گنجور

 
فضولی

نه مژگانست کز خونابه دل لاله‌گون کردم

ازان گل خار خاری داشتم از دل برون کردم

ز ذکر حلقه گیسوی خوبان لب فرو بستم

هوا را ترک دادم قطع زنجیر جنون کردم

ز چاک سینه آب دیده را ره بر جگر دادم

نشاندم آتش دل چاره سوز درون کردم

بیاد لعل خوبان بود پر خون کاسه چشمم

نهادم روی در راه ورع وانرو نگون کردم

دل صد پاره ام را بود طغیانی بحمدالله

ز بس کش ریختم خون پاره آنرا زبون کردم

بآب دیده نقش درد دل از لوح جان شستم

بنای محنت و غم را خراب از سیل خون کردم

بترک عشق میلی داشتم در دل ولی اندک

ز بسیاری طعن آن میل اندک را فزون کردم

سپردن دل بچین گیسوی خوبان خوش صورت

خطایی بوده است ادراک این معنی کنون کردم

فضولی بس که بی هوشم ز جام شوق آزادی

نمی دانم که تدبیری بلای عشق چون کردم

 
 
 
سیدای نسفی

به گلشن رفتم و بی رویت آغاز جنون کردم

ز شور اشک داغ لاله را گرداب خون کردم

ز جوی شیر چون فرهاد کام من نشد شیرین

حیات خویش را بیهوده صرف بیستون کردم

در این گلشن چو گل هرگز ندیدم روی دلجمعی

[...]

بیدل دهلوی

گهی بر صبح پیچیدم‌ گهی با گل جنون‌ کردم

به چاک صد گریبان خویش را از خود برون‌ کردم

شرار کاغذ من محمل شوق ‌که بود امشب

که هرجا جلوه‌کرد آسودگی وحشت فزون‌کردم

شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه