گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، چون دانست که غم خوردن سود نخواهد داشت، بسر نشاط باز شد و شراب میخورد و لکن آثار تکلّف‌ ظاهر بود و نوشتگین نوبتی‌ را آزاد کرد، و از سرای بیرون رفت‌ و با دختر ارسلان جاذب‌ فرونشست‌ . و پس از آن او را ببست فرستاد با لشکری قوی از سوار و پیاده تا آنجا شحنه‌ باشد، و حلّ و عقد آن نواحی همه در گردن او کرد. و او بر آن جانب رفت. و مسعود محمّد لیث را برسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان با نامه‌ها و مشافهات‌ در معنی مدد و موافقت و مساعدت، و وی از غزنین برفت براه پنجهیر روز دوشنبه بیست و چهارم شوّال.

و ملطّفه‌ها رسید معمّا از صاحب برید بلخ امیرک بیهقی، ترجمه کردم‌، نبشته بود که «داود آنجا آمد بدر بلخ با لشکری گران، و پنداشت که شهر بخواهند گذاشت‌ و آسان بدو خواهند داد. بنده هر کار استوار کرده بود و از روستا عیّاران‌ آورده. و والی ختلان‌ شهر را خالی گذاشت و بیامد، که آنجا نتوانست بود، اکنون دست یکی کرده‌ایم‌ . و جنگ است هر روز، خصم بمدارا جنگ میکرد، تا رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم. چون جواب درشت و شمشیر یافت، نومید شد.

اگر رای خداوند بیند، فوجی لشکر با مقدّمی هشیار از غزنین اینجا فرستاده آید تا این شهر را بداریم‌، که همه خراسان درین شهر بسته‌ است و اگر مخالفان این را بگیرند، آب‌ بیکبارگی پاک بشود.

امیر دیگر روز با وزیر و عارض و بو سهل زوزنی و سپاه سالار و حاجب بزرگ خالی کرد و ملطّفه با ایشان در میان نهاد، گفتند «نیک بداشته‌اند آن شهر را، و امیرک‌ داشته‌ است اندر میان چندین فترت‌ . و لشکر باید فرستاد، مگر بلخ بدست ما بماند که اگر آنرا مخالفان بستدند، ترمذ و قبادیان‌ و تخارستان‌ بشود.» وزیر گفت:

امیرک نیکو گفته است و نبشته، امّا این حال که خراسان را افتاد جز بحاضری‌ خداوند در نتوان یافت و بدانکه تنی چند چهاردیواری‌ را نگاه دارند کار راست نشود، که خصمان را مدد باشد، و بسیار مردم مفسد و شرّ جوی و شرّ خواه در بلخ هستند، و امیرک را هیچ مدد نباشد. بنده آنچه دانست بگفت، رای عالی برتر است. بو سهل زوزنی گفت: «من هم این گویم که خواجه بزرگ میگوید؛ امیرک می‌پندارد که مردم بلخ او را مطیع باشند، چنانکه پیش ازین بودند. و اگر آنجا لشکری فرستاده آید، کم از ده هزار سوار نباید که اگر کم ازین باشد، هم آب ریختگی باشد. و رسول رفت نزدیک ارسلان خان، و بنده را صواب آن می‌نماید که در چنین ابواب توقّف باید کرد تا خان چه کند. و اینجا کارها ساخته می‌باید کرد و اگر ایشان بجنبند و موافقتی نمایند از دل‌، فرود آیند و لشکرها آرند، ازینجا نیز خداوند حرکت کند و لشکرها درهم آمیزند و کاری سره‌ برود. و اگر نیایند و سخن نشنوند و عشوه‌ گویند، آنگاه بحکم مشاهدت‌ کار خویش میباید کرد. امّا این لشکر فرستادن که بلخ را نگاه دارند، روا نباشد.» سپاه سالار و حاجب بزرگ و دیگر حشم گفتند که «چنین است، و لکن از فرستادن سالاری با فوجی مردم زیان ندارد بسوی تخارستان که از آن ماست‌ .

اگر ممکن گردد که بلخ را ضبط توانند کرد، کاری سره باشد و اگر نتوانند کرد، زیان نباشد. و اگر لشکر فرستاده نیاید، بتمامی نومید شوند خراسانیان ازین دولت هم لشکری و هم رعیّت.» پس سخن را بر آن قرار دادند که آلتونتاش حاجب را با هزار سوار از هر دستی گسیل کرده آید بتعجیل.

[حمله سلجوقیان به بلخ‌]

و بازگشتند و کار آلتونتاش ساختن گرفتند بگرمی‌، و وزیر و عارض و سپاه سالار و حاجب بزرگ می‌نشستند و مردم خیاره‌ را نام می‌نبشتند و سیم نقد می- دادند تا لشکری قوی ساخته آمد. و جواب نبشته بودیم امیرک را با اسکدار و چه با قاصدان مسرع‌ که «اینک لشکری قوی میآید با سالاری نامدار، دل قوی باید داشت‌ ترا و اهل شهر را و دیگران را و در نگاهداشت شهر احتیاطی تمام بکرد، که بر اثر ملطّفه‌ لشکری است.» و روز سه شنبه امیر بدان قصر آمد که برابر میدان دشت شابهار است و بنشست و این لشکر تعبیه کرده بر وی بگذشت سخت آراسته و با ساز و اسبی نیک. و آلتونتاش حاجب با مقدّمان بر آن خضرا آمدند، امیر گفت «بدلی قوی بروید که بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم. ازین خصمان که این چنین کاری رفت‌ نه ازیشان رفت بلکه از آن بود که قحط افتاد. و خان ترکستان خواهد آمد با لشکری بسیار و ما نیز حرکت کنیم تا این کار را دریافته آید. و شما دل قوی دارید و چون ببغلان‌ رسیدید، می‌نگرید، اگر مغافصه‌ در شهر بلخ توانید شد، احتیاط قوی کنید و بروید تا شهر بگیرید، و مردم شهر را و آن لشکر را که آنجاست از چشم افتادن بر شما دل قوی گردد و دستها یکی کنند . و پس اگر ممکن نباشد آنجا رفتن بولوالج‌ روید و تخارستان ضبط کنید تا آنچه فرمودنی است شمایان‌ را فرموده آید، و گوش بنامه‌های امیرک بیهقی دارید.» گفتند: چنین کنیم. و برفتند. و امیر بشراب بنشست.

و وزیر مرا بخواند و گفت: پیغام من بر بو سهل‌ بر و بگوی که «نبینی که چه میرود؟ خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را در پیچیده‌ و بگفتار درمانده‌یی‌ سه و چهار که غرور ایشان بخورد لشکری در بر کلاغ‌ نهاد تا ببینی که چه رود!» بیامدم و بگفتم، جواب داد که «این کار از حد بگذشت، و جزم‌تر از آن نتوان گفت که خواجه بزرگ گفت. و من بتقویت آن شنیدی که چه گفتم و بشنوده نیامد. اینجا خود بیابان سرخس نیست و این تدبیر وزارت اکنون بو الحسن عبد الجلیل میکند، تا نگریم که پیدا آید .»