گنجور

 
۶۹۶۱

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » ستهٔ ضروریه » شمارهٔ ۱ - روح القدس

 

... به نور روی تو پروانه گشته سرگردان

ولیک شمع شبستان نهاده نام او را

به نار شوق تو بلبل شده چو خاکستر ...

... خرد وزارت آن شاه را معین شد

گدای شاه و وزیران کمینه بنده ترا

بس آنگهی به علومش چو رهنمون گشتی ...

... کشید سرو چو خوبان نخل قد بالا

بنفشه بر گره طره بست مرغوله

سمن به جلوه درآورد عارض زیبا ...

... پیاله کردی و او مست گشت بی صهبا

ز برگ نسترن آن سان نجوم بنمودی

که شد کواکب شعری به نزد او چو سها ...

... هزار خرمن وادی ز مزرع دنیا

ولیک بستیشان حلق و بهره پیش گرفت

همی پگاه غذا خوشه چین و دانه ربا ...

... هزار رنگ ز هر جنس شد در او پیدا

زمین ز بستان افروز گشت خون آلود

ز تیغ کفر بدان سان که تاریک شهدا

خزان به بستان افروز قتل کرد آن نوع

که تاج از سرو سر شد همی ز جسم جدا ...

... نه بلکه بود یکی پاره یخ مدور شکل

درون ساغر بسته ز شدت سرما

ز برف شد کره ارض بیضه کافور ...

... که رفت روح نباتی به پیکر موتی

چنین که سلسله بستی به حلق و گردن دور

همی بدرو و تسلسل کشید این اجزا ...

... مقیم منزل اول نگار سیم تنی

که زو رسد به شبستان دهر نور و صفا

گهی چو عارض خوبان مدور و رخشان ...

... مکان پنجمی دادی به تیغ زن کردی

که از مهابت او بست خون دل خارا

دم قتیلش گلگونه عذار اجل ...

... ز برج حصنش تا دیگری به مدت ها

پی فروغ شبستان هشتمین کردی

هزار لعبتی در جلوه جمله مه سیما

فراز جمله نهم قلعه چون بنا کردی

به دور قلعه فکندی بروج را مروا ...

... به برج دیگر عقرب به جنبش آوردی

چو کژدمی که کند خانه در قدیم بنا

فراز برج دگر ساختی کمانخانه ...

... که کوفت کوس جلالت به اوج او ادنا

به وصل خویش رساندی جمال بنمودی

بدادی آنچه طلب کرد بی رهین و بها ...

... چه دین آدم و چه نوح و عیسی و موسی

به اوج قربت خویشش چو راه بنمودی

به خلق عالم شد رهنمای دین هدی ...

... پدید گشت به یک امر کن که کردی ادا

بنهی کمتر از آن می توانیش که کنی

چنان نبود که نبود اثر از او پیدا

عجب تر آنکه دگر صد هزار عالم اگر

بنا کنی و توانی که سازیش حقا

وگر به نیم نفس خواهیش که نیست کنی ...

... به لطف خویش چنان کن که ار فتد نظرش

به سوی بنده عاصی چو چشم شه به گدا

بس آنکه از وی باشد طلب ز تو بخشش

ز بنده کسب حصول مراد بینهما

ز اقتضای قضا این قصیده شد تحریر ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۶۲

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » ستهٔ ضروریه » شمارهٔ ۲ - عین الحیات

 

... جلوه در خیل بتان ماه سیما افکنند

صد هزاران کرم شبتاب از شبستان سپهر

لمعها بر پرده شبگون غبرا افکنند

هر زمان صد گونه اشکال بدیع از کلک صنع

نقش بندان قدر بر طاق خضرا افکنند

اشک ریزان نعش بر دوش بنات از سوک مهر

جمله بر سرها پرند عنبراسا افکنند ...

... چون مریدان گرد پیر پای بر جا افکنند

سیمبر ترکان قاتل از مجره بسته صف

تا بملک عافیت در دهر یغما افکنند ...

