات

لاله بعد مرگ از خاکم دمد نیلوفری

صد مصیبت را وطن گردیده، گرچه خانه ام

یک نگین وار است همچون خانه ی انگشتری

ره نمی یابم که از قید عناصر وارهم

می کند این چارسو بر مهره ی من ششدری

بر دلم از اختران هردم گزندی می رسد

همچو نخجیری که افتد در میان لشکری

هرکه دارد رشته ای، دام ره من می کند

تا چه آید بر سرم آخر ز بی بال و پری

آسمانم سوخت وز خاکستر من می کند

هر سحر آیینه ی خورشید را روشنگری

طالعم کاری نمی سازد، دلم گو داغ باش

اخترم رحمی ندارد، دیده ام گو خون گری

رشته ی آهم به گردون رفته و افتاده است

چون گره در پای آن رشته، تنم از لاغری

در زمان بخت من بی سایه شد از بس همای

می کند در خیل مرغان دعوی پیغمبری

در دلم طول امل چون مار بر بالای گنج

خفته است و می خورد خاک از قناعت گستری

بی مربی، خون ز نوک خامه ی من می رود

همچو آن طفلی که گریان باشد از بی مادری

این چه بازار است کز قحط خریدار هنر

می خورد چون تیغ، آب ناشتا هر جوهری

نیست جنس کس میاب و کس مخر غیر از سخن

چند بر هر در توان رفتن که: یوسف می خری؟

نارسایی در میان خلق از بس عام شد

می کند از کوتهی، دستار مردان معجری

رسم همت برطرف شد کز تقاضای زمان

هرکه را بینی، بود مشغول خست پروری

تا نبخشد روشنی بر اهل عالم آفتاب

غنچه سازد پنجه ی خود را چو زنگ حیدری

آفرین بر آن که در آشوب این دریا کند

همچو گوهر آبروی خویش را گردآوری

روی خود آن به که بر خشت در فقر آوریم

نقش ما ننشست در آیینه ی اسکندری

جز پریشانی زبان آور ندارد حاصلی

بید را این عذر بس باشد برای بی بری

خاک من بر باد رفت از آتش طبع بلند

آب گوهر گشت سیل خانمان جوهری

بلبل عشقم، صفیر تازه ای آورده ام

می برد شوق نوای من ز گوش گل کری

گرچه شیر لاغرم، اما شکارم فربه است

گفته ام بین، چند بر وضع حقیرم بنگری

بر سواد صفحه ی نظمم سراسر سیر کن

تا در آن معموره بینی کوچه های مسطری

تا به حرفم آشنا گردید انگشت حسود

گشت طوق بندگی بر گردنش انگشتری

پر بود از دوست سر تا پای من، بر شیشه ام

سنگ را دانسته زن، تا نشکنی بال پری

کفر و دین را در دل صافم بود با یکدگر

همچو آب و آتش یاقوت، جنگ زرگری

گاه در مسجد، گهی در دیر می گردد دلم

کشتی درویش، ذوقی دارد از بی لنگری

خرقه ی من شال طوس و سبحه خاک کربلاست

نیست چندان منتی بر من ز هند اکبری

همچو تیغ و شعله، عریانی مرا زیور بس است

نیستم شاهد، که باشد نقص من بی زیوری

همچو عنقا، بوریای خلوتم بال من است

در جهان چون من کسی کم کرده عزلت گستری

دست اگر یابند، خون یکدگر را می خورند

نعمة اللهی ست حرص و همت من حیدری

عمرها همچون هما با استخوان خشک خویش

می توانم ساخت در کنج قناعت پروری

شعله را گلگون قبایی می رسد ای دل بس است

همچو اخگر بر تن ما جامه ی خاکستری

سرو تا در قید رعنایی بود، آزاد نیست

آن زمان آزاده ای، کز رنگ چون بو بگذری

در پریشانی بود جمعیت آزادگان

فربهی باشد کمرهای بتان را لاغری

سرو را سرسبزی دایم ز دل پروردن است

چند سوزی چون چنار از آتش تن پروری

جز پریشانی طمع از عمر بی پروا مدار

باد هرگز خاک را کی می کند گردآوری

آسمان کی می تواند کرد کار عشق را

برنمی آید ز دست شیشه گر، آهنگری

التفات قدردانان کیمیای دانش است

کوکب فیروزی کالاست چشم مشتری

تا دماغت را نسازد سرمه دان دود چراغ

کی شود روشن ترا چشم و دل از دانشوری

کاردانی دیگر و اقبال و دولت دیگر است

هرکه زر دارد، نمی آید ز دستش زرگری

دامن گر پر زر و دایم پریشان خاطر است

صد پریشانی به عالم هست غیر از بی زری

در چمن سرو و صنوبر نوحه بر خود می کنند

