گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و نماز بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند. و من گرد بر گرد امیر پنجاه و شصت جمّازه جنیبتی میدیدم و غلامی سیصد در سلاح غرق‌ و دوازده پیل با بر گستوان‌ و عدّتی سخت قوی‌ بود. و این روز نیم فرسنگی براندیم، غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد و دست بجنگ بردند جنگی سخت‌ . و هیچ جای علامت‌ طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند بر ساقه‌ اند، همه مردم خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفای ایشان مستعد تا اگر چیزی بود، بروند بر اثر بنه. و از سختی سخت‌ که این روز بود، راه نمی‌توانست برید مردم ما و نیک میکوشیدند .

و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ بحصار دندانقان‌ رسیدیم. امیر آنجا بر بالایی‌ بایستاد و آب خواست. و دیگران هم بایستادند. و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند. و مردم بسیار بدیوار حصار آمده بودند و کوزه‌های آب از دیوار فرود- میدادند و مردمان می‌استدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند، و جویهای بزرگ همه خشک، و یک قطره آب نبود. امیر گفت «پرسید از حوض آب چهارپایان»، گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند، و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداخته‌اند و سر استوار کرده و در یک ساعت ما این راست کنیم‌ . و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفته‌اند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد.

[جنگ دندانقان‌]

و گفتند امیر را «اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره‌ رفت و دست‌ ما را بود.» گفت «این چه حدیث بود، لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد؟ یکبارگی بسر حوض رویم.» و چون فرود آمدیمی؟ که بایست حادثه‌یی بدین بزرگی بیفتد ؛ رفتن بود و افتادن خلل، که چون امیر براند از آنجا، نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان، از هر کس که ضعیف‌تر بودند، ببهانه آنکه جنگ خواهیم کرد و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند، با آنکه‌ بشب اسبان تازی و ختلی ستده بودند یار شدند و بیک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و بترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند بروزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که «یار یار » و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب، و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند؛ امیر ماند با خواجه عبد الرّزّاق‌ احمد حسن و بو سهل و بو النّضر و بو الحسن و غلامان ایشان. و من و بو الحسن دلشاد نیز بنادر آنجا افتاده بودیم، قیامت بدیدیم درین جهان؛ بگتغدی و غلامان در پره بیابان‌ میراندند بر اشتر و هندوان بهزیمت بر جانب دیگر و کرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان‌ بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده‌، و هر کسی میگفت نفسی نفسی‌، و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حمله‌ها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده‌ . پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربه زهرآگین‌ داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد. و چند بار مبارزان خصمان‌ نزدیک امیر رسیدند و آواز دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی. و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست‌ یاری دادندی، آن کار را فروگرفتی‌ و لکن ندادند . و امیر مودود را دیدم، رضی اللّه عنه، خود روی بقربوس‌ زین نهاده و شمشیر کشیده بدست و اسب می‌تاخت و آواز میداد لشکر را که «ای ناجوانمردان! سواری چند سوی من آیید» البتّه یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد.

غلامان تازیکان‌ با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته. و خاصّه حاجبی‌ از آن خواجه عبد الرّزّاق، غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در- آمد، او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد، عبد الرّزّاق و بو النّضر و دیگران گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، بیش ایستادن را روی نیست‌، بباید راند. حاجب جامه‌دار نیز بترکی گفت:

خداوند اکنون بدست دشمن افتد، اگر رفته نیاید بتعجیل- و این حاجب را از غم زهره بطرقید، چون بمرو رود رسیدند بزودی- امیر براند، پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند، از بلا رهایی دید.

و مرا که بو الفضلم خادمی خاص با دو غلام بحیله‌ها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم، تاختم با دیگران تا بلب حوض رسیدیم، یافتم امیر را آنجا فرود آمده‌ و اعیان و مقدّمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی آمدند. و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد، و خود ازین بگذشته‌ بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند، و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی‌ است در رسند. و تا نماز پیشین روزگار گرفت و افواج ترکمانان پیدا آمد که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند . امیر، رضی اللّه عنه، برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران‌ و منظوران‌ و گرم براند، چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی‌ بدرقه گرفت‌ . و ترکمانان بر اثر میآمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنه‌ها مشغول.

گفتند: بیا تا برویم، گفتم: بسی مانده‌ام‌ . یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت، ایشان نیز برفتند و من بر اثر ایشان برفتم.

و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام‌ در غرجستان کرد دو روز، چنانکه بگویم جملة الحدیث‌ و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. و در راه میراندم تا شب، دو ماده پیل دیدم بی‌مهد، خوش خوش میراندند. پیلبان خاص آشنای من بود، پرسیدم که چرا بازمانده‌اید؟ گفت: امیر بتعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک‌ میرویم. گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش بود عبد الرّشید و فرزند امیر مودود و عبد الرّزّاق احمد حسن و حاجب بو النّضر و سوری و بو سهل زوزنی و بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان‌ لاهور عبد اللّه قراتگین، و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلام‌سرایی پراگنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان. من با این پیلان میراندم و مردم پراگنده‌ میرسیدند، و همه راه بر زره و جوشن‌ و سپر و ثقل‌ میگذشتیم که بیفگنده بودند.

و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم، و از دور آتش لشکرگاه دیدم. و چاشتگاه فراخ‌ بحصار کرد رسیدم. و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند، و بحیلتها آب بر کرد را گذارده کردم‌ . امیر را یافتم سوی مرو رفته. با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بروی ما رسید. پیاده با تنی چند از یاران بقصبه‌ غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان. امیر چون آنجا رسیده بود، مقام کرد دو روز تا کسانی که در رسیدنی‌اند دررسند. من نزدیک بو سهل زوزنی رفتم بشهر، او را یافتم کار راه میساخت. مرا گرم پرسید، و چند تن از آن من‌ رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و بلشکرگاه آمدیم. و در همه لشکرگاه سه خر- پشته‌ دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصّمد را؛ و دیگران سایه‌بانها داشتند از کرباس، و ما خودلت انبان‌ بودیم.

نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم. و امیر نیز بر اثر ما نیم شب برداشت. بامداد را منزلی رفته بودیم، بو الحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده‌ و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه‌ بخریدم و با یاران بهم افتادیم‌ و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چند بار پرسید که بو الفضل چون افتاده باشد، و اندوه تو میخورد. و نماز دیگر من پیش رفتم با موزه تنگ ساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم.

بخندید و گفت: چون افتادی‌؟ و پاکیزه ساختی‌ داری! گفتم: بدولت خداوند جان بیرون آوردم‌، و از داده خداوند دیگر هست.

و از آنجا برداشتیم‌ و بغور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم. گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازه‌تر میآوردند. اینجا آشنایی را دیدم سکزی‌، مردی جلد، هر چیزی می‌پرسیدم، گفت «آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست بغارت بردند، بو الحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده‌ مجروح، می- نالید، نزدیک وی شدم، مرا بشناخت و بگریست، گفتم: این چه حال است؟ گفت «ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند، بانگ برزدند که فرودآی، آغاز فرود آمدن کردم، و دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیری، پنداشتند که سخت سری‌ میکنم، نیزه‌ زدند بر پشت و بشکم بیرون آوردند و اسب بستدند. و بحیلت در زیر این درخت آمدم و بمرگ نزدیکم. حالم این است، تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی.» و آب خواست، بسیار حیلت کردم تا لختی آب‌ در کوزه نزدیک وی بردم، بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم، تا حالش چون شده باشد.

و چنان دانم که شب را گذشته باشد. و میان دو نماز علامتها دیدم که در رسید، گفتند: طغرل و یبغو و داود است. و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری‌ نشاندند که از آن خواجه احمد عبد الصّمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند. و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت‌ .» و من آنچه شنودم با امیر بگفتم.

و آفتاب زرد را امیر بآب روان رسید، حوضی‌ سخت بزرگ. و من آنجا نماز شام رسیدم. و امیر را جمّازگان بسته بودند و بجمّازه خواست رفت‌ که شانزده اسب درین یک منزل در زیروی بمانده بود . و ترکچه حاجب‌ بدم میآمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند بر میکرد . من چون در رسیدم، جوقی‌ مردم را دیدم، آنجا رفتم، وزیر بود و عارض بو الفتح رازی و بو سهل اسمعیل، و جمّازه میساختند. چون ایشان مرا دیدند، گفتند: هان‌، چون رستی؟ باز نمودم زاریهای خویش و ماندگی.

 
sunny dark_mode