الله الله! چه خزانهای است معانی که از ابتداء خلقت اشیاء، اصحاب شرایع و اهوا به اختلاف مذاهب و آرا، در احکام صواب و خطا، به مراد و مدعا از آن صرف مینمایند. و چه سلکی است کلام که دُرهای آن خزانه را دانه دانه چنان به سلسلهٔ ضبط کشیده که هیچ معنی بی آن صورتی نمیگیرد و اتمام نمیپذیرد.
نیست مستغنی به سان جان و تن،
از سخن معنی و از معنی سخن
تعالی الله چه درّاکی است دل که همیشه از آن خزانه جواهر معارف بیرون آورده به رشتهٔ عبارت میکشد و چه مشاطهای است زبان که آن جواهر منظومه را گردنبند شاهد روزگار ساخته، هم جواهر را قیمت و هم شاهد را زینت میافزاید:
به حقارت نتوان کرد نظر سوی سخن
سخن آن است که از عرش برین آمده است
دل ما میل سخن چون نکند کان گوهر
خاص از بهر دل ما به زمین آمده است
هر آینه بهترین کلامی که طوطی ناطقه را در شکرستان شوق و ذوق آن، رغبت تکلم میافزاید، زمزمهٔ ذکر متکلمی است که ناظم قدرتش از عبارت صور ملک و مضمون معانی ملکوت، سلسلهٔ آفرینش را به لطافتی و نزاکتی نظم داده که نظربازان عالمِ صورت در مطالعهٔ حسن عبارتش به بحر تحیر فتادهاند و صاحبمذاقان خلوتسرای معنی در ملاحظهٔ تدقیق مضمون آن، مهر خاموشی بر لب نهادهاند:
چه طرفه نظم لطیف است این که استادش
نظام داده به حسن عبارت و مضمون
اسیر سلسهٔ قید او شده همه کس
برونیان ز برون و درونیان ز درون
و نیکوترین سرودی که نسیم ترنم آن غنچهٔ دلربا را لب به تبسم گشاید، صریر ثنای سخنآفرین است که در نهانخانهٔ غیب از جواهر معارف، خزائن غیر محصوره ابداع نموده و از انقلاب حروف به هر خزانهای کلیدی اختراع فرموده که متصل، به هر کلیدی خزانهای را در گشایند و صحایف نظم و نثر را به جواهر گوناگون بیارایند:
سخن گنجینهٔ فیض الهی است
نمیگردد کم از صرف دمادم
نه گنج پادشاهان مجازی است
کز او گر حبهای گیری، شود کم
الحق شاه بیت محمدت سبحانی را قافیه از مدحت سلطانی سزد که کلک انگشت نمای انگشت معجزش در صفحهٔ فلک پنجهٔ ماه را به تقطیع دو مصراع مطلع نظم سلسلهٔ معجزات کرده:
خورشید نهاده روی بر خاک
در معرض پرتو جمالش
مه کرده ز شوق سینه را چاک
از حسرت شعلهٔ کمالش
و منظومهٔ ستایش ربانی را ردیف از درود پادشاهی زیبد که در نظم کلمات تشهد که اصل ایمان است، شهادت رسالتش به مثابهٔ مصراع ثانی ابیات شعر که مکمل مصراع اول باشد، متمم شهادت توحید گشته:
توحید مجرد است ضایع
هر چند رسانیش به غایت
چون هست ثبوت فضل ایمان
موقوف شهادت رسالت
صل اللهم علی صاحب الرسالة و سلم علی آله العظام و اصحابه الکرام الذین حملة الاعلام الدین و نقلة شرح احکام الشرع المبین رضوان الله تعالی علیم اجمعین
اما بعد، فقیر مستهام فضولی بیچارهٔ بیسرانجام، شمهای از کیفیت حال بی تکلف سؤال بدین منوال به زبان میآورد و چنین عرضه میدارد که: چون در هنگام صباوت نظر اعتبار به کارخانهٔ عالم انداختم و شاهد اکتساب معارف را منظور و معشوق خود ساختم، در اثنای آن عشقبازی، گاهی محرک شوق فطری بر روی استعدادم، ابواب محبت نظم میگشود اما غیرت همت اکتساب معارف، منعم مینمود که این جمیله اگر چه مرغوب است چون مانع تحصیل کمال و علم میشود، نه خوب است. تا وقتی که مدت منع سخن سرآمد. روزی ناصح مشفق تکلم به خلوتسرای عزلتم در آمد و گفت:
قانع به هر چه هست مشو زآن که در طلب
حرص تو قدر و مرتبه افزون کند تو را
کاری مکن که در طلب رتبهٔ کمال
تقصیر اهتمام تو مغبون کند تو را
بدان که فضیلت شعر نیز علمی است به استقلال و نوعی است معتبر از انواع کمال که بعضی که انکار این کار نمودهاند، از ذوقش واقف و به تصرفش قادر نبودهاند:
گر هنرمندی به صنعت سرمه سازد خاک را
مینماید عیب در چشم مخالف، آن هنر
ور شکر را تلخ داند طبع صفراوی مزاج،
هست عیب از طبع صفراوی، نه از طبع شکر!
من چون این ترغیب و تحریض شنودم به ادای معذرت لب گشودم که: ای مشفق روشن دل! چنان گفتهاند: «اول الفکر، آخر العمل» یعنی هر کاری که شروع را شاید، تفکر غایتش مقدم بر شروع باید. مبادا که این عمل به نوعی که غلبهٔ اشتهار یافته در نفسالامر مذموم باشد و مرتکب این سخنان از توقع استحسان محروم گردد.
شعر شاید که کار بد باشد،
سعی در کار بد نکو نبود
کار خود را نکو ندانستن
نزد اهل خرد نکو نبود
جواب داد که: ای فقیر حقیر! فصحای مهارت پیشه و فضلای صواب اندیشه که غیر از تحقیق کیفیت این کار، کاری نداشتهاند، در محاسن و محامد، این فن را به استدلال آیات و حدیث، رسالتهای معتبر نوشته، شائبهای نگذاشتهاند و حضرت رسالت -علیه الصلاة و السلام - نیز فرمودهاند:
«الشعر کلام حسنه حسن و قبیحه قبیح» یعنی که: اگر شعر خوب خواهد بود، بی تکلف کسی اگر به نظر تأمل در آرد، سخن خوب خاصیتهای خوب دارد. اول آن که قائل را بی تأسف صرف زر و تألم خسارت مال فرحهای گوناگون به دل میرساند. دوم آن که، به واسطهٔ آن نام قائل بر صفحهٔ عالم باقی میماند. سیوم آن که، نظم او غیر را نیز شهد طرب میچشاند:
می ذوق و سرور را باقی
جز سخن نیست در جهان ساقی
سخنی نیست در بقای سخن،
اوست باقی و بی بقا باقی
گفتم ای یار دلپذیر! فن شعر را ادوات و آلات بسیار است و بی آلت شروع در صنعت دشوار است. شعرای سابق که این بادیه را طی نمودهاند و بدین فن مشغول بودهاند، به مراعات سلاطین حمیده اخلاق و اختلاط اکابر صاحب مذاق و سیر باغهای بهشت آثار و نشاط شرابهای خوشگوار و استماع نغمههای دلکش و مشاهدهٔ شاهدان مهوش، اوقات گذرانیدهاند و فنون کمال را به صد کامرانی به کمال رسانیدهاند:
میشود در نشئهای جمعیت اسباب فاش،
هر چه در دل از رموز معرفت پنهان بود!
نطق را جمعیت اسباب گویا میکند
چون معانی جمع گردد، شاعری آسان بود!
از من سودا زده توقع این فن عجب است که مولد و مقامم عراق عرب است. زیرا بقعهای است از سایهٔ سلاطین دور و به واسطهٔ سگان بیشعور، نامعمور. بوستانی است سروهای خرامانش گردبادهای صرصر سموم و غنچههای ناشکوفهاش قبههای مزار شهیدان مظلوم. بزمگاهی است شرابش خوناب جگرهای پاره پاره و نغمهاش نالههای غریبان آواره. نه نسیم راحتی را به صحرای محنت فزایش گذاری و نه بیابان پر بلایش را از سحاب رأفت امید تسکین غباری. در چنین ریاض ریاضت غنچهٔ دل چگونه گشاید و بلبل زبان چه سراید؟
ملکیکه درو، نیاست راحت اثری،
هرگز فرحی نکرده بر وی گذری،
مشکل که مقیمان و اسیرانش را،
ممکن باشد که دم زنند از هنری!