مست پندارد برای اوست آن رامشگری

در حقیقت شیشه ی پر عقرب است این آسمان

نیست ممکن کز گزند او سلامت بگذری

مدعای من ز عقرب گرچه اینجا انجم است

لیک ابنای زمان هم عقربند ار بنگری

می گریزم دایم از آسیب مردم همچو مار

من که با افعی توانم ساخت از افسونگری

بسته گردد تا ره آمد شد اهل جهان

خلوتی خواهم که آن را قفل باشد بی دری

گر نمی خواهی که بینی از ندامت گوشمال

ره مده در خلوت خود هیچ کس را چون کری

از درشتی مگذر و ایمن شو از آسیب خلق

پا به همواری منه زنهار چون کبک دری

می توان با طعنه از اهل جهان نانی گرفت

نیست در شهر زنان، کاری به از سوزنگری

پیرهن چون شمع فانوس از بدن دوری کند

کرد بی مهری به عالم بس که وحشت گستری

همچو اهل حشر، نیک و بد به خود درمانده اند

نه کسی را از کس امیدی، نه چشم یاوری

در غریبی، خوار شد هرکس وطن را ترک کرد

در قیامت می شود معلوم، ننگ کافری

بوسه بر دستش زند هرلحظه چون طفلان دلم

شوق چون نقش وطن را می کند صورتگری

تا شنیده رخصت کنعان ز یوسف پیرهن

آسمان بی دست در رقص است چون بال پری

ای صبا گر می توانی شرح حالم عرض کن

چون به خاک درگه شاه غریبان بگذری

مسندآرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست

قدر او را آسمان فیروزه ی انگشتری

تا علم گشت آفتاب رایتش، از تاب آن

شد سیه چون چتر کاکل، رنگ چتر سنجری

در ره شوکت چو خواهد همعنان او رود

رخش دارا می خورد در هر قدم اسکندری

بارگاه قدر، چون خورشید اگر سازد بلند

چیده گردد خود به خود این خیمه ی نیلوفری

از برای مطبخ جاه و جلالش روزگار

نه فلک را چیده بر بالای هم، چون لنگری

یاد خوان نعمتش در خاطر هرکس گذشت

در تن او بشکند مغز استخوان را از پری

همچو برگ تاک می لرزد ز بیم هر نسیم

شد ضعیف از بس ز عدلش پنجه ی زورآوری

آب در عهدش به اهل فتنه ندهد روزگار

ماهیان را خوش وبالی گشت شکل خنجری

با حنای حفظ او انگشت را آسیب نیست

در دهان مار همچون حلقه ی انگشتری

در زمان عدل او چون کهربا گردیده زرد

بس که ترسیده ست چشم باز از کبک دری

تا مگر خصمش گشاید سینه ی خود بر نسیم

می کند از غنچه، گلبن در چمن پیکانگری

ماهیان در آب می لرزند همچون برگ بید

موج از تیغش کند هرگاه صورت گستری

از درافشانی دستش می خورد هردم امل

غوطه ها در آب گوهر، چون نگاه جوهری

از زمین تا کنگر قصر جلالش سرکشید

با فلک تا کرد خاک آستانش همسری،

باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او

بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری

در عنان توسن او تا مگر روزی دود

سال ها شد می کند خورشید، مشق شاطری

لطف او را با ترازوی قیامت کار نیست

می خرد بار گنه از عاصیان پیغمبری

پا ز مژگان کن، نه از سر، در رهش چون آفتاب

نیست این راهی که بتوان رفت آن را سرسری

از شمیم مشک و عنبر در حریم روضه اش

می دهد گل های قالی، بوی گلبرگ طری

سرورا! دانسته ای درد غریبی را که چیست

وقت آن شد کز ترحم بر غریبان بنگری

بیدلی چون من کجا، هند جگرخوار از کجا

وای بر من گر نگیری دست من از یاوری

ای خوش آن روزی که از شوق طواف درگهت

همچو گل آیم پیاده تا به مشهد از هری

چون رسم بر درگهت، با دامن مژگان خویش

پاک سازد گرد از رویم همای خاوری

بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست

خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری

مشت خاک من شود مهر نماز قدسیان

بعد مرگم گر به خاک درگه خود بسپری

تا ز مشرق برکشد خورشید تیغ مغربی

تا کند از باختر طیران همای خاوری

تنگ بادا مشرق و مغرب چنان بر دشمنت

کز فضای حلقه ی زنجیر جوید یاوری