گنجور

 
فضولی

لاف زد پیش رخت گلبن ز گلبرگ ترش

زد صبا از قهر گلبرگ ترش را بر سرش

پیش خورشید رخت گل را نمی بیند جمال

گرچه می‌بندد هوا از دُرِّ شبنم زیورَش

گشت گل پروانه شمع جمالت ای پری

نیست هر سو برگ بگرفتست آتش در پرش

چند نازد با گل و بلبل چمن بگشای رخ

آتشی زن در گل و بر باد ده خاکسترش

مهد گلبن جای راحت نیست طفل غنچه را

چون شود آسوده چندین خار دارد بسترش

گل بحسن پنج روزه کرد دعوی با رخت

زود باشد زین گنه از هم بریزد پیکرش

برگ گل تلخست می گرداند از خورشید رنگ

چون کنم نسبت فضولی با لب جان پرورش