گنجور

 
فضولی

به دل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم

در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم

بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را

بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم

شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم

مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم

ربودی باز خواب از چشم من ای اشک آه از تو

گشادی رخنه کان را بصد خون جگر بستم

بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد

ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم

تو این فرهاد بنشین گوشه چون نقش خود زین بس

که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم

فضولی بسته قید جهان بودم بحمدالله

ازان برداشتم دل بر بتان سیمبر بستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode