گنجور

 
کوهی

از اضافات کرده ایم اسقاط

که نداریم در دو کون قراط

درجهان ساختم بنان جوی

فارغ از سبزه ایم و از جفزاط

جامه روح را بدوخت خدا

نه بمقراض و سوزن خیاط

موی پیشانیم چو حق بگرفت

در پی یار می روم به سباط

در ره وصل سالکان گفتند

هست دوزخ پل و بهشت صراط

همه پیغمبران بر این بودند

نوح ویعقوب و یوسف و اسباط

سوخت بر آتش فنا عارف

چوب مسواک و خرقه امشاط

به بهشتی فروخت یک گندم

هست شیطان ازین جهت خطاط

هر که او رفت در پی شیطان

در خطرها فتد از این خطواط

چون درآید بخانه دل دوست

نیست جانرا بغیر دوست بساط

پدر ماست آدم واحد

از حواز اد این همه اسباط

بسکه بستی خیال خال و خطش

کوهیا بی قلم شدی خطاط

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode