گنجور

 
سلیم تهرانی

نماز شام که خورشید ازین سرای سرور

گرفت راه سفر همچو عاشقان به ضرور

هلال عید ز اوج افق نمایان شد

نمود گوشه ی ابرو تجلی از سر طور

شکسته رنگ و ضعیف از جدایی خورشید

چنان که بیدلی از یار خویش افتد دور

غبار کلفت از بس که برده از دل ها

نسته گرد برو همچو ابروی مزدور

لبش به خنده ی عشرت شکفته همچون مست

ولی دلش ز کدورت گرفته چون مخمور

شکست ناخن او از برای چیست چنین

ز کار من گرهی چون نکرد هرگز دور

هلال نیست، که تا آسمان درین شب عید

به موج آمده از بزم می پرستان نور

کسی ندیده چنین مصرعی که تا سر زد

به روزگار شود در همان نفس مشهور

فلک ز پنجه ی خورشید چید یک ناخن

به تیغ کوه، که هیکل کند شب دیجور

به حیرتم چه ز فیروزه گون فلک می جست

به نوک تیشه ی زرین چو کوه نیشابور

مگر که خواست نگینی ازین کهن معدن

به دست آورد از بهر خاتم دستور

وزیر اعظم هند آن که نیر اعظم

ز رای روشن او کرده استفاده ی نور

فروغ ناصیه ی عقل، جملة الملکی

که هیچ راز جهان نیست بر دلش مستور

محیط دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال

وزیر مشرق و مغرب، خدایگان صدور

بلند مرتبه اسلام خان که دولت او

کشیده همچو فلک، دامن از غبار فتور

خدا صفات نیکوی بسی عطا کرده ست

یکی ز جمله عطاهای اوست شرم حضور

به دور خلقش، همچون فتیله ی عنبر

به جای دود برآید ز شمع کشته بخور

بود تجلی عرفان ز باطنش ظاهر

چو عکس باده ی لعل از صفای جام بلور

چو گنج خانه ز معماری عدالت او

خرابه های جهان شد به خشت زر معمور

حریم درگهش از فیض عام، می ماند

به بارگاه سلیمانی از وحوش و طیور

ز فکر رزق در ایام او به خاطر جمع

کمر گشوده نشیند به خانه ی خود مور

به باغ بخت حسودش ز تشنگی غنچه

برون فکنده زبان از دهن چو پسته ی شور

ز مهر خویش چنان گرم کرده دلها را

که می توان ز یخ آتش گرفت همچو بلور

به هرکجا که مربی شود بزرگی او

همه عقاب برآید ز بیضه ی عصفور

کجا به جوهر شمشیر اوست تیغ اجل

به ذوالفقار برابر نمی شود ساطور

به صبح حشر که بر بستر عدم هرکس

ز خواب چشم گشاید چو در سحر مخمور،

به گرد کشته ی پیکان او نگردد روح

که راه نیست مگس را به خانه ی زنبور

به عهد خلق خوش او که همچو موج زلال

کند درشتی خود را ز خویش سوهان دور،

ز بس ملایمت خارپشت، پنداری

که واژگونه به بر کرده پوستین سمور

رقوم خامه ی مشکین طراز او به ورق

سواد زلف بود بر بیاض چهره ی حور

برای حکم نوشتن قلم چو بردارد

قلمتراش شود تیغ بهمن و شاپور

دوات چینی، گاهی که پیش خویش نهد

دوات داری او آرزو کند فغفور

تبارک الله ازان کوثر دوات لقب

که شد تجلی ازو موج زن چو چشمه ی نور

برای لیقه ی او زلف خود بریده پری

ز چشم خویش درو ریخته سیاهی، حور

زهی به قصد شکار دل هنرسنجان

کمند خامه ی صیدافکن تو طره ی حور

قلم ز صورت خط تو بست از دعوی

زبان تیشه ی فرهاد و خامه ی شاپور

به پیش رای تو خورشید را فروغی نیست

چراغ روز ازین بیشتر ندارد نور

ترا ز تذکره ی اهل دولت این کافی ست

که جز به نیکی، نامت نمی شود مذکور

زبان ز موج ثنای تو می شود نمکین

نشد ز شورش دریا اگرچه ماهی شور

مخالف تو به گلبن کند چو دست دراز

ز غنچه خار برآید چو نیش از زنبور

به جای اشک، ز تاک بریده می ریزد

ز فیض عهد تو بر خاک، دانه ی انگور

به روزگار تو جمعیتی در آفاق است

که نیست غنچه ی گل را به باغ خنده ضرور

دهد ضمیر تو چون عرض نور، اندازد

چراغ پرتو خود را چو آفتاب به دور

حسود جاه ترا نسبتی به چاه کن است

که زنده است هنوز و فتاده گور به گور

چنان به دور تو زور از جهان برافتاده ست

که موج می چو کمان کباده شد بی زور

به این که از نظر همتت فتاده گهر

ز اشک حسرت او گشته آب دریا شور

کسی که وصف ضمیر ترا رقم سازد

چو شمع از سر کلکش بلند گردد نور

زمین ز پهلوی خصم تو از گرانجانی

بود به یر شکنجه چو بستر رنجور

شود چو بدرقه حفظ تو، از دل دریا

کند سلامت آتش چو عکس ماه عبور

به صد شکست، فلک ترک دشمنت نکند

در آسیا نتوان کرد دانه را بلغور

به روزگار تو اخگر برای کسب کمال

نشسته همچو فلاطون خم نشین به تنور

پی نثار حریم در تو شاهان را

هوا گرفت گهر از خزینه چون کافور

کسی که حسرت بزم ترا به خاک برد

شود چو صورت فانوس، گور او پرنور

خدایگانا! اکنون چهارده سال است

که بندگی توام کرده در جهان مشهور

ز هند رفت به ایران و روم آوازه

که شد سلیم ز اقبال، بنده ی دستور

چه رشک ها که نبردند همگنان بر من

رسید لطف تو نسبت به من ز بس به ظهور

اراده بود که تا یک نفس مرا باشد

به اختیار ازین آستان نگردم دور

ولی اراده ی من بود بر خلاف قضا

خلاف حکم قضا نیست خود مرا مقدور

کنون که موکب اقبال پادشاه جهان

ز اگره کرده به دولت عزیمت لاهور،

گمان نداشتم این را که ضعف و بیماری

کند چو ماه نوم از رکاب صاحب دور

من از کجا و ازین آستانه عزم سفر

من از کجا و جدایی ازین مقام حضور

کمند حادثه زین در کشان کشان بردم

هزار بند به بازو چو دسته ی طنبور

نه ذوق رفتن ایران، نه میل ماندن هند

میان روز و شبم چون سحر اسیر فتور

ز ضعف طالع و تأثیر روزگار چنین

که در جدایی این خاک درگهم معذور

ز آستان تو خواهم به سوی کعبه روم

که در حقیقت، جایی نرفته باشم دور

مرا به فاتحه ای توشه بخش این ره شو

که بی رضای تو رفتن نباشد از دستور

به عرض حال مکن لب سلیم آلوده

دعای بعد ثنا به که مدعا مذکور

برای حرص و قناعت همین دلیل بس است

که آب گوهر شیرین بود، ز دریا شور

همیشه در رمضان تا ز خواب برخیزد

یکی به قصد صبوحی، یکی به عزم سحور

زمان عمر محبان و دشمنانت باد

چو آخر رمضان و چو اول عاشور