... بر بساطش مزد رمالی درمها افکنند

مهر را یابند گاهی جانب شرقش خبر

شش رونده چون سراغش را بهر جا افکنند

چابک گردون بنوک نیزه بردارند اگر

حلقه دور جدی بر دشت و هیجا افکنند ...

... چرخ با آن چشم بازی انجمش با آن سپهر

رقعه های چشم بندی سوی دنیا افکنند

اختران از عین بیخوابی و نا آسودگی ...

... کرده بیرون بر سر دوشش بپهنا افکنند

ژاله انجم که باشد در شبستان سپهر

در گداز از مشعل سوزان بیضا افکنند ...

... خان و مان صد مسلمان با بفتوا افکنند

ظالمان صاحب دیوان بنوک کلک تیز

قاف را از عین اگر یابند از پا افکنند

بی حمیت وش زبونان خویش را از حرص شوم ...

... نکته بی تقریب رانده دیده هر جا افکنند

پای بندان عیال از بهر کسب رزقشان

پا بشهر و کوی هر سو آشکارا افکنند

بار بندان سفر کرده سوی منزل خرام

بار نگشاده مراکب را بمرعا افکنند ...

... چون فلک پیما براق اندر رکاب او کشند

غاشیه از مهر بسته زین ز جوزا افکنند

قبل چندین سال بینند آفتابش زیر ابر

چون حریفان بار در دیر بحیرا افکنند

نقشبندان قضا طرح هزاران آفتاب

کاه پویه بر زمین از پای قصوا افکنند ...

... بر در بارت عصا در پیش موسی افکنند

نه فلک یابند راکع نوبت خمس ترا

دیده را گر بر حساب حرف طاها افکنند ...

... کودکان ناوک انداز قضای حکمتت

صد کمانچه در بن ریش اطبا افکنند

نصر و فتح ایزدی باشد قرین جیش تو ...

... کش ملایک روح ایثارش ز بالا افکنند

حرفی از نعتت که بنویسم ملایک نقطه اش

از سواد دیده های نوم فرسا افکنند ...

... قطره بر حلق خشک رنج پیما افکنند

بعد ازان اموات جان یابند اگر آب دهن

بر فرامش گشتگان خاک غبرا افکنند ...

... از نسیمش جان نو در جسم موتی افکنند

در عدد یابند بیتش توأم آب بقا

در حساب او نظر گر سوی املا افکنند ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۶۳

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » ستهٔ ضروریه » شمارهٔ ۳ - تحفة الافکار

 

... خواجه دل در وجه و سر افکنده پیش از فکر اخذ

صدر از بهر طمع بنشسته چشمی بر درست

تا بود شیخ ریایی نکته گو دلراست رنج ...

... قاضی پر حیله آید با سجل پر گواه

محض کذبست از برای جرگه گویی محضرست

جانب جور ار بگیرد اهل بیشک جاهلست ...

... در دهان ناقه خار خشک خرمای ترست

لاف بی وجه حکیم آمد بنزد اهل دل

آفت بیحد بر افلاطون اگرچه افسرست ...

... خواره خارا اسیرانرا ببالین متکاست

جامه خونین شهیدانرا بپهلو بسترست

مرد را یک منزل از ملک فنا دان تا بقا ...

... زین دو هر یک را کسی کو یافت عمر بی مرست

آنکه دل بندد بزر از فقر باشد رزق محض

وانچه در رزقش بود از فقر فقر بی فرست ...

... بس جراحت زان کمان و تیرم اندر پیکرست

یک نظر افکن که مستثنی شوم زبنای جنس

سگ که شد منظور نجم الدین سگانرا سرورست ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۶۴

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » ستهٔ ضروریه » شمارهٔ ۵ - منهاج النجات

 

... طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری

در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی

ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما ...

... طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست

به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی

جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد ...

... ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی

همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی

از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی ...

... مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم

که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی

چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را ...

... چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده

پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی

تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش ...

... نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود

اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی

بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده ...

... برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی

صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا

صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی

شهادت گر ه باشد بر زبانت لیک در تصدیق ...

... کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد

اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی

ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را ...

... ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت

اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی

قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ ...

... فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی

وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی

که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی

ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد

بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی ...

... کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی

کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر

که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی

زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن

گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی

نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را ...

... متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی

اگر سود نکو امید باشد بار بربندی

درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی ...

... ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست

ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی

عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر

شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی

خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود

که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی ...

... ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد

که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی

ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی ...

... شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی

بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست

چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی

نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود ...

... نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون

رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی

مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۶۵

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » ستهٔ ضروریه » شمارهٔ ۶ - نسیم الخلد

 

معلم عشق و پیر عقل شد طفل دبستانش

فلک دان بهر تأدیب وی اینک چرخ گردانش

دبستان بین معلم را که باشد از ره معنی

عناصر چار دیوار و رواق چرخ ایوانش ...

... ز سر تا پا ملامت لیک ذات واحدش در دل

الف سان در ملامت آمده شمع شبستانش

به قطع راه هستی خوی فشانش چشم مستعجل ...

... ولی از التهاب جوع دیگ معده تفسانش

هزاران بیشه در وی لیک بر هر برگ بنوشته

ز خط آبکش جز حرفهای یاس و حرمانش ...

... به ترک زرق شیخ حیله گر را نیست جز نقصان

چه باید سود بازاری که شد بر بسته دکانش

تو سر حق اگر داری نهان نبود عجب گاهی ...

... به پند واعظ غافل میفکن گوش و زان بگذر

که در خوابست از غفلت همان افسانه هذیانش

مشو مشعوف امر خارق عادت درین وادی

همه گر وا نماید طی ارضت سیخ خرقانش

بود آیین درویشان کامل این روش بنگر

چه زیبا آید ار ظاهر کند شاهان دورانش ...

... ابولغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آمد

که تا آدم بود اجداد سلطان ابن سلطانش

مگو سلطان که سلطانان عالم هست خدامش

ازان معنی که ثابت گشت نسبت خان بن خانش

به گاه ملک داری بندگان دارا و دارابش

گه سامان کشور چاکران ساسان و سامانش ...

... سراب دشت نابودی شود اجزای لرزانش

یکی از چاوشان کمترش گودرز بن کشواد

یکی از چاکران لشکری سام نریمانش

بود بستان خلق او که سازد مرده را زنده

نسیم روح بخشی کاید از نسرین و ریحانش ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۶۶

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » مرثیه حضرت مخدوم نورا [نورالدین عبدالرحمن جامی]

 

... شور در عالم ارواح بیفتاد از آن

که بنوشند به جان نکته روح افزایت

روح اقطاب رسیدند باستقلالت ...

... به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند

صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند

همه بردند به افغان و دل چاک ترا ...

... دوستان در همه فن نادره عالم کو

افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو

در بیابان تمناش خلایق مردند ...

... که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز

نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر

بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز

نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر ...

... شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز

بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز

نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر

هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز ...

... مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان

که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز

هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۶۷

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

... قصد کردم که بگیرم شکن طره او

هم بزنجیر سر زلف مرا در هم بست

دید کوهی که بزنجیر وفا در بند است

در خم جعد سیه رفت بخلوت بنشست

کوهی
 
۶۹۶۸

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

سرو گل چهره اگر بند قبا بگشاید

دل پرخون مرا نشود و نما بگشاید ...

... کار درویش من بی سر و پا بگشاید

در مقصود که بر زاهد و عابد بستند

مگر از آه دل خسته ما بگشاید ...

کوهی
 
۶۹۶۹

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

... حاضری از ناله شبها مپرس

گردن جانها بزلفت بسته ای

از جنون و شورش و سودا مپرس ...

... یار سرنایی وجان سر نای اوست

همچو نی بنواز و از سرنا مپرس

درد و لعل اوست یحیی و یمیت ...

کوهی
 
۶۹۷۰

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

... جان همچو نسیمی شد ز اندیشه زلف او

تا همچو صبا رفتم در بستر و بالینش

جامی بکفم بنهاد خورشید صفت روشن

مستیم مدام ای دوست از باده دوشینش ...

کوهی
 
۶۹۷۱

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

دلم در بند زلف تست ای دلبر مرنجانش

بخوان وصل خود بنشان پس ایمه همچو مهمانش

بمهمانی دل ما را نداری جز جگر خواری ...

... بغیر از او که می گردد بگرداگرد دامانش

بدزدی زلف او دلرا سحر بگرفت و درهم بست

چو کوهی با صبا شد دوش در صحن گلستانش

کوهی
 
۶۹۷۲

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

... که نداریم در دو کون قراط

درجهان ساختم بنان جوی

فارغ از سبزه ایم و از جفزاط ...

... از حواز اد این همه اسباط

بسکه بستی خیال خال و خطش

کوهیا بی قلم شدی خطاط

کوهی
 
۶۹۷۳

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

... شیدایی عشقم من و رسوایی جانان

با حور و بهشت و ورع و زهد به بستم

درمدرسه و صومعه بس عمر بشد صرف ...

... از قسمت او راضیم این است که هستم

بر خاک ره درد کشان سر بنهادم

دادند حریفان ازل باده بدستم ...

کوهی
 
۶۹۷۴

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

بسته ام زنار کبری بر میان

در قبول خدمت پیر مغان ...

... پیش خورشید جمال دلستان

ساغری پرکرد و گفت اینرا بنوش

تا به بینی در دلت حق را عیان ...

کوهی
 
۶۹۷۵

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

... گفتمش در گوش و چشمم جز تو نیست

گفت بستم در دهانت هم زبان

من بکام دل رسیدم زین سخن ...

... گفتمش جانرا نمی دانم که چیست

گفت بنگر در قد سرو روان

چون نظر کردم بقد سرو ناز ...

کوهی
 
۶۹۷۶

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

... خطه اموات را در یک دم احیا کرده ای

خیر و شر بنوشته ای در لوح جان ها از ازل

آنچه خود کردی چرا در گردن ما کرده ای

دانه خال سیه در دام زلفت بسته ای

آدم و ابلیس را ز اینگونه احیا کرده ای ...

کوهی
 
۶۹۷۷

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

زلفت گشاده عنبر سارا گره گره

بر بست و داد باد صبا را گره گره

گل لخت لخت جامه بیاد تو چاک زد

بگشاد غنچه بند قبا را گره گره

می بست و می گشاد بهر جا که می رسید

سیلاب اشک دیده ما را گره گره ...

... بگشا بچشم مرحمت ای پادشاه حسن

از ابروان بسته خدا را گره گره

مانند قدما که چو چنگیم در رکوع ...

... در خدمت قبول تو جاروب وار جست

بر بسته ام میان صفا را گره گره

در چین زلف سرکشت ای سرو گلعذار

خالت به بست باد صبا را گره گره

زاهد بدانکه از زر و سیم جهانیان ...

... از بیم رسته ایم و ز امید فارغیم

کوهی ببست خوف و رجا را گره گره

کوهی
 
۶۹۷۸

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

... آرام کجا هست و غم عشق کجا نیست

جز من سر هر کس که بود بست به فتراک

آن عربده جوراسر این خسته چرا نیست

ای مرغ چمن چند تو در وصل بنالی

بر نعمت دیدار چرا شکر خدا نیست ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۷۹

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

... جایی که روز روشنم بی او شب ظلمانی است

لب بسته شد هرکس که او دانا شد از علم نظر

غوغای بحث مدعی از غایت نادانی است

از ملک عالم در گذر آباد کن دل را به عشق

کاین ملکش از روز ازل بنیاد بر ویرانی است

اهلی براه وصف او تا می توانی پامنه ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۸۰

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

... در عشق هرکه رشته جان بگسلد ز شوق

آن خود بدست بسته زنار مانده است

اهلی اسیر ششدر غم گشت چاره نیست

بیچاره نامراد بناچار مانده است

اهلی شیرازی
 
 
۱
۳۴۷
۳۴۸
۳۴۹
۳۵۰
۳۵۱
۵۵۱