گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و با بو سهل حمدوی امیر سر گران میداشت، و وی بدین غمناک و متحیّر بودی.

و وزیر پوشیده نفاقی میزد . و بو سهل، مسعود لیث را در میانه آورد و چند روز پیغام میرفت و میآمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار، و خط بداد و مال در نهان بخزانه فرستاد. امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر، و بمجلس امیر میآمد بندیمی می‌نشست. و پس ازین بروزی چند بفرمود وی‌ را تا سوی غزنین برود و شغل نشابور راست دارد و آنچه بقلعه میکائیلی است نهاده فرود آرند و از راه روستای بست سوی سیستان کشد و از آنجا به [راه‌] بست رود بغزنین کار او بساخت و میته‌ با دویست سوار ساخته نامزد شد که با وی برود. برفتند از نشابور. و نامه رفت به بدر حاجب تا با ایشان بدرقه‌ راه بیرون کند و ایشان را بسرحد رساند، و بکرد. ایشان بسلامت بغزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند.

و بو الحسن عبد الجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم بر آن خطّ و طراز که حسنک را داد امیر محمود، خلعتی فاخر دادش و طیلسان‌ و درّاعه‌، پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسب خواجه بزرگ رئیس‌ نشابور خواستند و بخانه باز رفت و وی را سخت نیکو حق گزاردند. و اعیان و مقّدمان نشابور همه نزدیک وی آمدند و وی رعونت‌ را با ایشان بکار داشت ای‌ که من هم چون حسنکم، و بخائیدندش که این روزگار بروزگار حسنک چون مانست؟

و درین روزگار نامه‌ها از خلیفه، اطال اللّه بقاءه‌، بنواخت تمام رسید، سلطان را مثال چنان بود که «از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که بسبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است، نشانده آید، چون از آن فارغ گشت، سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع‌ نیز از متغلّبان‌ صافی شود.» و جوابها آن بود که «فرمان عالی را بسمع و طاعت پیش رفت، و بنده برین جمله بود عزیمتش‌، و اکنون جدّ زیادت کند که فرمان رسید.» و امیر بغداد [نیز نامه‌] نبشته بود و تقرّبها کرده، که بشکوهید از حرکت این پادشاه. وی را نیز جواب نیکو رفت. و با کالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود، امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه بدل گرمی و نواخت، که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بو سهل حمدوی و سوری آنجا بودند. بو الحسن کرجی را که خازن عراق‌ بود و با این قوم باز آمده، امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد. و پیر شده بود و نه آن بو الحسن آمد که دیده بودم، و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها.

و روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادی الأخری امیر بجشن نوروز بنشست. و هدیه‌ها بسیار آورده بودند، و تکلّف بسیار رفت. و شعر شنود از شعرا، که شادکام‌ بود درین روزگار زمستان و فارغ دل و فترتی‌ نیفتاد، و صلت فرمود، و مطربان را نیز فرمود.

مسعود شاعر را شفاعت کردند، سیصد دینار صله فرمود بنامه‌ و هزار دینار مشاهره‌ هر ماهی از معاملات جیلم‌ و گفت «هم آنجا میباید بود» پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیّت‌ آنچه ساخته بود. و صاحب دیوان سوری را گفت: بساز تا با ما آیی، چنانکه بنشابور هیچ نمانی، و برادرت اینجا به نشابور نائب باشد.

گفت: «فرمان بردارم، و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب خداوند دور نباشم، از آنچه بمن رسید درین روزگار.» و برادر را نایب کرد و کار بساخت. و نیز گفته بود که «سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود، او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند.» و نیز گفتند که بو سهل حمدوی این درگوش امیر نهاد . و بو المظفّر جمحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی‌ بر وی مقرّر داشت. و علویان و نقیب علویان‌ را خلعت داد و بو المظفّر را بدو سپرد. و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود، امّا دو پسرش پیوسته بخدمت میآمدند. درین وقت قاضی بیامده بود بوداع‌ و دعا گفت و پندها داد، و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و بعزیزی‌ بخانه باز- فرستادند.