جواب داد که: ای دردمند! صحبت سلاطین، سرمایهٔ حسد است و نشئهٔ شراب موجب عذاب ابد است و مصاحبت ندما مانع خلوت خیال است و کثرت مال، باعث غفلت اهل حال. المنة لله دیاری داری از این آفتها دور و مقامی گرفتهای اسباب فواحش در او نامقدور. بدان که اکثر اولیا و صلحا و مشایخ و علما که سرمستان بادهٔ شوق الهی و عاشقان جمال محبوب حقیقی بودهاند و همیشه ترک لذات دنیا و مخالفت هوا مینمودهاند، چون به تیغ محبت هلاک شدهاند، همه در این دیار، خاک شدهاند. حالا خاک این دیار به خاک آن مظلومان آمیخته است و خون آن شهیدان بر این خاک ریخته است و قضا طینت تو را بدین خاک سرشته و نصیب مقدرات را بر این خاک نوشته. چون در این مهد محنت به شیر مشقت پروردهای و در این آب و هوا نشو و نما کردهای، میدانم که در جبلت، اثر درد داری و اثر درد است سرمایهٔ سخن گذاری. مگو که اسباب عیش و عشرت، سخنسرایی را به کار آید. از درد سخن گوی که گوی سخن را درد میرباید:
نپنداری که باشد ذوق در گفتار بی دردی
که نی دردی درون دل، نه داغی بر جگر دارد
نمیبخشد سخن را ذوق عیش و عشرت و راحت
سخن کز محنت و اندوه و غم خیزد اثر دارد
چون معذرت را مجال نماند و مجاذبهٔ سخن مرا به سر حد رغبت رساند، کمر اهتمام بر میان جان بستم و پس زانوی تفکر نشستم گاهی به اشعار عربی پرداختم و فصحای عرب را به فنون تازی فیالجمله محظوظ ساختم. و آن بر من آسان نمود، زیرا زبان مباحثهٔ علمی من بود. و گاهی در میدان ترکی سمند طبیعت دوانیدم و ظریفان ترک را به لطافت گفتار ترکی تمتعی رسانیدم. آن نیز چندان تشویشم نداد. چون به سلیقهٔ اصلی من موافق افتاد. و گاهی به رشتهٔ عبارت فارسی گهر کشیدم و از آن شاخسار، میوهٔ کام دل چیدم. اما به واسطهٔ رغبت اغلاق عبارت و مودت دقت مضمون که در جبلت داشتم، همیشه طبیعتم به معما و قصیده میل مینمود. خیال غزل به خاطرم نمیگذشت، و سیاح فکرم حوالی تصرف آن نمیگشت چرا که غزل، عبارت از شرح درد دل عاشق است به معشوق مشفق و بیان کیفیت معشوق است به عاشق صادق. و این پیوند، میانهٔ جوانان نو رسیده صورت میبندد و به تحریک مصاحبت نورسان ساده دل به ظهور میپیوندد.
مضمونهای مبهم و لفظهای مغلق، در این اسلوب کسی را از جا بر نمیآرد. زبان مخصوص و عبارت معینی دارد. شاعرانی که به مساعدت تقدیم زمانی، دم از سبقت زدهاند و به معاونت سبقت، اتفاقاً پیش از من آمدهاند، همه ادراک بلند و طبع دوراندیش داشتهاند و هر عبارت لطیف و مضمون نازک که غزل را به کار آید، چنان برداشتهاند که قطعا در ظاهر چیزی نگذاشتهاند. کس را بر جمیع گفتار ایشان اطلاع باید تا سعیش را شائبهٔ توارد ضایع ننماید.
وقتها بوده که شب تا سحر زهر بیداری چشیدهام و به صد خون جگر مضمونی را به عبارت کشیدهام و چون روز شده، آن را به عیب توارد قلم زدهام و از تصرف آن باز آمدهام. و وقتها شده که روز تا شب به دریای فکرت فرو رفتهام و گوهر خاصی به الماس سخن سفتهام. چون گفتهاند که این مضمون از فهم دور است و این لفظ در میان قوم نامعمول و نامشکور است از نظر انداختهام و به سلسلهٔ تسوید مقید نساختهام. عجب حالی است که گفته را جهت آن که گفتهاند، نباید تصرف نمود و نگفته را جهت آن که نگفتهاند، متصرف نباید بود:
یاران گذشته بس که کردند
تاراج عبارت و معانی
شد تنگ فضای نظم بر ما
فریاد ز سبقت زمانی!
حقا که همین احتراز علت اختیار تخلص واقع شده چرا که در ابتدای شروع نظم، هر چند روزی دل بر تخلصی مینهادم. و بعد از مدتی به واسطهٔ ظهور شریکی، به تخلص دیگر تغییر میدادم. آخر الامر معلوم شد که یارانی که پیش از من بودهاند، تخلصها را بیش از معانی ربودهاند. خیال کردم که اگر تخلص مشترک اختیار نمایم در انتساب نظم بر من حیف رود، اگر مغلوب باشم و بر شریک ظلم شود، اگر غالب آیم. بنابر رفع ملابست التباس «فضولی» تخلص کردم و از تشویش ستم شریکان پناه به جانب تخلص بردم.
و دانستم که این لقب، مقبول کسی نخواهد افتاد که بیم شرکت او به من تشویشی نتواند داد. الحق ابواب آزار شرکت را بدین لقب بر خود بستم و از دغدغهٔ انتقال و اختلال رستم:
کرد بدنامی مرا از اختلاط خلق دور
عزلتم شد موجب مشغولی کسب هنر
منت ایزد را که شد نیک آنچه بد پنداشتم
خار من گل، خاک من زر گشت [و] سنگ من گهر
فیالوقع تخلصی واقع شد موافق هوای من و لقبی اتفاق افتاد مطابق دعوای من به چندین وجوه:
اول آن که من خود را یگانهٔ روزگار میخواستم. و این معنی در این تخلص به ظهور پیوست، و دامن فردیتم از دست قید شرکت رست. دیگر آن که من به توفیق همت، استدعای جامعیت جمع علوم و فنون داشتم، تخلصی یافتم متضمن این مضمون. چرا که در لغت، جمع فضل است بر وزن علوم و فنون. دیگر، مفهوم فضولی به اصطلاح عوام، خلاف ادب است و چه خلاف ادب از این برتر که مرا با وجود قلت معاشرت علماء عالی مقدار و عدم تربیت سلاطین نامدار مرحمت شعار و نفرت سیاحت اقالیم و امصار، همیشه در مباحثهٔ عقلیه، دست تعرض در گریبان احکام مختلفهٔ حکماست و در مسائل نقلیه، داعیهٔ اعتبار اصول اختلاف فقهاست و در این فنون سخن به استاد یک فنهٔ هر فن مباحثهٔ حسن عبارت و مناقشهٔ لطف اداست اگر چه این روش نشانهٔ کمال فضولی است اما نشانهٔ کال فضولی است:
دید دوران در حصول علم و عرفان و ادب
اهتمام و اجتهاد و سعی و اقدام مرا
بر خلاف اهل عالم، یافت عزم همتم،
کرد در عالم فضولی زین سبب نام مرا!
المنة لله که ایام ارتکاب این فن گرامی و اوقات تعلق این نام نامی، همیشه بر من به خیر گذشت. و از میان خاک اولیا، به تکمیل هر رسالهای که توجه نمودم، اتمام آن به آسانی میسر گشت غیر از غزلهای فارسی که صورت تتمیم آن در پردهٔ تأخیر مانده بود و شروع در آن، بواسطهٔ موانعی که قبل از این مذکور شد، مشکل مینمود، تا آن که روزی گذارم به مکتبی افتاد. پرپچهرهای دیدم فارسی نژاد. سهی سروی که حیرت نظارهٔ رفتارش الف را از حرکت انداخته بود و شوق مطالعهٔ مصحف رخسارش، دیدهٔ نابینای صاد را عین بصر ساخته بود:
سرو چمن لطف، قد دلکش او
شمع شب قدر، عارض مهوش او
سروی که ز دیده میخورد آب مدام،
شمعی که همیشه از دل است آتش او
چون توجه من دید، از گفتهای من چند بیتی طلبید. من نیز چند بیتی از عربی و ترکی به او ادا نمودم. و لطایف چند نیز از قصیده و معما بر او فزودم. گفت که: اینها زبان من نیست، و به کار من نمیآید. مرا غزلهای جگرسوز عاشقانهٔ فارسی میباید!
ابهام در معانی و اغلاق در کلام
کار اکابر علمای زمانه است
تاب عذاب فکر ندارند دلبران
مرغوب دلبران غزل عاشقانه است
بی تکلف از این سخن مرا خجالتی دست داد و آتشی در دل افتاد که خرمن اندوختهٔ مرا همه سوخت و در شبستان خیالم، شمع شوق غزل فارسی بر افروخت. شبی چند، خود را در آتش تفکر گداختم و در غزلیات فارسی دیوانی مرتب ساختم که هم مدققان کامل را مضمونهای مبهمش دل فریب است و هم ظریفان ساده دل را از مائدهٔ مذاقش نصیب.
الهی به حرمت معصومان اهل بیت که این چند بیت پراکنده را [که] جهت اقامت خود از گل رسوایی و سنگ ندامت بر آورده، بنا کردم و در اندود و آرایش آن خونابها خوردم، نظرگاه جمعی ساز که روزها در اندیشهٔ معانی به شب رسانیده و شبها در فکر کیفیت عبارت به روز آورده باشند و دانند که چه مقدار مشقت باید کشید تا گوهر خاصی از کان طبیعت بیرون آید.
از مقیمان کنار چشمهٔ حیوان مپرس
محنت و اندوه مجنون بیابان گرد را
نیست بی دردان عالم را ز درد ما خبر
دردمندان نیک میدانند قدر درد را
نه پایمال جمعی کن که به چند بیت رکیک که آلت جراری خود نموده و مهزل مجالس و محافل ساخته، افتخار نمایند و بنابر استدعای اظهار حیثیت به دقایق الفاظ و معانی ابواب اعتراضهای ناموجه گشایند.
عیبناکان ز بس که شام و سحر
چشم بر عیب دیگران دارند
با وجود کمال خودبینی
خویش را در نظر نمیآرند!
توقع چنان است و ترقب آن از فضلای کامل هر دیار و فصحای روشن دل روزگار که اگر در ترکیب یا در مضمون بعضی زلتی یا خشونتی که خلاف این فن است واقع شده باشد، به ذیل عفو مستور گردانند و این نورسیدگان روزگار ندیده و این یتیمان غربت نکشیده که از خاک نجف و خطهٔ کربلا سر بر آوردهاند و در آب و هوای برج اولیا پروردهاند، در اثنای مسافرت به هر جا که توجه نمایند به نظر اعتبار درآیند.
چون خاک کربلاست فضولی مقام من،
نظمم به هر کجا که رسد، حرمتش رواست
زر نیست، سیم نیست، گهر نیست، لعل نیست،
خاک است شعر بنده، ولی خاک کربلاست!
***
خیز ساقی که وقت کار آمد،
دور گل، موسم بهار آمد
گل تازه شکفت در گلزار،
نه یکی، هر طرف هزار هزار
هر گلی جلوهگر به رنگ دگر
هر یکی از یکی دگر بهتر
وقت شد کاهل ذوق جام کشند،
جام گلرنگ لاله فام کشند
ساغر لالهگون ز دست منه،
انتظاری به اهل بزم مده
بزم را گرم کن، بهانه مجو،
مکن امساک چون پر است سبو
چون کنی اهل بزم را سرمست
بر دل می کشان باده پرست،
به که ذوق دگر بیفزایی،
مطرب بزم را بفرمایی،
که: دمی گوشمال عود دهد،
بزم را ذوق از سرود دهد
بگشاید زبان به حسن مقال
در ثنای مهیمن متعال
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.