گنجور

 
سلیم تهرانی

بسته کمر کینم، از قبضه کمان او

در کشتن من تیغش، افتاده به یک پهلو

چون سرو سوی مسجد آمد به نماز، اما

می خورده و چون غنچه آید ز دهانش بو

بیماری چشمش را تعویذ چو بنویسند

از پرده ی چشم آرند خوبان ورق آهو

پایم ز طلب فرسود تا زانو و کار من

صورت ز جهان نگرفت چون آینه ی زانو

نزدیک شده نسبت با آن کمرم از ضعف

در پوست نمی گنجم از شوق همین چون مو

چون شام سلیم آید، ایام قدح نوشی ست

فیضی ندهد در روز، ساغر چو گل شب بو