گنجور

 
کوهی

او را بدو چشم او در ز دیده همی بینش

تا لذت جان یابی از شیوه شیرینش

در گلشن روی او چون باد صبا هر دم

میبوی و بهم میچین از سنبل و نسرینش

در آینه جانها آنمه رخ خود بیند

ما نیز عیان دیدیم در آینه آئینش

جان همچو نسیمی شد ز اندیشه زلف او

تا همچو صبا رفتم در بستر و بالینش

جامی بکفم بنهاد خورشید صفت روشن

مستیم مدام ای دوست از باده دوشینش

از کتم عدم انشاه بخشید وجود ما

یار آر اگر مردی زان بخشش پیشینش

خون از مژه می بارد کوهی چو عقیق ایدوست

تا دید که می خندد لعل لب رنگینش

در ره عشقش دلا دیوانه و غافل مباش

تابد و واصل شوی در قید وجان و دل مباش

مرگ حق است ای پسر گر از حقیقت واقفی

باطل آمد زندگی در فکر این باطل مباش

علم الاسماء ندانستی بدان علم نظر

ذات را می بین بچشم ذات پس جاهل مباش

سرما زاع البصر دریاب و منکر هر طرف

در چنین حضرت بفکر این و آن غافل مباش

عالم لاهوت ای دل منزل و مأوای ماست

رو بدام نفس ناسوتی و آب و گل مباش

کی بشد مد خدا از موی پیشانی تو را

بر صراط مستقیم از هر طرف مایل مباش

جان بجانان واصل آمد هست تن فرسنگ راه

کوهیا برخیز از ره در میان حایل مباش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode