گنجور

 
۵۶۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۱ - گریختن بوری تگین

 

و امیر از آنجا برخاست و سوی بلخ کشید در راه نامه رسید از سپاه سالار علی که بوری تگین بگریخت و در میان کمیجیان شد بنده را چه فرمان باشد از ختلان دم او گیرد و یا آنجا بباشد و یا بازگردد جواب رفت که ببلخ باید آمد تا تدبیر او ساخته آید و امیر ببلخ رسید روز پنجشنبه چهاردهم صفر و بباغ فرود آمد و سپاه سالار علی نیز در رسید پس از ما بیازده روز و امیر را بدید و گفت صواب بود دم این دشمن گرفتن که وی در سر همه فساد داشت و بازنمود که مردمان ختلان از وی و لشکرش رنج دیدند و چه لافها زدند و گفتند که هرگاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملک زاده است

امیر دیگر روز خلوتی کرد با وزیر و اعیان و گفت فریضه شد نخست شغل بوری تگین را پیش گرفتن و زو پرداختن درین زمستان و چون بهار فراز آید قصد ترکمانان کردن وزیر آواز نداد امیر گفت البته سخن بگویید گفت کار جنگ نازک است خداوندان سلاح را در آن سخن باید گفت بنده تا تواند در چنین ابواب سخن نگوید چه گفت بنده خداوند را ناخوش میآید استادم گفت خواجه بزرگ را نیک و بد میباید گفت که سلطان اگر چه در کاری مصر باشد چون اندیشه باز- گمارد آخر سخن ناصحان و مشفقان را بشنود وزیر گفت من بهیچ حال صواب نمی بینم در چنین وقت که آب براندازند یخ شود لشکر کشیده آید که لشکر بدو وقت کشند یا وقت نوروز که سبزه رسد یا وقت رسیدن غله ما کاری مهم تر پیش داریم و لشکر را به بوری تگین مشغول کردن سخت ناصواب است نزدیک من نامه باید کرد هم بوالی چغانیان و هم به پسران علی تگین که عقد و عهد بستند تا دم این مرد گیرند و حشم وی را بتازند تا هم کاری برآید و هم اگر آسیبی رسد باری بیکی از ایشان رسد بلشکر ما نرسد همگان گفتند این رایی درست است امیر گفت تا من در این نیک بیندیشم و بازگشتند

تصمیم امیر در رفتن در پی بوری تگین

و پس از آن امیر گفت صواب آن است که قصد این مرد کرده آید و هشتم ماه ربیع الأول نامه رفت سوی بگتگین چوگاندار محمودی و فرموده آمد تا بر جیحون پلی بسته آید که رکاب عالی را حرکت خواهد بود سخت زود- و کوتوالی ترمذ پس از قتلغ سبکتگینی امیر بدین بگتگین داده بود و وی مردی مبارز و شهم بود و سالاریها کرده چنانکه چند جای درین تصنیف بیاورده ام- و جواب رسید که پل بسته آمد بدو جای و در میانه جزیره پلی سخت قوی و محکم که آلت و کشتی همه بر جای بود از آن وقت باز که امیر محمود فرموده بود و بنده کسان گماشت پل را که بسته آمده است از این جانب و از آن جانب بشب و روز احتیاط نگاه میدارند تا دشمنی حیلتی نسازد و آن را تباه نکند چون این جواب برسید امیر کار حرکت ساختن گرفت چنانکه خویش برود و هیچ کس را زهره نبود که درین باب سخنی گوید که امیر سخت ضجر میبود از بس اخبار گوناگون که میرسید هر روز خللی نو

و کارهای نا اندیشیده مکرر کرده آمده بود در مدت نه سال و عاقبت اکنون پیدا میآمد و طرفه تر آن بود که هم فرود نمی ایستاد از استبداد و چون فرو توانست ایستاد که تقدیر آفریدگار جل جلاله در کمین نشسته بود وزیر چند بار استادم را گفت می بینی که چه خواهد کرد از آب گذاره خواهد شد در چنین وقت به رمانیدن بوری تگین بدانکه وی بختلان آمد و از پنج آب بگذشت این کاری است که خدای به داند که چون شود اوهام و خواطر ازین عاجزند بو نصر جواب داد که جز خاموشی روی نیست که نصیحت که بتهمت بازگردد ناکردنی است و همه حشم میدانستند و با یکدیگر میگفتند بیرون پرده از هر جنسی چیزی و بو سعید مشرف را می فراز کردند تامی نبشت و سود نمیداشت و چون پیش امیر رسیدندی بموافقت وی سخن گفتندی که در خشم می شد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۶۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۲ - گذشته شدن امیر سعید

 

روز شنبه نیمه این ماه نامه غزنین رسید بگذشته شدن امیر سعید رحمة الله علیه و امیر فرودسرای بود و شراب میخورد نامه بنهادند و زهره نداشتند که چنین خبری در میان شراب خوردن بدو رسانند دیگر روز چون بر تخت بنشست پیش تا بار بداد ساخته بودند که این نامه خادمی پیش برد و بداد و بازگشت امیر چون نامه بخواند از تخت فرود آمد و آهی بکرد که آوازش فرود سرای بشنیدند و فرمود خادمان را که پیش رواق که برداشته بودند فروگذاشتند و آواز آمد که امروز بار نیست

غلامان را بازگردانیدند و وزیر و اولیا و حشم بطارم آمدند و تا چاشتگاه فراخ بنشستند که مگر امیر بماتم نشیند پیغام آمد که بخانه ها باز باید گشت که نخواهیم نشست و قوم بازگشتند

و گذشته شدن این جهان نادیده قصه یی است ناچار بیارم که امیر از همه فرزندان او را دوست تر داشت و او را ولی عهد میکرد و خدای عز و جل نامزد جای پدر امیر مودود را کرد پدر چه توانست کرد و پیش تا خبر مرگ رسید نامه ها آمد که او را آبله آمده است و امیر رضی الله عنه دل مشغول می بود و میگفت این فرزند را که یک بار آبله آمده بود این دیگر باره غریب است و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه که عنین نبود و افتد جوانان را ازین علت زنان گفته بودند چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که این خداوند زاده را بسته اند و پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افگند و بدین عزیز گرامی داد خوردن بود و هفت اندام را افلیج گرفتن و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد امیر رضی الله عنه برین فرزند بسیار جزع کرده بود فرود سرای و این مرگ نابیوسان هم یکی بود از اتفاق بد که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب گذشتن صواب نیست که کس را بار نمیداد و مغافصه برنشست و سوی ترمذ رفت

و پس درین دو روز پیغام آمد سوی وزیر که ناچار بباید رفت ترا با فرزند مودود ببلخ مقام باید کرد با لشکری که اینجا نامزد کردیم از غلامان سرایی و دیگر اصناف و حاجب سباشی بدره گز رود و اسبان و غلامان سرایی را آنجا بدان نواحی با سلاح بداشته بود و با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی و حاجب بگتغدی آنجا ماند بر سر غلامان و سپاه سالار باز آمد و لشکریانی از مقدمان و سرهنگان و حاجبان که نبشته آمده است آن کار را همه راست باید کرد گفت فرمان بردارم و تا نزدیک نماز شام بدرگاه بماند تا همه کارها راست کرده آمد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۶۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۳ - رفتن امیر سوی ترمذ و چغانیان

 

و امیر از بلخ برفت بر جانب ترمذ روز دوشنبه نوزدهم این ماه بر پل بگذشت و بر صحرایی که برابر قلعت ترمذ است فرود آمد و استادم درین سفر با امیر بود و من با وی برفتم و سرمایی بود که در عمر خویش مانند آن کس یاد نداشت و از ترمذ برداشت روز پنجشنبه هشت روز مانده ازین ماه و بچغانیان رسید روز یکشنبه سلخ این ماه و از آنجا برداشت روز چهارشنبه سوم ماه ربیع الآخر و بر راه دره شومان برفت که نشان بوری تگین آنجا دادند و سرما آنجا از لونی دیگر بود و برف پیوسته گشت و در هیچ سفر لشکر را آن رنج نرسید که درین سفر

روز سه شنبه نهم این ماه نامه وزیر رسید بر دست سواران مرتب که بر راه راست ایستانیده بودند یاد کرده که اخبار رسید که داود از سرخس با لشکری قوی قصد گوزگانان کرد تا از راه اندخود بکران جیحون آید و می نماید که قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی انگیزد بزرگ بنده باز نمود تا تدبیر آن ساخته آید که در سختی است اگر فالعیاذ بالله پل تباه کنند آب ریختگی باشد

امیر سخت دل مشغول شد و بوری تگین از شومان برفته بود و دره گرفته که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره داشت امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته روز آدینه دوازدهم این ماه و بتعجیل براند تا بترمذ آمد بوری تگین فرصتی نگاه داشت و بعضی از بنه بزد و اشتری چند و اسبی چند جنیبت بربودند و ببردند و آب ریختگی و دل مشغولی ببود و امیر بترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نایبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند امیر ایشان را احمادی تمام کرد و خلعت فرمود و دیگر روز بترمذ ببود پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه و پس ببلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الأولی

نامه ها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این این ماه که داود بنشابور شده بود بدیدن برادر و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک و پانصد هزار درم صلتی داد او را طغرل و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که بگوزگانان آید

امیر بجشن نوروز بنشست روز چهارشنبه هشتم جمادی الأخری روز آدینه دهم این ماه خبر آمد که داود بطالقان آمد با لشکری قوی و ساخته و روز پنجشنبه شانزدهم این ماه خبر دیگر رسید که بپاریاب آمد و از آنجا بشبورقان خواهد آمد بتعجیل و هر کجا رسند غارت است و کشتن و روز شنبه هژدهم این ماه در شب ده سوار ترکمان بیامدند بدزدی تا نزدیک باغ سلطان و چهار پیاده هندو را بکشتند و از آنجا نزدیک قهندز برگشتند و پیلان را آنجا میداشتند پیلی را دیدند بنگریستند کودکی بر قفای پیل بود خفته این ترکمانان بیامدند و پیل را راندن گرفتند و کودک خفته بود تا یک فرسنگی از شهر برفتند پس کودک را بیدار کردند و گفتند پیل را شتاب تر بران که اگر نرانی بکشیم گفت فرمان بردارم راندن گرفت و سواران بدم میآمدند و نیرو میکردند و نیزه میزدند روز مسافتی سخت دور شده بودند و پیل بشبورقان رسانیدند داود سواران را صلت داد و گفت تا پیل سوی نشابور بردند و زان زشت نامی حاصل شد که گفتند درین مردمان چندین غفلت است تا مخالفان پیل توانند برد و امیر دیگر روز خبر یافت سخت تنگدل شد و پیلبانان را بسیار ملامت کرد و صد هزار درم فرمود تا ازیشان بستدند بهای پیل و چند تن را بزدند از پیلبانان هندو

و روز دوشنبه بیستم این ماه آلتی سکمان حاجب داود با دو هزار سوار به در بلخ آمد و جایی که آنجا را بند کافران گویند بایستاد و دیهی دو غارت کردند چون خبر بشهر رسید امیر تنگدل شد که اسبان بدره گز بودند و حاجب بزرگ با لشکری بر سر آن سلاح خواست تا بپوشد و برنشیند با غلامان خاص که اسب داشتند و هزاهز در درگاه افتاد وزیر و سپاه سالار بیامدند و بگفتند زندگانی خداوند دراز باد چه افتاده است که خداوند بهر باری سلاح خواهد مقدم گونه یی آمده است همچنو کسی را باید فرستاد و اگر قوی تر باشد سپاه سالار رود جواب داد که چه کنم

این بی حمیتان لشکریان کار نمیکنند و آب می ببرند - و دشنام بزرگ این پادشاه این بودی- آخر قرار دادند که حاجبی با سواری چند خیلتاش و دیگر اصناف برفتند و سپاه سالار متنکر بی کوس و علم بدم ایشان رفت و نماز دیگر دست آویز کردند و جنگ سخت بود و از هر دو روی چند تن کشته و مجروح شد و شب آلتی باز گشت و بعلیاباد آمد و گفتند آن شب مقام کرد و داود را بازنمود آنچه رفت و وی از شبورقان بعلیاباد آمد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۶۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۵ - جنگ طلخاب

 

و امیر رضی الله عنه از بلخ حرکت کرد بدانکه بسرخس رود روز شنبه نیمه شعبان با لشکری و عدتی سخت تمام و همگان اقرار دادند که کل ترکستان را که پیش آیند بتوان زد و در راه درنگی می بود تا لشکر از هر جای دیگر که فرموده بود میرسیدند و در روز یکشنبه غره ماه رمضان بطالقان رسید و آنجا دو روز ببود پس برفت تعبیه کرده

و قاصدان و جاسوسان رسیدند که طغرل از نشابور بسرخس رسید و داود خود آنجا ببود و یبغو از مرو آنجا آمد و سواری بیست هزار میگویند هستند و تدبیر بر آن جمله کردند که بجنگ پیش آیند تا خود چه پیدا آید و جنگ بطلخاب و دیه بازرگانان خواهند کرد و طغرل و ینالیان میگفتند که ری و جبال و گرگان پیش ماست و مشتی مستأکله و دیلم و کردند آنجا صواب آنست که رویم و روزگار فراخ کرانه کنیم که در بند روم بی خصم است خراسان و این نواحی یله کنیم با سلطان بدین بزرگی و حشمت که چندین لشکر و رعیت دارد داود گفت بزرگا غلطا که شمایان را افتاده است اگر قدم شما از خراسان بجنبد هیچ جای بر زمین قرار نباشد از قصد این پادشاه و خصمان قوی که وی از هر جانبی بر ما انگیزد و من جنگ لشکر بعلیاباد دیدم هر چه خواهی مردم و آلت هست اما بنه گران است که ایشان را ممکن نگردد آنرا از خویشتن جدا کردن که بی وی زندگانی نتوانند کرد و بدان درمانند که خود را نگاه توانند داشت یا بنه را و ما مجردیم و بی بنه و بگتغدی و سباشی را آنچه افتاد از گرانی بنه افتاد و بنه ما از پس ما به سی فرسنگ است و ساخته ایم مردوار پیش کار رویم تا نگریم ایزد عز ذکره چه تقدیر کرده است همگان این تدبیر را بپسندیدند و برین قرار دادند و بورتگین بر جنگ بیشتر نیرو میکرد و آنچه گریختگان اینجایی اند از آن امیر یوسف و حاجب علی قریب و غازی و اریارق و دیگران و طغرل و یبغو گفتند نباید که اینها جایی خللی کنند که مبادا که ایشان را بنامه ها فریفته باشند داود گفت اینها را پس پشت داشتن صواب نیست خداوند کشتگانند و بضرورت اینجا آمده اند و دیگران که مهترانند چون سلیمان ارسلان جاذب و قدر حاجب و دیگران هر کسی که هست ایشان را پیش باید فرستاد تا چه پیدا آید اگر غدر دارند گروهی از ایشان بروند و بخداوند خویش پیوندند و اگر جنگ کنند بهتر تا ایمن شویم گفتند این هم صواب تر و ایشان را گفتند که سلطان آمد و می شنویم که شما را بفریفته اند و میان جنگ بخواهید گشت اگر چنین است بروید که اگر از میان جنگ روید باشد که بازدارند و بشما بلایی رسد و حق نان و نمک باطل گردد همگان گفتند که خداوندان ما را بکشته اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده ایم و تا جان بخواهیم زد و دلیل آنست که میخواهیم تا ما را بر مقدمه خویش بر سبیل طلیعه بفرستید تا دیده آید که ما چه کنیم و چه اثر نماییم گفتند

هیچ چیز نماند و بورتگین را نامزد کردند و بر مقدمه برفت با سواری هزار بیشتر سلطانی که ازین لشکرگاه رفته بودند و بدیشان التجا کرده و سلیمان ارسلان جاذب بر اثر وی هم بدین عدد مردم

جنگ کردن با سلجوقیان در بیابان سرخس و هزیمت افتادن ایشان

چون امیر بدین احوال واقف شد کارها از لونی دیگر پیش گرفت و چنان دانسته بود که چون علم وی پدید آید آن غلامان بجمله برگردند و این عشوه داده بودند و ما بخریده بودیم و روز چهارشنبه هژدهم ماه رمضان نزدیک چاشتگاه طلایع مخالفان پدید آمد سواری سیصد نزدیک طلخ آب و ما نزدیک منزل رسیده بودیم و بنه در قفا میآمد امیر بداشت و بر پیل بود تا خیمه میزدند طلیعه خصمان در تاخت و ازین جانب نیز مردم بتاخت و دست آویزی قوی بود و مردم ایشان میرسید و ازین جانب نیز مردم میرفت و خیمه ها بزدند و امیر فرود آمد با لشکر و خصمان بازگشتند و احتیاطی تمام کردند بدان شب در لشکرگاه تا خللی نیفتد و پگاه کوس فروکوفتند و لشکر برنشست ساخته و بتعبیه برفتند چون دو فرسنگ رفته آمد لشکری بزرگ از آن مخالفان پیدا آمد و طلیعه هر دو جانب جنگ پیوستند جنگی سخت و از هر دو جانب مردم نیک بکوشیدند تا نزدیک دیه بازرگان پیدا آمد و رود و چشمه- سار داشت و صحرا ریگ و سنگ ریزه بسیار داشت و امیر بر ماده پیل بود در قلب براند تا ببالا گونه یی رسید نه بس بلند فرمود که خیمه بزرگ آنجا بزنند تا لشکر کران آب فرود آید و خصمان از چهار جانب درآمدن گرفتند و جنگی سخت بپای شد و چندان رنج رسید لشکر را تا فرود توانست آمد و خیمه ها بزدند که اندازه نبود

و نیک بیم بود که خللی بزرگ افتادی اما اعیان و مقدمان لشکر نیک بکوشیدند تا کار ضبط شد و با این همه بسیار اشتر بربودند خصمان و چند تن بکشتند و خسته کردند و بیشتر نیروی جنگ گریختگان ما کردند که خواسته بودند تا بترکمانان نمایند که صورتی که ایشان را بسته است نه چنان است و ایشان راست اند تا ایمن شوند و شدند که یک تن ازیشان برین جانب نیامد و جاسوسان ما بروزگار گذشته درین باب بسیار دروغ گفته بودند و زر ستده و این روز پیدا آمد که همه زرق بود

و چون لشکر با تعبیه فرود آمد در قلب سلطان فرود آمده بود و میمنه سپاه- سالار علی داشت و میسره حاجب بزرگ سباشی داشت و بر ساقه ارتگین و آن خصمان نیز بازگشتند و نزدیک از ما در کران مرغزاری لشکرگاه ساختند و فرود آمدند چنانکه آواز دهل هر دو لشکر که میزدند بیکدیگر میرسید و با ما پیاده بسیار بود کنده ها کردند گرد بر گرد لشکرگاه و هر چه از احتیاط ممکن بود بجای آوردند درین روز که امیر رضی الله عنه آیتی بود در باب لشکر کشیدن و آنچه در جهد آدمی بود بجای میآورد اما استاره او نمیگشت و ایزد تعالی چیز دیگر خواست و آن بود که خواست و در همه لشکر ما یک اشتر را یک گام نتوانستند برد و اشتر هر کس پیش خیمه خویش میداشت و نماز دیگر فوجی قوی از خصمان بیامدند و نمیگذاشتند لشکر ما را که آب آوردندی از آن رودخانه امیر بدر حاجب و ارتگین را با غلامی پانصد بفرستاد تا دمار از مخالفان برآوردند و دندانی قوی بدیشان نمودند و چون شب نزدیک آمد بر چهار جانب طلیعه احتیاطی قوی رفت و دیگر روز مخالفان انبوه تر درآمدند و بر سه جانب و هر چهار جانب جنگ پیوستند و از آن جهت که آخر ماه رمضان بود امیر بتن خویش بجنگ بر نمی نشست و اختیار چنان کرد که پس از عید جنگ کند تا درین ماه خونی ریخته نیاید و هر روز جنگی سخت میبود بر چند جانب و بسیار جهد می بایست کرد تا اشتران گیاه می یافتند و علف توانستند آورد با هزار و با دو هزار سوار که مخالفان چپ و راست می تاختند و هر چه ممکن بود از جلدی میکردند و از جهت علف کار تنگ شد و امیر سخت اندیشه مند میبود و بچند دفعت خلوتها کرد با وزیر و اعیان و گفت من ندانستم که کار این قوم بدین منزلت است و عشوه دادند مرا بحدیث ایشان و راست نگفتند چنانکه واجب بودی تا بابتدا تدبیر این کار کرده آمدی و پس از عید جنگ مصاف بباید کرد و پس از آن شغل ایشان را از لونی دیگر پیش باید گرفت و بداشت این کار و این جنگ قایم شد باقی ماه رمضان

ابوالفضل بیهقی
 
۵۶۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۶ - هزیمت سلجوقیان

 

و چون ماه رمضان بآخر آمد امیر عید کرد و خصمان آمده بودند قریب چهار و پنج هزار و بسیار تیر انداختند بدان وقت که ما بنماز مشغول بودیم و لشکر ما پس از نماز ایشان را مالشی قوی دادند و تنی دویست را بکشتند و داد دل ازیشان بستدند که چاشنی یی قوی چشانیدند و امیر آن مقدمان را که جنگ کناره آب کردند بنواخت وصلت فرمود

و همه شب کار میساختند و بامداد کوس فرو کوفتند و امیر بر ماده پیل نشست و اسبی پنجاه جنیبت گرداگرد پیل بود و مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و مقدمه و ساقه امیر آواز داد سپاه سالار را و گفت بجایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ مپیوند که ما امروز این کار بخواهیم گزارد به نیروی ایزد عز ذکره و حاجب بزرگ را فرمود که تو بر میسره رو و نیک اندیشه دار و گوش بفرمان و حرکت ما میدار و چون ما تاختن کنیم باید که تو آهسته روی بمیمنه مخالفان آری و سپاه سالار روی بمیسره ایشان آرد و من نگاه میکنم و از جناحها شما را مدد میفرستم تا کار چون گردد گفت فرمان بردارم و سپاه سالار براند و سباشی نیز براند و ارتگین را بر ساقه فرمود با سواری پانصد سرایی قوی تر و سواری پانصد هندو و گفت هشیار باش تا بنه را خللی نیفتد و راه نیک نگاه دار تا اگر کسی بینی از لشکر ما که از صف بازگردد بر جای میان بدو نیم کرده آید گفت چنین کنم و براند امیر چون ازین کارها فارغ شد پیل براند و لشکر از جای برفت گفتی جهان می بجنبد و فلک خیره شد از غریو مردمان و آواز کوسها و بوقها و طبلها چون فرسنگی رفته آمد خصمان پیدا آمدند با لشکری سخت قوی با ساز و آلت تمام و تعبیه کرده بودند بر رسم ملوک و بر همه رویها جنگ سخت شد و من و مانند من تازیکان خود نمیدانستیم که در جهان کجاییم و چون میرود

و نماز پیشین را بادی خاست و گردی و خاکی که کس مر کس را نتوانست دید و نظام تعبیه ها بدان باد بگسست و من از پس پیلان و قلب جدا افتادم و کسانی از کهتران که با من بودند از غلام و چاکر از ما دور ماندند و نیک بترسیدم که نگاه کردم خویشتن را بر تلی دیگر دیدم یافتم بو الفتح بستی را پنج و شش غلامش از اسب فروگرفته و میگریست و بر اسب نتوانست بود از درد نقرس چون مرا بدید گفت چه حال است گفتم دل مشغول مدار که همه خیر و خوبی است و چنین بادی خاست و تحیری افزود و درین سخن بودیم که چتر سلطان پدید آمد و از پیل باسب شده بود و متنکر میآمد با غلامی پانصد از خاصگان همه زره پوش و نیزه کوتاه با وی میآوردند و علامت سیاه را بقلب مانده بو الفتح را گفتم امیر آمد و هیچ نیفتاده است شادمان شد و غلامان را گفت مرا برنشانید من اسب تیز کردم و بامیر رسیدم ایستاده بود و خلف معتمد معروف ربیع کدخدای حاجب بزرگ سباشی و امیرک قتلی معتمد سپاه سالار آنجا تاخته بودند میگفتند خداوند دل مشغول ندارد که تعبیه ها بر حال خویش است و مخالفان مقهورند و بمرادی نمیرسند اما هر سه مقدم طغرل و داود و یبغو روی بقلب نهاده اند با گزیده تر مردم خویش و ینالیان و دیگر مقدمان در روی ما خداوند از قلب اندیشه دارد تا خللی نیفتد امیر ایشان را گفت من از قلب از بهر این گسسته ام که این سه تن روی بقلب نهادند و کمین ساخته میآید تا کاری برود و بگویید تا همه هشیار باشند و نیک احتیاط کنند که هم اکنون به نیروی ایزد عز و جل این کار برگزارده آید ایشان تازان برفتند امیر نقیبان بتاخت سوی قلب که هشیار باشید که معظم لشکر خصمان روی بشما دارند و من کمین میسازم گوش بجمله بمن دارید از چپ خصمان برآیید تا ایشان با شما درآویزند و من از عقب درآیم و بگتغدی را فرمود که هزار غلام گردن آورتر زره پوش را نزد من فرست در وقت جواب برسید که خداوند دل قوی دارد که همه عالم این قلب را نتوانند جنبانید و خصمان آمده اند و متحیر مانده و میمنه و میسره ما بر جای خویش است

غلامان برسیدند و سواری دو هزار رسیده بود از مبارزان و پیاده یی دو هزار سکزی و غزنیچی و غوری و بلخی و امیر رضی الله عنه نیزه بستد و براند با این لشکر بزرگ ساخته و بر تلی دیگر رفت و بایستاد و من با او بودم و از قوم خویش دور افتاده سه علامت سیاه دیدم از دور بر تلی از ریگ که بداشته بودند در مقابله او آمدم و هر سه مقدمان سلجوقیان بودند و خبر یافته بودند که امیر از قلب روی سوی ایشان نهاده است و صحرایی عظیم بود میان این دو تل امیر پیادگان را فروفرستاد و با نیزه های دراز و سپرهای فراخ بودند و بر اثر ایشان سواری سیصد و خصمان از هر دو جانب سواری هزار روانه کردند و چون بصحرا رسیدند پیادگان ما بنیزه آن قوم را باز بداشتند و سواران از پس ایشان نیرو کردند و جنگ بغایت گرم شد که یک علامت سیاه از بالا بگسست با سواری دو هزار زره پوش گفتند که داود بود و روی بصحرا نهادند امیر براند سخت تیز و آواز داد هان ای فرزندان غلامان بتاختند و امیر در زیر تل بایستاد غلامان و باقی لشکر کمین بخصمان رسیدند و گرد برآمد و من از آنجا فراتر قدم نجنبانیدم تا چه رود با سواری سلامت جوی و چشم بر چتر امیر میداشتم و قلب امیر از جای برفت و جهان پر بانگ و آواز شد و ترکاترک بخاست گفتی هزار هزار پتک میکوبند و شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد میدیدم

و یزدان فتح ارزانی داشت و هر سه بهزیمت برفتند و دیگران نیز برفتند چنانکه از خصمان کس نماند ...

... و از آنجا پیری آخور سالار را با مقدمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم ازین طراز و خاک و نمکی بیختند و جایی بیاسودند و نماز شام بلشکرگاه بازآمدند و گفتند دوری رفتند و کسی را نیافتند و بازگشتند که خصمان سوی ریگ و بیابان کشیدند و با ایشان آلت بیابان نبود و ترسیدیم که خللی افتد و این عذر ایشان فرا ستدند تا پس ازین آنچه رفت بیارم و اگر فرود نیامدی و بر اثر مخالفان رفتی همگان من تحت القرط برفتندی و لکن گفتم که ایزد عز ذکره نخواست و قضا چنان بود و لا مهرب من قضایه

و درین میان آواز داد مرا که بو نصر مشکان کجاست گفتم زندگی خداوند دراز باد با بو سهل زوزنی بهم بودند در پیش پیلان و من بنده با ایشان بودم و چون باد و گرد خاست تنها و جدا افتادم و تا اینجا بیامدم مگر ایشان فرود آمده باشند گفت برو و بو نصر را بگوی تا فتحنامه نسخت کند گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و و امیر دو نقیب را مثال داد و گفت با بو الفضل روید تا لشکرگاه و نقیبان با من آمدند و راه بسیار گذاشتم تا بلشکرگاه رسیدم یافتم استادم و بو سهل زوزنی نشسته با قبا و موزه و اسبان بزین و خبر فتح یافته برخواستند و نشستم و پیغام بدادم گفت نیک آمد و حالها باز پرسید همه بگفتم بو سهل را گفت رای درست آن بود که بو الحسن عبد الجلیل دیده بود و لکن این خداوند را نخواهند گذاشت که کاری راست براند و هر دو برنشستند و پذیره امیر برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند و از هر نوع رای زدند و خدمت کردند و رفتند چون استادم بازآمد نسختی کرد این فتح را سخت نیکو و بیاض آن من کردم و نماز دیگر پیش برد و امیر بخواند و بپسندید و گفت نگاه باید داشت که فردا سوی سرخس خواهیم رفت و چون فرود آییم آنجا نیز نامه نبشته آید و مبشران بروند

ابوالفضل بیهقی
 
۵۶۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۸ - سخن بونصر با امیر

 

باز آمدن ترکمانان بجنگ

و دیگر روز خصمان قویتر و دلیرتر و بسیارتر و بکارتر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند و کار سخت شد و بانگ و نفیر از لشکرگاه بخاست امیر برنشست پوشیده و متنکر بجانبی بیرون رفت و بمعاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند و نماز پیشین بازگشت و بوزیر پیغام فرستاد و گفت آنچه خواجه بازنمود برای العین دیده شد و نماز دیگر اعیان را بخواند و گفت کار سخت سست میرود سبب چیست گفتند زندگانی خداوند دراز باد هوا سخت گرم است و علف نایافت و ستوران ناچیز میشوند و تدبیر شافی تر میباید در جنگ این قوم و گفتند سوی خواجه بزرگ پیغام فرستاده بودیم و عذر خویش بازنموده و شک نیست که بگفته باشد و خداوند را نیز منهیانند در میان لشکر بازنموده باشند وزیر گفت با خداوند سلطان درین باب مجلسی کرده ام و دوش همه شب درین اندیشه بوده ام و تدبیری یاد آمده است با خداوند نگفته ام و خالی بخواهم گفت و اعیان بجمله بازگشتند امیر ماند و وزیر و استادم وزیر گفت زندگانی خداوند دراز باد و همه کارها بمراد خداوند باد نه چنان است که اگر لشکر ما ستوه شده اند ترکمانان ستوه تر نیستند فاما ایشان مردمانی اند صبورتر و بجان درمانده و جان را میکوشند بنده را صواب چنان می نماید که رسولی فرستد و از خویشتن نصیحت کند این قوم را که سخت ترسانند از آن یک قفا که خورده اند و بگوید اگر خداوند بر اثر ایشان بیامدی یک تن زنده نماندی و جان نبردی اگر دیگر باره کمر جنگ بندد یک تن از شما نماند و صواب آن است که عذری خواهید و تواضعی نمایید تا من خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرب شما قبول کند و گویم که کوشش ایشان از بیم جان است و تلطف کنم تا سوی هرات رود و ایشان درین حدود باشند و رسولان آیند روند تا قاعده یی راست نهاده آید چنانکه مکاشفت برخیزد و لطف حال پیدا آید امیر گفت این سره می نماید و لکن دوست و دشمن داند که عجز است

وزیر گفت چنین است اما بهتر است و سلامت تر و ما درین حال بسلامت بازگردیم

و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد اگر برقرار ما راه راست گیرند چنانکه مراد باشد کار گزارده شود و اگر بخلاف آن باشد فالعیاذ بالله آب شد که باشد خللی افتد که آن را در نتوان یافت اگر خداوند بنگرد درین نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا بر آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید

ایشان بازگشتند و استادم چون بخیمه بازآمد مرا بخواند و گفت می بینی که این کار بکدام منزلت رسید و کاشکی مرده بودیمی و این رسواییها ندیدیمی

و در ایستاد و هر چه رفته بود و رای وزیر بر آن قرار گرفته باز گفت و گفت که همچنان است که امیر میگوید این عجزی باشد و ظاهر است اما ضرورت است و مرا گفت ای بو الفضل وزیر رایی نیکو دیده است مگر این تدبیر راست برود تا بنام نیکو بهرات رویم که نباید که خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را بازجوییم

ایزد عز و جل نیکو کناد ما این حدیث میکردیم که فراشی سلطانی بیامد و گفت امیر می بخواند و استادم برخاست و برفت و من بخیمه خویش باز رفتم سخت غمناک

و شب دور کشیده بود که استادم بازآمد و مرا بخواند و من نزدیک وی رفتم

خالی کرد و گفت چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت این کار بپیچید و دراز شد چنین که می بینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرر گشت و معاینه شد که بگتغدی و سباشی را با ایشان جنگ کردن صواب نبود و پیش ایشان فرستادن و گذشتنی گذشت و ایشان را قومی مجرد باید چون ایشان با مایه و بی بنه تا ایشان را مالیده آید و با هر کسی که درین سخن میگوییم نمی یابیم جوابی شافی که دو سالار محتشم زده و کوفته این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم و خواجه از گونه دیگر مردی است که راه بدو نمی برم حوالت بسپاه سالار کند و سالار بدو رای ما درین متحیر گشت تو مردی ای که جزر است بنگویی و غیر صلاح نخواهی درین کار چه بینی بی حشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی من که بو نصر گفتم زندگانی خداوند دراز باد خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار داده اند تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش و بی وقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد

امیر گفت صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ آشتی یی کند و ما سوی هرات برویم و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم چون مهرگان فراز آید قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم اگر پیش آیند و ثبات کنند مخف باشیم که نیست ایشان را چون چنین کرده آمد بس خطری و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا بتوفیق ایزد عز ذکره خراسان را پاک کرده آید ازیشان

گفتم نیکو دیده است اما هیچ کس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند اشارت نکند که جنگی قایم شده و خصمان را نازده باز باید گشت که ترسند که فردا روز که خداوند بهرات بازرسد ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز بایست گشت و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد اما مسیلتی مشکل افتاده است که ناچار میباید پرسید گفت چیست گفتم هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه ما آنجا میباشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند و جایهای گزیده تر و یخ و آب روان یابند و ما را آب چاه بباید خورد آب روان و یخ نیابیم و اشتران ایشان به کنام علف توانند شد و از دور جای علف توانند آورد و ما را اشتران در لشکرگاه بر در خیمه باید داشت که بکران لشکرگاه نتوانند چرانید گفت سبب آنست که با ایشان بنه گران نیست چنانکه خواهند میآیند و میروند و با ما بنه های گران است که از نگاه داشت آن بکارهای دیگر نتوان رسید و این است که من میگویم که ما را از بنه ها دل فارغ می باید که باشد که ایشان را بس خطری نباشد کار ایشان را فصل توان کرد گفتم مسیلتی دیگر است هم بی وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید اگر رای عالی بیند فردا مجلسی کرده آید تا درین باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند گفت نیک آمد

گفتم نکته یی دیگر است زندگانی خداوند دراز باد که بنده شرم میدارد که بازنماید گفت بباید گفت و بازنمود که بگوش رضا شنوده آید گفتم زندگانی خداوند دراز باد معلوم است که آنچه امروز در خراسان ازین قوم میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرم مسلمانان را بحلال داشتن چنان است که درین صد سال نشان نداده اند و نبوده است و در تواریخ نیامده است و با این همه در جنگها که کنند ظفر ایشان را می باشد بدا قوما که ماییم که ایزد عز ذکره چنین قوم را بر ما مسلط کرده است و نصرت میدهد و کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نباشند و چون پادشاهی را ایزد عز و جل از عنایت خویش فروگذارد تا چنین قومی بر وی دست یابند دلیل باشد که ایزد تعالی از وی بیازرده است خداوند اندیشه کند که کار بدان حضرت بزرگ آسمانی چگونه دارد گفت نشناسم که چیزی رفته است با هیچ کس یا کرده آمده است که از رضای ایزد تعالی دور بوده است گفتم الحمد- لله و این بی ادبی است که کردم و میکنم اما از شفقت است که میگویم خداوند بهتر بنگرد میان خویش و خدای عز و جل اگر عذری باید خواست بخواهد و هم امشب پیش گیرد و پیش آفریدگار رود با تضرع و زاری روی بر خاک نهد و نذرها کند و بر گذشته ها که میان وی و خدای عز و جل اگر چیزی بوده است پشیمانی خورد تا هم از فردا ببیند که اثر آن پیدا آید که دعای پادشاهان را که از دل راست و اعتقاد درست رود هیچ حجاب نیست و بنده را بدین فراخ سخنی اگر ببیند نباید گرفت که خود دستوری داده است چون این بگفتم گفت پذیرفتم که چنین کنم و ترا معذور داشتم که بفرمان من گفتی و حق نعمت مرا و از آن پدرم بگزاردی

بازگرد و بهر وقتی که خواهی همچنین میگویی و نصیحت میکنی که بر تو هیچ تهمت نیست خدمت کردم و بازگشتم و امیدوارم که خدای عز و جل مرا پاداش دهد برین جمله که گفتم و ندانم که خوش آمد و یا نیامد باری از گردن خویش بیرون کردم من که بو الفضلم گفتم زندگانی خداوند دراز باد آنچه بر تو بود کردی و حق نعمت و دولت بگزاردی و بازگشتم

ابوالفضل بیهقی
 
۵۶۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۱ - تدبیر فرستادن لشکر

 

ذکر رسیدن سلطان شهاب الدوله و قطب الملة ابی سعید مسعود ابن یمین الدولة و امین الملة رضی الله تعالی عنهما بشهر هری و مقام کردن آنجا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا آنگاه که بتاختن ترکمانان رفت و مجاری آن احوال

در ذو القعده سنه ثلثین و اربعمایه سلطان شهاب الدوله و قطب المله رضی الله- عنه در مرکز عز به هری رسید و آنجا نزول فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها پس تدبیر کرد که لشکرها باطراف فرستد و ترتیب طلایع و افواج کند تا هم حدود آگنده باشد بمردان و هم لشکر علف یابد و ستورکاه و جویابند و برآسایند اول امیر حاجب بزرگ را سوی پوشنگ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا تا بخواجه بروند- و آن روستایی است از نشابور- و حاجب بدر را با لشکری قوی ببادغیس فرستاد و همچنین بهر ناحیتی فوجی قوی فرستاد و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عمال بر کار شدند و مال می ستدند و امیر بنشاط و شراب مشغول گشت چنانکه هیچ می نیاسود و بار میداد و کار میساخت و نامه رفت بغزنین سوی بو علی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا بزودی فرستاده آید

و از هرات و نواحی آن بادغیس و گنج روستا و هر کجا دست رسید بهزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و بعنف بستدند بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر بآخر رسیده بود و کسی زهره نمیداشت که بابتدا سخت گفتی با وی و نصیحت کردی و اعیان هرات چون بو الحسن علوی و دیگران بگریخته بودند و بو طلحه شبلی عامل را نصیحت کرده که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود امیر مغافصه فرمود تا بو طلحه را بگرفتند و بازداشتند و هر چه داشت پاک بستدند پس پوستش بکشیدند چون استره حجام بر آن رسید گذشته شد رحمة الله علیه و من وی را دیدم بر سر سرگین دانی افگنده در جوار کوشک عدنانی که آن را سکین گویند و تگین سقلابی پرده دار بروی موکل و این بو طلحه چون حاجب سباشی را ترکمانان بزدند آنگاه بهرات آمدند باستقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نزل و سبب گذشته شدن او این بود و بو الفتح حاتمی را نایب برید هرات بنیابت استادم بو نصر هم بگرفتند

و او نیز پیش قوم شده بود و استادم البته سخن نگفت که روی آن نبود درین وقت

و او را با بو علی شادان طوس کدخدای شحنه خراسان بنشاندند و سوی قلعه برکژ بردند بحدود پر شور و آنجا بازداشتند

و نامه ها رسید که طغرل بنشابور بازرفت و داود بسرخس مقام کرد و ینالیان بنسا و باورد رفتند وزیر استادم را گفت چون می بینی حالها که خداوند آنچه رفت فراموش کرد و دست بنشاط زد و حدیث رسول و مخالفان و مواضعتی نهادن نمیرود و مرا این سخت ناخوش میآید که مسیله بر حال خویش است بلکه مشکل تر

استادم گفت این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش میآید و این همه جوانان کار نادیده میخواهند و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند و جز خاموشی روی نیست وزیر گفت همچنین است و اگر ازین حدیث چیزی پرسد خاموش میباشیم

و روز شنبه غره ذو الحجه پنج خیلتاش نامزد کرد تا بگرگان روند و نامه فرمود ببوسهل حمدوی و سوری و باکالیجار بر آن جمله که در ضمان نصرت و سعادت بهرات آمدیم و مدتی اینجا مقام است تا آنچه خواسته ایم در رسد از غزنین زیادت اشتر و مال و اسب و زرادخانه و آلت بیابان و پس ساخته سوی طوس و نشابور رویم که بر جمله عادات و شعبده خصمان واقف گشتیم و سر و سامان جنگ ایشان دریافتیم همچون ایشان قومی بی بنه بر ایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم تا جهان از ایشان پاک کرده شود و با کالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان برداران این دولت نبوده است و این نامه ها فرمودیم تا قوی دل گردد و چون مواکب ما بنشابور رسد بدل قوی بدرگاه حاضر آیید و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند امیر این نامه ها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه بران بردارند چنانکه از راهی بیراه ایشان را بسر حد گرگان رسانند و برفتند

و عید اضحی فراز آمد امیر تکلفی بزرگ فرمود از حد و اندازه گذشته ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۶۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۴ - آزردن بونصر از امیر

 

... این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد هر چند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابر زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی و مناقشه ها میرفت و عمر بپایان آمده بود و حال مردم و دولت دنیا این است و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و بپایان آمد

در سنه احدی و ثلثین و اربعمایه که غرتش سه شنبه بود امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت و سالاران و سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی و بهیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد و نامه ها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوری تگین را بمردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراء النهر ازیشان بستاند و پسر آلتونتاش خندان نیز با آن قوم دوستی پیوست و بند جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان چنانکه در نامه یی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای تبری در دست پرسیدند از وی که چرا آمدی گفت شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیرزمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم و امیر ازین اخبار بخندیدی اما کسانی که غور کار میدانستند برایشان این سخن صعب بود

و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید

بو الحسن عبد الجلیل خلوتی کرد با امیر رضی الله عنه و گفت ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است و همه از نعمت و دولت وی ساخته ایم نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت و غرض درین نه خدمت بود بلکه خواست بر نام استادم بو نصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بروی دل گران تر کند امیر را این سخن ناموافق نیامد و بو الحسن بخط خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت فرمان بردارم و از دلهای ایشان ایزد عز و جل دانست و بو نصر بر آسمان آب برانداخت که تا یک سر اسب و اشتر بکار است و اضطرابها کرد و گفت چون کار بو نصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون بو الحسن ایدونی بر وی ستور نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد و پیغام داد بزبان بو العلاء طبیب که بنده پیر گشته و این اندک مایه تجملی که دارد خدمت راست و چون بدین حاجت آید فرمان خداوند را باشد کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند بو العلا گفت خواجه را مقرر هست که من دوستدار قدیم اویم گفت هست

گفت این پیغام ناصواب است که سلطان نه آن است که بود و با هر کس بهانه میجوید نباید که چشم زخمی افتد و مرا ازین عفو کند که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید

استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هر چه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بو العلا را میداد در رقعت مشبع تر افتاد و بوثاق آغاجی آمد- و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش- و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد و او ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند

و استادم بدیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده که برسیده بود بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت عفو کردم وی را ازین و بخوشی گفت تا دل مشغول ندارد و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت استادت را مگوی که غمناک شود امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت گناه نه بو نصر راست ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کرده اند بگذاشته ایم من بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم خدمت کرد و لختی سکون گرفت و بازگشت و مرا بخواند

چون نان بخوردیم خالی کرد و گفت من دانم که این نه سخن امیر بود حق صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجت گرفته تا با من نگویی بگوی تاره کار بنگرم آنچه گفته بود آغاجی بگفتم گفت دانستم و همچنین چشم داشتم خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست من دل بر همه بلاها خوش کرده ام و بگفتار چون بو الحسنی چیزی ندهم بازگشتم و وی پس از آن غمناک و اندیشه مند میبود و امیر رضی الله عنه حرمت وی نگاه میداشت یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بو منصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان و بو سعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم بود در شغل بریدی هرات در میانه بو سعید گفت این باغچه بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید گفت نیک آمد بو سعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم

ابوالفضل بیهقی
 
۵۶۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۵ - گذشته شدن بونصر

 

مرگ بو نصر مشکان

و مرا دیگر روز نوبت بود بدیوان آمدم استادم بباغ رفت و بو الحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بو نصر طیفور و تنی چند دیگر و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود و دیگر روز بدرگاه آمد و پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سرد بود و در آن صفه باغ عدنانی در بیغوله بنشست بادی به نیرو میرفت پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و بصفه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود امیر را آگاه کردند گفت نباید که بو نصر حال میآرد تا با من بسفر نیابد بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی گفتند بو نصر نه از آن مردان باشد که چنین کند امیر بو العلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد بو العلا آمد و مرد افتاده بود چیزها که نگاه می بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت زندگانی خداوند دراز باد بو نصر برفت و بو نصر دیگر طلب باید کرد امیر آوازی داد با درد و گفت چه میگویی

گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست و جان در خزانه ایزد است تعالی اگر جان بماند نیم تن از کار بشود امیر گفت دریغ بو نصر و برخاست و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمال برداشتند و بخانه باز بردند آن روز ماند و آن شب دیگر روز سپری شد رحمة الله علیه

و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نایب از آن نایب پنج هزار دینار بستد امیر و از هرگونه روایتها کردند مرگ او را و مرا با آن کار نیست ایزد عز ذکره تواند دانست که همه رفته اند پیش من باری آنست که ملک روی زمین نخواهم با تبعت آزاری بزرگ تا بخون رسد که پیداست که چون مرد بمرد و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و درین تاریخ بیامد و اما بحقیقت بباید دانست که ختمت الکفایة و البلاغة و العقل به و او اولی تر است بدانچه جهت بو القاسم اسکافی دبیر رحمة الله علیه گفته اند شعر

الم تر دیوان الرسایل عطلت ...

... و یا رب قد فی التراب رشیق

الا کل حی هالک و ابن هالک

و ذو نسب فی الهالکین عریق ...

... اکوی الفؤاد و القلوب و مزقها و جرح النفوس و الأکباد و احرقها و اغص الصدور بهم اصابها و اقذی العیون علی فزع نابها و ملأ الصدور ارتیاعا و قسم الألباب شعاعا و ترک الخدود مجروحة و الدموع مسفوحة و القوی مهدودة و الطرق مسدودة ما اعظمه مفقودا و اکرمه ملحودا و انی لا نوح علیه نوح المناقب و ارثیه مع النجوم الثواقب و اثکله مع المعالی و المحاسن و اثنی علیه ثناء المساعی و المآثر لو کان حلول المنیة مما یفدی بالأموال و الأنصار بل الأسماع و الأبصار لوجد عند الأحرار من فدیة ذلک الصدر ما تستخلص به مهجته هذا و لا مصیبة مع الایمان و لا فجیعة مع القرآن و کفی بکتاب الله معزیا و بعموم الموت مسلیا و ان الله عز ذکره یخفف ثقل النوایب و یحدث السلو عند المصایب بذکر حکم الله فی سید المرسلین و خاتم النبیین صلی الله علیه و علیهم اجمعین و رضی عن ذلک العمید الصدر الکامل و ارضاه و جعل الجنة مأواه و مثواه و غفر له ذنبه و خفف حسابه و نبهنا عن نومة الغافلین آمین آمین یا رب العالمین

و امیر رضی الله عنه بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حق تعزیت را بگزاردند و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند

تابوتش بصحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند و آن روز سپاه سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان و از عجایب و نوادر رباطی بود نزدیک آن دو گور که بو نصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس بغزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند

و غلامان خوب بکار آمده که بندگان بودند بسرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند و چند سر از آن که بخواسته بودند اضطراب میکرد آنگاه بدین آسانی فروگذاشت و برفت و بو سعید مشرف بفرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد راست آن رقعت وی را که نبشته بود بامیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته تایی از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند

امیر بتعجب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوة و الممات و وی را بسیار بستود و هرگاه که حدیث وی رفتی توجع و ترحم نمودی و بو الحسن عبد الجلیل را دشنام دادی و کافر نعمت خواندی

و شغل دیوان رسالت وی را امیر داد در خلوتی که کردند بخواجه بو سهل زوزنی چنانکه من نایب و خلیفت وی باشم و در خلوت گفته بود که اگر بو الفضل سخت جوان نیستی آن شغل بوی دادیمی چه بو نصر پیش تا گذشته شد درین شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیر شدم و کار بآخر آمده است اگر گذشته شوم بو الفضل را نگاه باید داشت و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم و وی بدرگاه بود شکرش کردم گفت مرا شکر مکن شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر در خلوت می باز گفت و من دعا کردم هم زندگان را و هم مرده را

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۹ - رفتن امیر سوی نشابور

 

... و لشکر سلطان از خوارزم ملطفه نهانی فرستادند و تقربها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطفه های توقیعی وزیر مرا گفت این همه عشوه است که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان را آمده ایم پیش ما را بخواب کرده اند بشیشه تهی

جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند سرافگنده و خاموش ایستند و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد امیر رضی الله عنه از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان گویند و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده و امیر را این خوش آمد وی را احماد کرد و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت و نشابور این بار نه چنان بود که دیده بودم که همه خراب گشته بود و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم بدانگی بازآمده و موفق امام صاحب حدیثان با طغرل برفته بود و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیت

و چند چیز نادر دیدم درین روزگار ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند در نشابور دیهی بود محمدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است چنانکه یک جفت وار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت ورزی بودی بسه هزار درم و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی با سیم باید برداشت و دیگر زر فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت زمین بکار نیست و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند گفت البته نخواهم و قوم بازگشتند مرا گفت این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم و اگر حال جهان این است که من می بینم هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت واری زمین بده درم فروشند من باز- گشتم و با خویشتن گفتم این همه از سوداهای محترق این مهتر است و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد یک روز نزدیک وی رفتم یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفت وار زمین نزدیک این سرای بیع می کردند که بناء او آنجا باغ و سرای کند و جفت واری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند من تبسمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود هیچ چیز نه دل بجایها کشیدی - چون قوم بازگشتند مرا گفت رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد و خواستم که بازگردم گفت تبسمی کردی بوقت بها دادن زمین سبب چه بود حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم دیر بیندیشید پس گفت دریغا بو نصر که رفت خردمند و دوراندیش بود

و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی بهیچ حال این نخریدمی و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد زشت باشد از بیع بازگشتن و پس ازین چون بدندانقان ما را این حال پیش آمد خبر یافتم که حال این محمدآباد چنان شد که جفت واری زمین بیک من گندم میفروختند و کس نمیخرید و پیش باز حادثه اتفاق این سال باید رفت که جفت واری زمین بهزار درم بخرند و پس از آن بدویست درم فروشند و پس از آن بیک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی عبرت باید گرفت از چنین چیزها

و دیگر آبگینه های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند و پس از بازگشتن ما بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد

و حال علف چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرایب و عجایب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت پیش برد نامه کوتوال غزنین بود بو علی میخواند و روی بندیمان آورد و گفت کوتوال نبشته است و گفته بیست و اند هزار قفیز غله در کندوها انبار کرده شده است باید فروخت یا نگاه باید داشت ما را بغزنین چندین غله است و اینجا چنین درماندگی ندیمان تعجب نمودند و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد رضی الله عنه عجایب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند و ترکان البته پیرامون ما نگشتند که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۰ - کارهای نشابور

 

و با بو سهل حمدوی امیر سر گران میداشت و وی بدین غمناک و متحیر بودی

و وزیر پوشیده نفاقی میزد و بو سهل مسعود لیث را در میانه آورد و چند روز پیغام میرفت و میآمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در نهان بخزانه فرستاد امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر و بمجلس امیر میآمد بندیمی می نشست و پس ازین بروزی چند بفرمود وی را تا سوی غزنین برود و شغل نشابور راست دارد و آنچه بقلعه میکاییلی است نهاده فرود آرند و از راه روستای بست سوی سیستان کشد و از آنجا به راه بست رود بغزنین کار او بساخت و میته با دویست سوار ساخته نامزد شد که با وی برود برفتند از نشابور و نامه رفت به بدر حاجب تا با ایشان بدرقه راه بیرون کند و ایشان را بسرحد رساند و بکرد ایشان بسلامت بغزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند

و بو الحسن عبد الجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد امیر محمود خلعتی فاخر دادش و طیلسان و دراعه پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسب خواجه بزرگ رییس نشابور خواستند و بخانه باز رفت و وی را سخت نیکو حق گزاردند و اعیان و مقدمان نشابور همه نزدیک وی آمدند و وی رعونت را با ایشان بکار داشت ای که من هم چون حسنکم و بخاییدندش که این روزگار بروزگار حسنک چون مانست

و درین روزگار نامه ها از خلیفه اطال الله بقاءه بنواخت تمام رسید سلطان را مثال چنان بود که از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که بسبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید چون از آن فارغ گشت سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز از متغلبان صافی شود و جوابها آن بود که فرمان عالی را بسمع و طاعت پیش رفت و بنده برین جمله بود عزیمتش و اکنون جد زیادت کند که فرمان رسید و امیر بغداد نیز نامه نبشته بود و تقربها کرده که بشکوهید از حرکت این پادشاه وی را نیز جواب نیکو رفت و با کالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه بدل گرمی و نواخت که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بو سهل حمدوی و سوری آنجا بودند بو الحسن کرجی را که خازن عراق بود و با این قوم باز آمده امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد و پیر شده بود و نه آن بو الحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها

و روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادی الأخری امیر بجشن نوروز بنشست و هدیه ها بسیار آورده بودند و تکلف بسیار رفت و شعر شنود از شعرا که شادکام بود درین روزگار زمستان و فارغ دل و فترتی نیفتاد و صلت فرمود و مطربان را نیز فرمود

مسعود شاعر را شفاعت کردند سیصد دینار صله فرمود بنامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم و گفت هم آنجا میباید بود پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیت آنچه ساخته بود و صاحب دیوان سوری را گفت بساز تا با ما آیی چنانکه بنشابور هیچ نمانی و برادرت اینجا به نشابور نایب باشد

گفت فرمان بردارم و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب خداوند دور نباشم از آنچه بمن رسید درین روزگار و برادر را نایب کرد و کار بساخت و نیز گفته بود که سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند و نیز گفتند که بو سهل حمدوی این درگوش امیر نهاد و بو المظفر جمحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرر داشت و علویان و نقیب علویان را خلعت داد و بو المظفر را بدو سپرد و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود اما دو پسرش پیوسته بخدمت میآمدند درین وقت قاضی بیامده بود بوداع و دعا گفت و پندها داد و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و بعزیزی بخانه باز- فرستادند

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۱ - خشکسال و قحط

 

قحط و پریشانی

و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز به راه ده سرخ و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلایع باشند و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند مردم ساخته بسیار و طلایع فرستادند بر روی لشکر ما و هر دو گروه هشیار میبودند و جنگها میرفت و دست آویزها و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود و شراب میخورد و بتن خویش با معظم لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غله در رسد و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت و جو خود کسی بچشم نمیدید و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غله داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد و مردم و ستور بسیار از بی علفی بمرد که پیدا بود که بگیاه زندگی چند بتوانستند کرد و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بی علفی خروجی کردی و کار از دست بشدی امیر را آگاه کردند و مصرح بگفتند که کار از دست می بشود حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید کاری رود که تلافی دشوار پذیرد امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان شهر خراب و یباب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه مردم متحیر گشتند و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که به روزگار گذشته باران آنرا در صحرا انداخته بود و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و می نگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی

و مردم پیاده رو را حال بتر ازین بود

امیر بدین حالها سخت متحیر شد و مجلسی کرد با وزیر و بو سهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند این کار را چه روی است اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور امیر گفت خصمان اگر چه جمع شده اند دانم که ایشان را هم این تنگی هست گفتند زندگانی خداوند دراز باد حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غله رسیده باشد و خصمان با سر غله اند و ما تا آنجا رسیم ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان و ما در این راه چیزی نیابیم صواب آن می نماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم امیر گفت این محال است که شما میگویید من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد که هر روز بسر این کار نتوانم آمد گفتند فرمان خداوند را باشد ما فرمان برداریم هر کجا رود

و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه نباید فالعیاذ بالله خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت برفتند و این پیغام بگزاردند امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت شما همه قوادان زبان در دهان یکدیگر کرده اید و نمی خواهید تا این کار برآید تا من درین رنج می باشم و شما دزدی می کنید من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما بر هم و شما نیز از ما برهید دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند اعیان گفتند جواب چه داد بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بو الحسن گفت مشنوید که نه برین جمله گفت و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصه در چنین روزگاری بدین مهمی امیر چنین و چنین گفت

وزیر در سپاه سالار نگریست و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت اینجا سخن نماند فرمان خداوند را باشد و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد و برخاستند و برفتند و این خبر بامیر رسانیدند

بر سپاه سالار چندین چیز برفت همچنین از علی دایه که امیر را از آن آزاری بزرگ بدل آمد یکی آن بود که چون بطوس بودیم نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو میکنند و بمردی حاجت است جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه سالار را تا بتو پیوندد و بسوی سپاه سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب سپاه سالار گفت مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه چه بکار است و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند و این خبر بامیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و بمشافهه دل گرم کرد چنین حالها میبود و فترات می افتاد و دل امیر براعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته دل میآمدند تا آنگاه که الطامة الکبری پیش آمد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۲ - بازپسین حیلت وزیر

 

امیر رضی الله عنه چون فرود سرای رفت و خالی بخرگاه بنشست گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت هیچ خواست ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم و امروز چنین رفت و من بهمه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو ایشان گفتند خداوند را از ایشان نباید پرسید برای و تدبیر خویش کار می بباید کرد و این خبر بوزیر رسانیدند بو سهل زوزنی را گفت آه چون تدبیر بر خدم افتاد تا چه باید کرد و از آن خدم یکی اقبال زرین- دست بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که درباره خویش مردی زیرک و گربز و بسیار دان نبود اما در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی بو سهل گفت اگر چنین است خواجه صلاح نگاه دارد و بیک دو حمله سپر نیفگند و می- بازگوید گفت همین اندیشیده ام و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند بیامد و خالی کرد وزیر گفت ترا بدان خوانده ام از جمله همه مقدمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی من و سپاه سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم نمی شنود و ما را متهم میدارد و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب می نماید که یک سوارگان را همه در مضرت و گرسنگی و بی ستوری می بینیم و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند و پیداست که طاقت چند دارند و هندوان باقی پیاده اند و گرسنه چه گویی که کار را روی چیست گفت زندگانی خواجه بزرگ دراز باد من ترکی ام یک لخت و من راست گویم بی محابا این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد و ما را بدست خواهند داد که بینوا و گرسنه اند و بترسم که اگر دشمن پیدا آید خللی افتد که آنرا در نتوان یافت وزیر گفت تو این با خداوند بتوانی گفت گفت چرا نتوانم گفت من نقیب خیلتاشان امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبی بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز بدرجه سالارانم چرا بازگیرم چنین نصیحت وزیر گفت پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی اگر بشنود بزرگ منتی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حق نعمت خداوند را گزارده گفت چنین کنم و بازگشت

و وزیر مرا که بو الفضلم بخواند و سوی بو سهل پیغام داد که چنین و چنین رفت و این بازپسین حیلت است تا چه رود و اگر ترک سخت ساده دل و راست نبودی تن درین ندادی من بازگشتم و با بو سهل بگفتم گفت آنچه برین مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاه سالار و حاجب بزرگ بگتغدی و باز نمود که چنین چاره ساخته شد همه قوم او را برین شکر کردند و میان دو نماز همگان بدرگاه آمدند که با کس دل نبود و امیر در خرگاه بود آلتونتاش را حث کردند تا نزدیک خدم رفت و بازخواست و گفت حدیثی فریضه و مهم دارد باریافت و در رفت و سخن تمام یک لخت وار ترکانه بگفت

امیر گفت ترا فرا کرده اند تا چنین سخن میگویی بسادگی و اگر نه ترا چه یارای این باشد باز گرد که عفو کردیم ترا از آنکه مردی راست و نادانی و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت گفتند آنچه بر تو بود بکردی و این حدیث را پوشیده دار و وزیر بازگشت

و بو سهل را دل برین مهم بسته بود مرا نزدیک وزیر فرستاد تا بازپرسم

برفتم و گفتم که میگوید چه رفت گفت بگوی بو سهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید که راست مسیله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور ببلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست که هر چه شکنند و شکسته شود تا تو بجایی توان دریافت و اگر تو بروی و شکسته شوی بیش پای قرار نگیرد بر زمین گفت ای خواجه رای درست و راست این است که تو دیده ای و بگفتی و بر آن کار میباید کرد اما درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن کرده است استوار و می کشد و عاقبت آن بود که خوانده ای از آن این خداوند همین طراز است سود نخواهد داشت

ما دل همه بر بلاها نهادیم تو نیز بنه باشد که به از آن باشد که می اندیشیم بازگشتم و بگفتم و بو سهل از کار بشد که سخت بددل مردی بود

و امیر روزه داشت نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید و کار بسازید ما فردا سوی مرو خواهیم رفت و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۳ - رفتن به سوی مرو

 

... و این چنین چیزها درین سفر کم نبود روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمد و گفتند ینالیانند و سواری پانصد گریختگان ما گفتند

سالارشان پورتگین بود و از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند و نیک کوشش بود و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند و همچنین آویزان آویزان آمدند با ما تا بمنزل و امیر لختی بیدار شد این روز چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرر گشت که پشیمان شده است و نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاه سالار و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فرا- افگند و می گفت که ازین گونه خواهد بود که کم از دو هزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند و بی حشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود سزای ایشان بفگنند سپاه سالار و حاجب بزرگ گفتند زندگانی خداوند دراز باد خصمان امروز مغافصه آمدند و فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند این بگفتند و برخاستند امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بو سهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت تا نزدیک شام پس بپراگندند

و بو سهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت خنک بو نصر مشکان که در عز کرانه شد و این روز نمی بیند و این قال و قیل نمی شنود چندانکه بگفتند این پادشاه را سود نداشت امروز بیک چاشنی اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میان دام و اعیان و مقدمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده باز نمودند و گفتند یکسوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیده اند و نومیدند و بر سالاران و مقدمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند اما پیداست که عدد ایشان بچند کشد و بی یکسوارگان کار راست نشود و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت سخن ایشان همین بود تا امیر تنگدل شد و گفت تدبیر این چیست گفتند خداوند بهتر تواند دانست وزیر گفت بهیچ حال باز نتوان گشت چون بسر کار رسیدیم که هزیمت باشد و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قایم افگنده شود که مسافت نزدیک است که چون بمرو رسیدیم شهر و غلات بدست ما افتد و خصمان بپره های بیابان افتند این کار راست آید

این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد همگان این رای را بپسندیدند و برین برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی بجای آرند تا زایل شود و خواجه بزرگ این مصلحت نیکو دید اما باز رعبی بزرگ در دل است که ازین لشکر ما نباید که ما را خللی افتد نعوذ بالله که حاجب بگتغدی امیر را سر بسته گفت که غلامان امروز می گفتند که ما بر اشتر پیداست که چند توانیم بود ما فردا اگر جنگ باشد اسبان تازیکان بستانیم که بر اشتر جنگ نتوان کرد و امیر جواب نداد و لیکن نیک از جای بشد

خبر دادن منهیان از حال ترکمانان

ما درین حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطفه های منهیان آوردند که چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت رعبی و فزعی بزرگ برین قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی آخر گفتند طغرل را که مهتر ما تویی بر هر چه تو صواب دیدی ما کار کنیم طغرل گفت ما را صواب آن می نماید که بنه پیش کنیم و سوی دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبک مایه و بی آلت اند و اگر آنجا نتوانیم بود به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ما راست و بهیچ حال پادشاه بدم ما نیاید چون ما از ولایت او برفتیم که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و آلت و عدت و ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت و ما میدانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم زبونی را گیریم هنوز از چنین محتشمی بهتر همگان گفتند این پسندیده تر رای باشد و برین کار باید کرد داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی گفت آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست بابتدا چنین نبایست کرد و دست بکمر چنین مرد نبایست زد امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او خراب کردیم تا جان بباید زد که اگر او را زدیم بر همه جهان دست یابیم و اگر او ما را زد ازین فرار درنمانیم که پیداست بدم ما چند آیند اگر زده شویم اما بنه از ما سخت دور باید هر کجا باشیم که سوار مجرد فارغ دل باشد و بدانید که اگر دستی نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ما گیرد و بنامه همه ولایتداران را بر ما آغالیدن گیرد و ناچار دوست بر ما دشمن شود

و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست چنانکه از اخبار درست ما را معلوم گشت و ما باری امروز دیری است تا بر سر علفیم و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها می برآیند این عجز است مر او را نباید ترسید یبغو و طغرل و ینالیان و همه مقدمان گفتند این رای درست تر است و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودک تر و بد اسب تر و دیگر لشکر را عرض کردند شانزده هزار سوار بود و ازین جمله مقدمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین نیک احتیاط باید کرد که حال این است بحقیقت که باز نموده آمد

بو سهل در وقت برنشست و بدرگاه رفت و من با وی رفتم و آن ملطفه ها امیر بخواند و لختی ساکن تر شد بو سهل را گفت شوریده کاری در پیش داریم و صواب ما رفتن بهرات بود و با آن قوم صلحی نهادن اکنون این گذشت تا ایزد عز ذکره چه تقدیر کرده است که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بد دل که ما داریم بو سهل گفت جز خیر نباشد جهد باید کرد تا بمرو رسیم که آنجا این کارها یا بجنگ یا بصلح در توان یافت گفت چنین است و کسان رفتند و وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطفه ها بر ایشان خوانده آمد قوی دل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیده اند وزیر گفت این شغل داود می نماید و مسیله آن است که نماز دیگر رفت جهد در آن باید کرد که خویشتن را بمرو افگنیم و خللی نیفتد که آنجا این کار را وجهی توان نهاد چون حال خصمان این است که منهیان نبشته اند همه گفتند چنین است و بازگشتند و همه شب کار جنگ می- ساختند سالاران یکسوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند و امیر ارتگین حاجب را که خلیفه بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردن کش تر آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند و این هم از اتفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدی بمثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد اذا اراد الله شییا هیا اسبابه

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۵ - هزیمت دندانقان

 

و نماز بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند و من گرد بر گرد امیر پنجاه و شصت جمازه جنیبتی میدیدم و غلامی سیصد در سلاح غرق و دوازده پیل با برگستوان و عدتی سخت قوی بود و این روز نیم فرسنگی براندیم غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد و دست بجنگ بردند جنگی سخت و هیچ جای علامت طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند بر ساقه اند همه مردم خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفای ایشان مستعد تا اگر چیزی بود بروند بر اثر بنه و از سختی سخت که این روز بود راه نمی توانست برید مردم ما و نیک میکوشیدند

و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ بحصار دندانقان رسیدیم امیر آنجا بر بالایی بایستاد و آب خواست و دیگران هم بایستادند و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند و مردم بسیار بدیوار حصار آمده بودند و کوزه های آب از دیوار فرود- میدادند و مردمان می استدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند و جویهای بزرگ همه خشک و یک قطره آب نبود امیر گفت پرسید از حوض آب چهارپایان گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداخته اند و سر استوار کرده و در یک ساعت ما این راست کنیم و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفته اند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد

جنگ دندانقان

و گفتند امیر را اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت و دست ما را بود گفت این چه حدیث بود لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد یکبارگی بسر حوض رویم و چون فرود آمدیمی که بایست حادثه یی بدین بزرگی بیفتد رفتن بود و افتادن خلل که چون امیر براند از آنجا نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هر کس که ضعیف تر بودند ببهانه آنکه جنگ خواهیم کرد و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند با آنکه بشب اسبان تازی و ختلی ستده بودند یار شدند و بیک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و بترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند بروزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که یار یار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند امیر ماند با خواجه عبد الرزاق احمد حسن و بو سهل و بو النضر و بو الحسن و غلامان ایشان و من و بو الحسن دلشاد نیز بنادر آنجا افتاده بودیم قیامت بدیدیم درین جهان بگتغدی و غلامان در پره بیابان میراندند بر اشتر و هندوان بهزیمت بر جانب دیگر و کرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده و هر کسی میگفت نفسی نفسی و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حمله ها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربه زهرآگین داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد و چند بار مبارزان خصمان نزدیک امیر رسیدند و آواز دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست یاری دادندی آن کار را فروگرفتی و لکن ندادند و امیر مودود را دیدم رضی الله عنه خود روی بقربوس زین نهاده و شمشیر کشیده بدست و اسب می تاخت و آواز میداد لشکر را که ای ناجوانمردان سواری چند سوی من آیید البته یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد

غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته و خاصه حاجبی از آن خواجه عبد الرزاق غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در- آمد او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد عبد الرزاق و بو النضر و دیگران گفتند زندگانی خداوند دراز باد بیش ایستادن را روی نیست بباید راند حاجب جامه دار نیز بترکی گفت

خداوند اکنون بدست دشمن افتد اگر رفته نیاید بتعجیل- و این حاجب را از غم زهره بطرقید چون بمرو رود رسیدند بزودی- امیر براند پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند از بلا رهایی دید

و مرا که بو الفضلم خادمی خاص با دو غلام بحیله ها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم تاختم با دیگران تا بلب حوض رسیدیم یافتم امیر را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی آمدند و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد و خود ازین بگذشته بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است در رسند و تا نماز پیشین روزگار گرفت و افواج ترکمانان پیدا آمد که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند امیر رضی الله عنه برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران و منظوران و گرم براند چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت و ترکمانان بر اثر میآمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنه ها مشغول

گفتند بیا تا برویم گفتم بسی مانده ام یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت ایشان نیز برفتند و من بر اثر ایشان برفتم ...

... بخندید و گفت چون افتادی و پاکیزه ساختی داری گفتم بدولت خداوند جان بیرون آوردم و از داده خداوند دیگر هست

و از آنجا برداشتیم و بغور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازه تر میآوردند اینجا آشنایی را دیدم سکزی مردی جلد هر چیزی می پرسیدم گفت آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست بغارت بردند بو الحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح می- نالید نزدیک وی شدم مرا بشناخت و بگریست گفتم این چه حال است گفت ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند بانگ برزدند که فرودآی آغاز فرود آمدن کردم و دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیری پنداشتند که سخت سری میکنم نیزه زدند بر پشت و بشکم بیرون آوردند و اسب بستدند و بحیلت در زیر این درخت آمدم و بمرگ نزدیکم حالم این است تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی و آب خواست بسیار حیلت کردم تا لختی آب در کوزه نزدیک وی بردم بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم تا حالش چون شده باشد

و چنان دانم که شب را گذشته باشد و میان دو نماز علامتها دیدم که در رسید گفتند طغرل و یبغو و داود است و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری نشاندند که از آن خواجه احمد عبد الصمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت و من آنچه شنودم با امیر بگفتم

و آفتاب زرد را امیر بآب روان رسید حوضی سخت بزرگ و من آنجا نماز شام رسیدم و امیر را جمازگان بسته بودند و بجمازه خواست رفت که شانزده اسب درین یک منزل در زیروی بمانده بود و ترکچه حاجب بدم میآمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند بر میکرد من چون در رسیدم جوقی مردم را دیدم آنجا رفتم وزیر بود و عارض بو الفتح رازی و بو سهل اسمعیل و جمازه میساختند چون ایشان مرا دیدند گفتند هان چون رستی باز نمودم زاریهای خویش و ماندگی

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۶ - بر تخت نشستن طغرل

 

و منزل بمنزل امیر بتعجیل میرفت سه پیک دررسید از منهیان ما که بر خصمان بودند با ملطفه ها در یک وقت بو سهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد بمنزلی که فرود آمده بودیم و امیر بخواند و گفت این ملطفه ها را پوشیده دارند چنانکه کس برین واقف نگردد گفت چنین کنم و بیاورد و مرا داد و من بخواندم و مهر کردم و بدیوانبان سپردم نبشته بودند که سخت نوادر رفت این دفعت که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته و هر روز هر سواری که داشتندی بر وی لشکر سلطان فرستادندی منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بیفرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد و نادرتر آن بود که مولازاده یی است و علم نجوم داند که منجم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آن وی راست آمده و فرو داشته است ایشان را بمرو و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند گردن او بباید زد روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت هر سه مقدم از اسب بزمین آمدند و سجده کردند و این مولازاده را در وقت چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه یی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و بامیری خراسان بر وی سلام کردند و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت رنجها دیدی دل قوی دار که اصفهان و ری بشما داده آید و تا نماز شام غارتی آوردند و همه می بخشیدند و منجم مالی یافت صامت و ناطق و کاغذها و دویت خانه سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند و نامه ها نبشتند بخانان ترکستان و پسران علی تگین و عین الدوله و همه اعیان ترکستان بخبر فتح و نشانهای دویت خانه ها و علمهای لشکر فرستادند با مبشران و آن غلامان بیوفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه از آن دربند دادند و هر چیزی و ایشان خود توانگر شده اند که اندازه نیست که چه یافته اند از غارت و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی گوید بلندتر که میگویند که این ما کرده ایم و فرمودند تا پیادگان هزیمتی را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی راندند تا ببخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است و اندازه نیست آنرا که بدست این قوم افتاد از زر و سیم و جامه و ستور و سخن بر آن جمله می نهند که طغرل بنشابور رود با سواری هزار و یبغو بمرو نشیند با ینالیان و داود با معظم لشکر سوی بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید

آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد و پس ازین تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید ...

... امیر فرمود که همچنین است نسختی کن و بیار تا دیده آید بازگشتم این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز بدیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم پیش بردم

دوات دار بستد و او بخواند و گفت راست همچنین میخواستیم بخوان بخواندم بر ملا و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان و بو الحسن عبد الجلیل و همگان نشسته و بو الفتح لیث و من بر پای چون بر ختم آمد امیر گفت چنین میخواستم

و حاضران استحسان داشتند متابعة لقول الملک هر چند تنی دو را ناخوش آمد و معنی مفهوم آن نسخت ناچاره بود اینجا نبشتن چنانکه چند چیز دیگر درین تصنیف نبشته آمده است و هر چه خوانندگان گویند روا دارم مرا با شغل خویش کار است و حدیث بیاوردم پیش ازین تا دانسته آید

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۸ - قصیدهٔ چهارم اسکافی

 

و در آن روزگار که بغزنین بازآمدیم با امیر و کس را دل نمانده بود از صعبی این حادثه و خود بس بقا نبود این پادشاه بزرگ را رحمة الله علیه من میخواستم که چنین که این نامه را نبشتم بعذر این حال و این هزیمت را در معرض خوبتر بیرون آوردم فاضلی بیتی چند شعر گفتی تا هم نظم بودی و هم نثر کس را نیافتم از شعرای عصر که درین بیست سال بودند اندرین دولت که بخواستم تا اکنون که این تاریخ اینجا رسانیدم از فقیه بو حنیفه ایده الله بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد و کل خیر عندنا من عنده و کار این فاضل برین بنماند و فال من کی خطا کند و اینک در مدتی نزدیک از دولت خداوند سلطان ابو المظفر ابراهیم اطال الله بقاءه و عنایت عالی وی چندین تربیت یافت وصلتهای گران استد و شغل اشراف ترنک بدو مفوض شد و بچشم خرد به ترنک نباید نگریست که نخست ولایت خوارزمشاه آلتونتاش بود رحمة الله علیه و قصیده این است

شاه چو بر کند دل ز بزم و گلستان ...

... وحشی چیزی است ملک و این زان دانم

کو نشود هیچگونه بسته بانسان

بندش عدل است و چون بعدل ببندیش

انسی گردد همه دگر شودش سان ...

... کیست که گوید ترا مگر نخوری می

میخور و داد طرب ز مستان بستان

شیر خور و آنچنان مخور که بآخر ...

... شاه چه داند که چیست خوردن و خفتن

این همه دانند کودکان دبستان

شاه چو در کار خویش باشد بیدار

بسته عدو را برد ز باغ بزندان

مار بود دشمن و بکندن دندانش ...

... شاه چو بر خود قبای عجب کند راست

خصم بدردش تا ببند گریبان

غره نگردد بعز پیل و عماری ...

... شاه هنر پیشه میر میران مسعود

بسته سعادت همیشه با وی پیمان

ای بتو آراسته همیشه زمانه ...

... گر گنهی کرد چاکریت نه از قصد

کردش گیتی بنان و جامه گروگان

گر بپذیری رواست عذر زمانه ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۰ - قصّهٔ امیر منصور نوح سامانی

 

چنان خواندم در اخبار سامانیان که چون امیر نوح بن منصور گذشته شد ببخارا پسرش که ولی عهد بود ابو الحارث منصور را بر تخت ملک نشاندند و اولیا و حشم بر وی بیارامیدند و سخت نیکو روی و شجاع و سخنگوی جوانی بود اما عادتی داشت هول چنانکه همگان از وی بترسیدندی و نشستن وی بجای پدر در رجب سنه سبع و ثمانین و ثلثمایه بود کار را سخت نیکو ضبط کرد و سیاستی قوی نمود و بگتوزون سپاه سالار بود بنشابور و برخلاف امیر محمود و امیر محمود ببلخ بود برایستاد نکرد او را که نشابور بربگتوزون یله کند و امیر خراسان دل هر دو نگاه میداشت اما همتش بیشتر سوی بگتوزون بود چون امیر محمود را این حال مقرر گشت ساختن گرفت تا قصد بگتوزون کند بگتوزون بترسید و بامیر خراسان بنالید و وی از بخارا قصد مرو کرد با لشکرها و فایق الخاصه با وی بود و خواستند تا این کار را بر وجهی بنهند چنانکه جنگی و مکاشفتی نباشد

روزی چند بمرو ببودند پس سوی سرخس کشیدند و بگتوزون بخدمت استقبال با لشکری انبوه تا آنجا بیامد نیافت امیر خراسان را چنانکه رای او بود که قیاس بیشتر سوی امیر محمود بود در سر فایق را گفت که این پادشاه جوان است و میل با امیر محمود میدارد چندان است که او قوی تر شد نه من مانم و نه تو فایق گفت همچنین است که تو گفتی این امیر مستخف است و حق خدمت نمیشناسد و میلی تمام دارد بمحمود و ایمن نیستم که مرا و ترا بدست او بدهد چنانکه پدرش داد بو علی سیمجور را بپدر این امیر محمود سبکتگین روزی مرا گفت چرا لقب ترا جلیل کرده اند و تو نه جلیلی بگتوزون گفت رای درست آنست که دست وی از ملک کوتاه کنیم و یکی را از برادرانش بنشانیم فایق گفت سخت نیکو گفتی و رای این است و هر دو این کار را بساختند

بو الحرث یکروز برنشست از سرای رییس سرخس که آنجا فرود آمده بود و بشکار بیرون آمد و فایق و بگتوزون بکرانه سرخس فرود آمده بودند و خیمه زده بودند چون بازگشت با غلامی دویست بود بگتوزون گفت خداوند نشاط کند که بخیمه بنده فرود آید و چیزی خورد و نیز تدبیری است در باب محمود گفت نیک آمد و فرود آمد از جوانی و کم اندیشگی و قضاء آمده چون بنشست تشویشی دید بدگمان گشت و بترسید در ساعت بند آوردند و وی را ببستند و این روز چهارشنبه بود دوازدهم صفر سنه تسع و ثمانین و ثلثمایه و پس از آن بیک هفته میلش کشیدند و ببخارا فرستادند و مدت وی بیش از نوزده ماه نبود

و بگتوزون و فایق چون این کار صعب بکردند درکشیدند و بمرو آمدند

و امیر ابو الفوارس عبد الملک بن نوح نزدیک ایشان آمد و بی ریش بود و بر تخت نشست و مدار ملک را برسدید لیث نهادند و کار پیش گرفت و سخت مضطرب بود و با خلل و بو القاسم سیمجور آنجا آمد با لشکری انبوه و نواخت یافت و چون این اخبار بامیر محمود رسید سخت خشم آمدش از جهت امیر ابو الحارث و گفت بخدا اگر چشم من بر بگتوزون افتد بدست خویش چشمش کور کنم و در کشید از هرات و بمرو الرود آمد با لشکری گران و در برابر این قوم فرود آمد چون شیر آشفته و بیکدیگر نزدیکتر شدند و احتیاط بکردند هر دو گروه و رسولان در میان آمدند از ارکان و قضاة و ایمه و فقها و بسیار سخن رفت تا بر آن قرار گرفت که بگتوزون سپاه سالار خراسان باشد و ولایت نشابور او را دادند با دیگر جایها که برسم سپاه سالاران بوده است و ولایت بلخ و هرات امیر محمود را باشد و برین عهد کردند و کار استوار کردند و امیر محمود بدین رضا داد و مالی بزرگ فرمود تا بصدقه بدادند که بی خون ریزشی چنین صلح افتاد و روز شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی سنه تسع و ثمانین و ثلثمایه امیر محمود فرمود تا کوس فروکوفتند و برادر را امیر نصر بر ساقه بداشت و خود برفت

دارا بن قابوس گفت سدیدیان و حمیدیان و دیگر اصناف لشکر را که بزرگ غبنی بود که این محمود را یگانگی از شما بجست باری بروید و از بنه وی چیزی بربایید مردم بسیار از حرص زر و جامه بی فرمان و رضای مقدمان بتاختند و در بنه امیر محمود و لشکر افتادند امیر نصر چون چنان دید مردوار پیش آمد و جنگ کرد و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد و امیر محمود در ساعت بگشت و براند و در نهاد و این قوم را هزیمت کرد و می بود تا دو روز هزاهز افتاد در لشکرگاه و بیش کس مر کس را نه ایستاد و هر چه داشتند بدست امیر محمود و لشکرش آمد و امیر خراسان شکسته و بی عدت ببخارا افتاد و امیر محمود گفت إن الله لا یغیر ما- بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم این قوم با ما صلح و عهد کردند پس بشکستند ایزد عز ذکره نپسندید و ما را بر ایشان نصرت داد و چون خداوندزاده خویش را چنان قهر کردند توفیق و عصمت خویش از ایشان دور کرد و ملک و نعمت از ایشان بستد و بما داد

و فایق در شعبان این سال فرمان یافت و بگتوزون از پیش امیر محمود ببخارا گریخت و بو القاسم سیمجور بزینهار آمد و از دیگر سوی ایلگ بو الحسن نصر- علی از اوزگند تاختن آورد در غره ذی القعده این سال ببخارا آمد و چنان نمود که

بطاعت و یاری آمده است و پس یکروز مغافصه بگتوزون را با بسیار مقدم فروگرفتند و بند کردند و امیر خراسان روی پنهان کرد و بگرفتندش با همه برادران و خویشان و در عماریها سوی اوزگند بردند و دولت آل سامان بپایان آمد و امیر محمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد

و این قصه بپایان رسید تا مقرر گردد معنی سخن سلطان مسعود رضی الله عنه و نیز عبرتی حاصل شود کز چنین حکایتها فواید پیدا آید

ابوالفضل بیهقی
 
۵۷۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۱ - گسیل کردن لشکر به بلخ

 

و امیر مسعود رضی الله عنه چون دانست که غم خوردن سود نخواهد داشت بسر نشاط باز شد و شراب میخورد و لکن آثار تکلف ظاهر بود و نوشتگین نوبتی را آزاد کرد و از سرای بیرون رفت و با دختر ارسلان جاذب فرونشست و پس از آن او را ببست فرستاد با لشکری قوی از سوار و پیاده تا آنجا شحنه باشد و حل و عقد آن نواحی همه در گردن او کرد و او بر آن جانب رفت و مسعود محمد لیث را برسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان با نامه ها و مشافهات در معنی مدد و موافقت و مساعدت و وی از غزنین برفت براه پنجهیر روز دوشنبه بیست و چهارم شوال

و ملطفه ها رسید معما از صاحب برید بلخ امیرک بیهقی ترجمه کردم نبشته بود که داود آنجا آمد بدر بلخ با لشکری گران و پنداشت که شهر بخواهند گذاشت و آسان بدو خواهند داد بنده هر کار استوار کرده بود و از روستا عیاران آورده و والی ختلان شهر را خالی گذاشت و بیامد که آنجا نتوانست بود اکنون دست یکی کرده ایم و جنگ است هر روز خصم بمدارا جنگ میکرد تا رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم چون جواب درشت و شمشیر یافت نومید شد

اگر رای خداوند بیند فوجی لشکر با مقدمی هشیار از غزنین اینجا فرستاده آید تا این شهر را بداریم که همه خراسان درین شهر بسته است و اگر مخالفان این را بگیرند آب بیکبارگی پاک بشود

امیر دیگر روز با وزیر و عارض و بو سهل زوزنی و سپاه سالار و حاجب بزرگ خالی کرد و ملطفه با ایشان در میان نهاد گفتند نیک بداشته اند آن شهر را و امیرک داشته است اندر میان چندین فترت و لشکر باید فرستاد مگر بلخ بدست ما بماند که اگر آنرا مخالفان بستدند ترمذ و قبادیان و تخارستان بشود وزیر گفت

امیرک نیکو گفته است و نبشته اما این حال که خراسان را افتاد جز بحاضری خداوند در نتوان یافت و بدانکه تنی چند چهاردیواری را نگاه دارند کار راست نشود که خصمان را مدد باشد و بسیار مردم مفسد و شر جوی و شر خواه در بلخ هستند و امیرک را هیچ مدد نباشد بنده آنچه دانست بگفت رای عالی برتر است بو سهل زوزنی گفت من هم این گویم که خواجه بزرگ میگوید امیرک می پندارد که مردم بلخ او را مطیع باشند چنانکه پیش ازین بودند و اگر آنجا لشکری فرستاده آید کم از ده هزار سوار نباید که اگر کم ازین باشد هم آب ریختگی باشد و رسول رفت نزدیک ارسلان خان و بنده را صواب آن می نماید که در چنین ابواب توقف باید کرد تا خان چه کند و اینجا کارها ساخته می باید کرد و اگر ایشان بجنبند و موافقتی نمایند از دل فرود آیند و لشکرها آرند ازینجا نیز خداوند حرکت کند و لشکرها درهم آمیزند و کاری سره برود و اگر نیایند و سخن نشنوند و عشوه گویند آنگاه بحکم مشاهدت کار خویش میباید کرد اما این لشکر فرستادن که بلخ را نگاه دارند روا نباشد سپاه سالار و حاجب بزرگ و دیگر حشم گفتند که چنین است و لکن از فرستادن سالاری با فوجی مردم زیان ندارد بسوی تخارستان که از آن ماست

اگر ممکن گردد که بلخ را ضبط توانند کرد کاری سره باشد و اگر نتوانند کرد زیان نباشد و اگر لشکر فرستاده نیاید بتمامی نومید شوند خراسانیان ازین دولت هم لشکری و هم رعیت پس سخن را بر آن قرار دادند که آلتونتاش حاجب را با هزار سوار از هر دستی گسیل کرده آید بتعجیل

حمله سلجوقیان به بلخ

و بازگشتند و کار آلتونتاش ساختن گرفتند بگرمی و وزیر و عارض و سپاه سالار و حاجب بزرگ می نشستند و مردم خیاره را نام می نبشتند و سیم نقد می- دادند تا لشکری قوی ساخته آمد و جواب نبشته بودیم امیرک را با اسکدار و چه با قاصدان مسرع که اینک لشکری قوی میآید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را و دیگران را و در نگاهداشت شهر احتیاطی تمام بکرد که بر اثر ملطفه لشکری است و روز سه شنبه امیر بدان قصر آمد که برابر میدان دشت شابهار است و بنشست و این لشکر تعبیه کرده بر وی بگذشت سخت آراسته و با ساز و اسبی نیک و آلتونتاش حاجب با مقدمان بر آن خضرا آمدند امیر گفت بدلی قوی بروید که بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم ازین خصمان که این چنین کاری رفت نه ازیشان رفت بلکه از آن بود که قحط افتاد و خان ترکستان خواهد آمد با لشکری بسیار و ما نیز حرکت کنیم تا این کار را دریافته آید و شما دل قوی دارید و چون ببغلان رسیدید می نگرید اگر مغافصه در شهر بلخ توانید شد احتیاط قوی کنید و بروید تا شهر بگیرید و مردم شهر را و آن لشکر را که آنجاست از چشم افتادن بر شما دل قوی گردد و دستها یکی کنند و پس اگر ممکن نباشد آنجا رفتن بولوالج روید و تخارستان ضبط کنید تا آنچه فرمودنی است شمایان را فرموده آید و گوش بنامه های امیرک بیهقی دارید گفتند چنین کنیم و برفتند و امیر بشراب بنشست

و وزیر مرا بخواند و گفت پیغام من بر بو سهل بر و بگوی که نبینی که چه میرود خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را در پیچیده و بگفتار درمانده یی سه و چهار که غرور ایشان بخورد لشکری در بر کلاغ نهاد تا ببینی که چه رود بیامدم و بگفتم جواب داد که این کار از حد بگذشت و جزم تر از آن نتوان گفت که خواجه بزرگ گفت و من بتقویت آن شنیدی که چه گفتم و بشنوده نیامد اینجا خود بیابان سرخس نیست و این تدبیر وزارت اکنون بو الحسن عبد الجلیل میکند تا نگریم که پیدا آید

ابوالفضل بیهقی
 
۵۸۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۲ - فرو گرفتن سالاران

 

و روز سه شنبه هفدهم ذی القعده امیر بر قلعت رفت و کوتوال میزبان بود سخت نیکوکاری ساخته بودند و همه قوم را بخوان فرود آوردند و شراب خوردند

و امیر سپاه سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت و نماز پیشین بازگشتند همه قوم شادکام و امیر خالی کرد چنانکه آنجا دیر بماند و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت امیر گفت بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است سپاه سالار بیرون آمد وی را بسوی سرایچه یی بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه آنجا بنشاندند و سباشی حاجب را بسرایچه دیگر خزانه و بگتغدی را بخانه- سرای کوتوال تا از آنجا بخوان روند که دیگر روز همچنین کرده بودند و چون ایشان را نشانده آمد در ساعت چنانکه بشب ساخته بودند پیادگان قلعت با مقدمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند چنانکه هیچ کس از دست بنه شد و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بو الحسن عبد الجلیل چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود

و وزیر و بو سهل پیش امیر بودند نشسته و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند بوقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم فراشی آمد و مرا بخواند پیش رفتم سوری را یافتم ایستاده با بو الحسن عبد الجلیل و بو العلاء طبیب امیر مرا گفت با سوری سوی سباشی و علی دایه رو که پیغامی است سوی ایشان تو آنرا گوش دار و جواب آنرا بشنو که ترا مشرف کردیم تا با ما بگویی

و بو الحسن را گفت تو با بو العلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بو العلاء مشرف باشد بیرون آمدیم بجمله و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن

نخست نزدیک سباشی رفتیم کمرکش او حسن پیش او بود چون سوری را بدید روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل کرد و من بنشستم روی بمن کرد که فرمان چیست گفتم پیغامی است از سلطان چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید خشک شد و اندیشید زمانی پس گفت چه پیغام است و کمرکش را دور کرد سوری و او بیرون رفت و بگرفتندش سوری طوماری بیرون گرفت از بر قبا بخط بو الحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را بجنگ ترکمانان بخراسان فرستادند تا این وقت که واقعه دندانقان افتاد و بآخر گفته که ما را بدست بدادی و قصد کردی تا معذور شوی بهزیمت خویش سباشی همه بشنید و گفت این همه املا این مرد کرده است- یعنی سوری- خداوند سلطان را بگوی که من جواب این صورتها بداده ام بدان وقت که از هرات بغزنین آمده ام خداوند نیکو بشنود و مقرر گشت که همه صورتها که کرده بودند باطل است و بلفظ عالی رفت که در گذاشتم که دروغ بوده است و نسزد ازین پس که خداوند بسر این باز شود و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا بدندانقان آن حال افتد خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که بمرو نباید رفت و مرا سوزیانی نمانده است که جایی برآید اگر بنشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد و چون من بیگناهم چشم دارم که بجان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند و بگریست چنانکه حالم سخت بپیچید و سوری مناظره درشت کرد با وی پس ازین روزگاری هم درین حجره بازداشتند چنانکه آورده آید بجای خویش و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام گفتم نکردی تا همه بازگویی گفتم سپاس دارم

و نزدیک سپاه سالار رفتیم پشت بصندوقی بازنهاده و لباس از خزینه ملحم پوشیده چون مرا دید گفت فرمان چیست گفتم پیغامی داده است سلطان و بخط بو الحسن عبد الجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم گفت بیارید سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت چون بآخر رسید مرا گفت بدانستم این مشتی ژاژ است که بو الحسن و دیگران نبشته اند از گوش بریدن در راه و جز آن و بدست بدادن و بچیزی که مراست طمع کرده اند تا برداشته آید کار کار شماست ...

... و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل و بو الحسن و بو العلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را بامیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد و وزیر و بو سهل و ما جمله بازگشتیم و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیار نماند

و دیگر روز بار نبود و نماز دیگر امیر از قلعت بکوشک نو بازآمد و روز آدینه بارداد و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستوران بازداشتگان پیش داشتند

از آن سباشی چیزی نمی یافتند که بدو دفعت غارت شده بود اما از آن علی و بگتغدی سخت بسیار می یافتند نزدیک نماز دیگر امیر برخاست من برفتم و آغاجی را گفتم حدیثی دارم خالی مرا پیش خواند من آن نکته سوری بازنمودم و گفتم آنروز از آن بتأخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت امیر گفت بدانستم و راست چنین است تو سوری را اگر پرسد چیزی دیگرگوی بازگشتم و سوری پرسید مغالطه آوردم و گفتم امیر گفت درماندگان محال بسیار گویند ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۵۵۱