گنجور

 
فضولی

سر از خواب غفلت چو برداشتم

لوای فراست بر افراشتم

فکندم بآثار حکمت نظر

بمعموره صنع کردم گذر

ندیدم به از میکده منزلی

چو پیر مغان مرشد کاملی

باو دوش نالیدم از جور دور

که بر من چرا می کند دور جور

خردمند پیر پسندیده رای

ز کارم چنین گشت مشکل گشای

که در رشته روزگارت گره

ز عقلست بر دور تهمت منه

خرد را خیالات بیهوده هست

خلاف قضا هر خیالی که بست

به تغییر آن هست توام الم

اگر رستی از عقل رستی ز غم

بدارالشفای مغان آر روی

مداوای این علت از باده جوی

مطیع است دوران بدور قدح

ز دور قدح جوی دائم فرح

منه بر دل از دیر دیرینه داغ

مچین جز گل جام ازین هفت باغ

ز سیر کواکب مشو تلخ کام

مخور جز می کام ازین هفت جام

طرب کن چو خورشید گیتی فروز

بزرین قدح هفته هفت روز

چو یکشنبه آید چنان می بنوش

که یکشنبه دیگر آیی بهوش

و گر بهر صرف میت نیست زر

بگو بشکند مهر قرص کمر

دو شنبه بخور تا دو شنبه شراب

ز می ریز بر آتش غصه آب

گرت نقل باید ز گردون بخواه

که از بهر تو بشکند قرص ماه

چو نوشی سه شنبه می ارغوان

بدیگر سه شنبه رسان ذوق آن

و گر زاهد از منع گوید سخن

حوالت بمریخ بدمست کن

ز می چارشنبه چو یابی نشاط

مچین تا دگر چارشنبه بساط

طلب کن که گردد به بزمت ندیم

عطارد بتاریخهای قدیم

بکف پنج شنبه گرت جام هست

منه تا دگر پنج شنبه ز دست

بمستی ترا هر چه رفت از خیال

به برجیس هشیار دل کن سؤال

ز می جمعه تا جمعه بردار کام

چنان کن که سرمست باشی مدام

ورت ساز باید اشارت نمای

که خنیاگری زهره آید بجای

چو شنبه رسد بیخود از باده باش

وزان تا دگر شنبه افتاده باش

و گر باید از هر بدت پاسبان

زحل را بدریابی خود نشان

چنین گفت و گنج افادت گشود

بساقی گل رخ اشارت نمود

که برادر بار از دل این فقیر

فتادست او را بمی دست گیر

می ده که گیرد خرد نور ازو

نه آن می که گردد خرد دور ازو

می ده کزو شرع گیرد نظام

نه آن می که در شرع باشد حرام

ز ساقی باز شاد پیر مغان

چو جامی گرفتم من ناتوان

ازان جام دل نشاه شوق یافت

فرح بر فرح ذوق بر ذوق یافت

در معرفت بر رخم باز شد

دل خالیم مخزن راز شد

عفاک الله ای ساقی تیز هوش

که کردی نظر بر من درد نوش

بمی بند بگشادیم از زبان

که ظاهر کنم بر تو راز نهان

کنون غافل از می مشو می بده

لبالب بدار و پیاپی بده

بسیع المثانی که تا هفت جام

پیاپی بده جام و پر کن تمام