گنجور

 
۷۱۶۱

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

لاف زد پیش رخت گلبن ز گلبرگ ترش

زد صبا از قهر گلبرگ ترش را بر سرش

پیش خورشید رخت گل را نمی بیند جمال

گرچه می بندد هوا از در شبنم زیورش

گشت گل پروانه شمع جمالت ای پری ...

... آتشی زن در گل و بر باد ده خاکسترش

مهد گلبن جای راحت نیست طفل غنچه را

چون شود آسوده چندین خار دارد بسترش

گل بحسن پنج روزه کرد دعوی با رخت ...

فضولی
 
۷۱۶۲

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

... جان من راضی ازین غصه به مردن شده ام

گلبن پر گل و گلزار غم خوار مبین

من عریان که به داغ تو مزین شده ام ...

... ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام

هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست

نه همین بسته زنجیر غمت من شده ام

دوست را نیست فضولی غم ناکامی من ...

فضولی
 
۷۱۶۳

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

... ازان گل خار خاری داشتم از دل برون کردم

ز ذکر حلقه گیسوی خوبان لب فرو بستم

هوا را ترک دادم قطع زنجیر جنون کردم ...

... بآب دیده نقش درد دل از لوح جان شستم

بنای محنت و غم را خراب از سیل خون کردم

بترک عشق میلی داشتم در دل ولی اندک ...

فضولی
 
۷۱۶۴

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

در هستی بقفل نیستی بر خود چنان بستم

که فرقی نیست پیش هر که هست از نیست تا هستم ...

... ز آهم سوخت همچون شمع هر کس همنشینم شد

دگر ننشست با من ساعتی با هر که بنشستم

فضولی سایه زان سرو قد بر من نمی افتد ...

فضولی
 
۷۱۶۵

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

به دل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم

در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم

بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را

بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم

شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم

مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم

ربودی باز خواب از چشم من ای اشک آه از تو

گشادی رخنه کان را بصد خون جگر بستم

بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد

ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم

تو این فرهاد بنشین گوشه چون نقش خود زین بس

که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم

فضولی بسته قید جهان بودم بحمدالله

ازان برداشتم دل بر بتان سیمبر بستم

فضولی
 
۷۱۶۶

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

... اسیر تلخ کامی بی لب جان پرورت گردم

دران وقتی که تو رخساره خوی کرده بنمایی

گشایم دیده و حیران گلبرگ ترت گردم

ز خاک آستان او مرا بردار ای گردون

ز رنج من بیاسا چند خار بسترت گردم

فضولی ره بخاک درگه پیر مغان بردم ...

فضولی
 
۷۱۶۷

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

... بکه گویم غم دل آه چه سازم چه کنم

می کنم ناله چو بر زلف گره می بندی

می کند کوتهی عمر درازم چه کنم

بودم از قید جنون رسته نمودی سر زلف

بست تقدیر بدان سلسله بازم چه کنم

من که شمع شب هجرم همه شب تا بسحر ...

فضولی
 
۷۱۶۸

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

 

... عمریست من از عشق تو رسوای جهانم

بر بند زبانم بتکلف که نیفتد

سر غم عشقت بزبانها ز زبانم

مانند بنایی که دهد عکس بآواز

آمد بفغان گنبد گردون ز فغانم

کی در تو رسد آه من خم شده قامت

تیرم نرود دور چو بستست کمانم

کارم بخدا ماند چه سازم چه کنم آه ...

فضولی
 
۷۱۶۹

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

 

... رخت را تا ندیدم از تو نامد صد بلا بر من

نمی دانم بنالم از تو یا از نور بینایی

ز پا افتاده ام وز سرگذشتم در ره عشقت ...

... نه چون رویت گلی بشگفت در گلزار محبوبی

نه چون قدت نهالی زد سر از بستان رعنایی

فضولی چند در بند ریا باشی بحمدالله

که ترک دین و دل کردی نهادی سر به شیدایی

فضولی
 
۷۱۷۰

فضولی » دیوان اشعار فارسی » اضافات » ترکیب بند

 

... گاه در جلوه درآورد قد رعنا را

گاه بنمود خم طره طرار مرا

گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند ...

... چه کنم چاره درد من افگار نکرد

چند روزی که شدم بسته دام غربت

چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد ...

... بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد

اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل

آه می کردم و می رفت قرارم بر باد ...

... عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو

چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند

می کیفیت لبهای شکر بار تو کو ...

... یارب از کار فضولی گره غم بگشا

ز مجازش برهان راه حقیقت بنما

فضولی
 
۷۱۷۱

فضولی » دیوان اشعار فارسی » اضافات » مسبع

 

... داریم تمنای لقای تو خدا را

بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را

ای کرده فراموش درین واقعه ما را ...

... ماییم که در دوستیت یک جهتانیم

در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم

عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم ...

... ذات تو بمجموعه موجود مقدم

ای بنیه عالم بتولای تو محکم

تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم

مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید ...

فضولی
 
۷۱۷۲

فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقدمهٔ دیوان فارسی

 

... از سخن معنی و از معنی سخن

تعالی الله چه دراکی است دل که همیشه از آن خزانه جواهر معارف بیرون آورده به رشته عبارت می کشد و چه مشاطه ای است زبان که آن جواهر منظومه را گردنبند شاهد روزگار ساخته هم جواهر را قیمت و هم شاهد را زینت می افزاید

به حقارت نتوان کرد نظر سوی سخن ...

... سخن کز محنت و اندوه و غم خیزد اثر دارد

چون معذرت را مجال نماند و مجاذبه سخن مرا به سر حد رغبت رساند کمر اهتمام بر میان جان بستم و پس زانوی تفکر نشستم گاهی به اشعار عربی پرداختم و فصحای عرب را به فنون تازی فی الجمله محظوظ ساختم و آن بر من آسان نمود زیرا زبان مباحثه علمی من بود و گاهی در میدان ترکی سمند طبیعت دوانیدم و ظریفان ترک را به لطافت گفتار ترکی تمتعی رسانیدم آن نیز چندان تشویشم نداد چون به سلیقه اصلی من موافق افتاد و گاهی به رشته عبارت فارسی گهر کشیدم و از آن شاخسار میوه کام دل چیدم اما به واسطه رغبت اغلاق عبارت و مودت دقت مضمون که در جبلت داشتم همیشه طبیعتم به معما و قصیده میل می نمود خیال غزل به خاطرم نمی گذشت و سیاح فکرم حوالی تصرف آن نمی گشت چرا که غزل عبارت از شرح درد دل عاشق است به معشوق مشفق و بیان کیفیت معشوق است به عاشق صادق و این پیوند میانه جوانان نو رسیده صورت می بندد و به تحریک مصاحبت نورسان ساده دل به ظهور می پیوندد

مضمون های مبهم و لفظ های مغلق در این اسلوب کسی را از جا بر نمی آرد زبان مخصوص و عبارت معینی دارد شاعرانی که به مساعدت تقدیم زمانی دم از سبقت زده اند و به معاونت سبقت اتفاقا پیش از من آمده اند همه ادراک بلند و طبع دوراندیش داشته اند و هر عبارت لطیف و مضمون نازک که غزل را به کار آید چنان برداشته اند که قطعا در ظاهر چیزی نگذاشته اند کس را بر جمیع گفتار ایشان اطلاع باید تا سعیش را شایبه توارد ضایع ننماید ...

... فریاد ز سبقت زمانی

حقا که همین احتراز علت اختیار تخلص واقع شده چرا که در ابتدای شروع نظم هر چند روزی دل بر تخلصی می نهادم و بعد از مدتی به واسطه ظهور شریکی به تخلص دیگر تغییر می دادم آخر الامر معلوم شد که یارانی که پیش از من بوده اند تخلص ها را بیش از معانی ربوده اند خیال کردم که اگر تخلص مشترک اختیار نمایم در انتساب نظم بر من حیف رود اگر مغلوب باشم و بر شریک ظلم شود اگر غالب آیم بنابر رفع ملابست التباس فضولی تخلص کردم و از تشویش ستم شریکان پناه به جانب تخلص بردم

و دانستم که این لقب مقبول کسی نخواهد افتاد که بیم شرکت او به من تشویشی نتواند داد الحق ابواب آزار شرکت را بدین لقب بر خود بستم و از دغدغه انتقال و اختلال رستم

کرد بدنامی مرا از ا ختلاط خلق دور ...

... مرغوب دلبران غزل عاشقانه است

بی تکلف از این سخن مرا خجالتی دست داد و آتشی در دل افتاد که خرمن اندوخته مرا همه سوخت و در شبستان خیالم شمع شوق غزل فارسی بر افروخت شبی چند خود را در آتش تفکر گداختم و در غزلیات فارسی دیوانی مرتب ساختم که هم مدققان کامل را مضمون های مبهمش دل فریب است و هم ظریفان ساده دل را از مایده مذاقش نصیب

الهی به حرمت معصومان اهل بیت که این چند بیت پراکنده را که جهت اقامت خود از گل رسوایی و سنگ ندامت بر آورده بنا کردم و در اندود و آرایش آن خوناب ها خوردم نظرگاه جمعی ساز که روزها در اندیشه معانی به شب رسانیده و شب ها در فکر کیفیت عبارت به روز آورده باشند و دانند که چه مقدار مشقت باید کشید تا گوهر خاصی از کان طبیعت بیرون آید

از مقیمان کنار چشمه حیوان مپرس ...

... دردمندان نیک می دانند قدر درد را

نه پایمال جمعی کن که به چند بیت رکیک که آلت جراری خود نموده و مهزل مجالس و محافل ساخته افتخار نمایند و بنابر استدعای اظهار حیثیت به دقایق الفاظ و معانی ابواب اعتراض های ناموجه گشایند

عیب ناکان ز بس که شام و سحر ...

... زر نیست سیم نیست گهر نیست لعل نیست

خاک است شعر بنده ولی خاک کربلاست

خیز ساقی ‏که وقت کار آمد ...

فضولی
 
۷۱۷۳

فضولی » ساقی نامه » بخش ۱ - تمهید

 

... خرد را خیالات بیهوده هست

خلاف قضا هر خیالی که بست

به تغییر آن هست توام الم ...

... بزرین قدح هفته هفت روز

چو یکشنبه آید چنان می بنوش

که یکشنبه دیگر آیی بهوش ...

... که کردی نظر بر من درد نوش

بمی بند بگشادیم از زبان

که ظاهر کنم بر تو راز نهان ...

فضولی
 
۷۱۷۴

فضولی » ساقی نامه » بخش ۷ - مناظره با چنگ

 

... که من منعمی داشتم در ازل

به احسان او بسته طول امل

زده دست عمری به دامان او ...

... عزیزی به صد خواری ام برد دوش

که بندد به کاری ز من رفت هوش

که بازم برای جفا می برند

نمی دانم آیا کجا می برند

به منزلگه خود مرا بسته برد

به تعلیم پیش دبیری سپرد ...

... همان شخص بوده که روز نخست

ازو بنیه خلقتم شد درست

پی من گرفته ره جست و جو ...

فضولی
 
۷۱۷۵

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است

 

... نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک-

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان ...

... غلتان به خاک معرکه کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد

کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد

خاموش محتشم که از این حرف سوزناک ...

... کام یزید داده ای از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دل شاد کرده ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۷۶

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۳ - من نتایج افکاره فی مرثیه‌اخیه‌الصاحب الاجل الاکرام خواجه عبدالغنی

 

... نشان گمشده من بجو ز خرد و بزرگ

سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد

به جلوه گاه جوانان پارسا چه رسی

ز رخش عزم فرود آ و نوحه کن بنیاد

چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی ...

... ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم

سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک

شبی نمی گذرد کز غمت نمی گذرد ...

... فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد

بنای فرقت ما و تو استوار بماند

طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ ...

... چو روزگار من آشفته و پریشان باد

اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود

مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد ...

... که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد

اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم

بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد

تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان ...

... که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش

بیا و از کف حورا می طهور بنوش

محتشم کاشانی
 
۷۱۷۷

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۴ - ترکیب بند در رثاء

 

ای فلک کز جور و بیدادست و کین بنیاد تو

عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو

زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم ...

... چون ز فیض ابر نیسان سبز گردد بوستان

از من و سر سبزی بستان من یاد آورید

وز جهان آرایی دوران من یاد آورید ...

... حیف از آن صورت که وقت حیرت نظاره اش

خامه افتادی کرام الکاتبین را از بنان

حیف از آن پای نگارین کز تقاضای اجل ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۷۸

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۵ - وله فی مرثیه امام حسین بن علی علیه التحیة والثناء

 

... کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست

اینک خفته در خون گلبن باغ بتول

کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست ...

... سینه پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست

این انیس جان پیغمبر حسین بن علی است

کز سنان بن انس آزرده تیغ جفاست

این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست ...

... مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست

خاکسارانی که بر رود علی بستند آب

گو نگه دارید آبی کاتش او را در قفاست ...

... کاستین حوریان جاروب این جنت سر است

رتبه این بارگه بنگر که زیر قبه اش

کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۷۹

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع)

 

... مایه تخمیر آدم گشت نور پاک تو

ورنه کی می بست صورت امتزاج ماء و طین

آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو

ساخت نص فوق ایدیهم تو را نقش نگین

چون یدالهی که ابن عم رسول الله بود

ایزدت جا داده بالا دست هر بالانشین

آن یدالله را که ابن عم رسول الله بود

گر کسی همتاش باشد هم رسول الله بود ...

... فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت

ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس

چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس ...

... مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس

بار هستی بر شتر بندد عماری دار تو

دل تپد در کالبد رویین تنان را چون جرس ...

... چون عصا در دست موسی چوب ردبان شماست

بنده پیرست کیوان کز کمال محرمی

از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست

عقل اول کز طفیلش می رسد لوح و قلم

پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست

هرکه را کاریست بر دیوان خیرالحاکمین ...

... گر گشایی از شفاعت بر گنه کاران دری

بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام

خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۸۰

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۷ - ترکیب بند در مدح امام ثامن ضامن علی بن موسی‌الرضا علیه التحیة والثناء

 

... کرد چون بخت بلند اقدام در تعظیم عرش

افسرش را حیله بند از خاک اقدام تو ساخت

آفتاب از غرفه خاور چو بیرون کرد سر ...

... انس و جان را ریزه خوار خوان انعام تو ساخت

مغفرت طرح بنای عفو افکند از ازل

لطف غفارش تمام اما به تمام تو ساخت

در تسلی کاری ذات شفاعت خواه تو

مغفرت را بسته حق در کار بر درگاه تو

ای نسیم رحمتت برقع کش از روی بهشت ...

... منصب حکم نبوت بر امامت برتری

وین امامت ورنه زین بستست بر رخش که عقل

همعنان می بیندش با رتبه پیغمبری ...

... یک شفاعت می تواند کرد درمان همه

رشحه ای گر ریزی ای ابر عطا بر بندگان

نخل آزادی برآرد سر ز بستان همه

می گریزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست ...

... کاندر اوصاف تو زین برتر سخن رانی کند

وهم بر دل رفت و بر یک ناقه بستد از خود سری

محمل شان تو را با هودج پیغمبری ...

... عرصه چون شد تنگ در ما نحن وفیه آن به که من

از مکان بندم زبان و از مکین گویم سخن

گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند ...

... خاتمی کایزد بر آن نام ولی خود نگاشت

نام نامی تو صورت بست از آن هر جا زدند

گرچه در ملک امامت سکه یکسان شد رقم ...

... از حدیث نقد رخشان سکه بطحا زدند

دین پناها گرچه یک نوبت به نام بنده نیز

از طوافت نوبت این دولت عظمی زدند ...

... بعد از آن از اهل بیت آن شه ایوان دین

زهره زهرا لقب بنت النبی خیرالنسا

پس حسن پرورده کلفت قتیل زهر قهر ...

محتشم کاشانی
 
 
۱
۳۵۷
۳۵۸
۳۵۹
۳۶۰
۳۶۱
۵۵۱