گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و امیر از بلخ برفت بر جانب ترمذ روز دوشنبه نوزدهم این ماه. بر پل بگذشت و بر صحرایی که برابر قلعت ترمذ است فرود آمد و استادم درین سفر با امیر بود و من با وی برفتم. و سرمایی بود که در عمر خویش مانند آن کس یاد نداشت. و از ترمذ برداشت‌ روز پنجشنبه هشت روز مانده ازین ماه و بچغانیان رسید روز یکشنبه سلخ‌ این ماه، و از آنجا برداشت روز چهارشنبه سوم ماه ربیع الآخر و بر راه دره‌ شومان‌ برفت که نشان بوری‌تگین آنجا دادند. و سرما آنجا از لونی‌ دیگر بود و برف پیوسته گشت‌، و در هیچ سفر لشکر را آن رنج نرسید که درین سفر.

روز سه‌شنبه نهم این ماه نامه وزیر رسید بر دست سواران مرتّب‌ که بر راه راست ایستانیده بودند، یاد کرده‌ که «اخبار رسید که داود از سرخس با لشکری قوی قصد گوزگانان کرد تا از راه اندخود بکران جیحون آید. و می‌نماید که قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی انگیزد بزرگ. بنده باز نمود تا تدبیر آن ساخته آید که در سختی است‌، اگر، فالعیاذ باللّه‌، پل تباه کنند، آب ریختگی باشد.

امیر سخت دل مشغول شد و بوری‌تگین از شومان برفته بود و دره گرفته، که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره‌ داشت. امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته‌ روز آدینه دوازدهم این ماه و بتعجیل براند تا بترمذ آمد. بوری‌تگین فرصتی نگاه داشت‌ و بعضی از بنه بزد و اشتری چند و اسبی چند جنیبت‌ بربودند و ببردند و آب ریختگی و دل مشغولی ببود. و امیر بترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر. و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نائبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند، امیر ایشان را احمادی‌ تمام کرد و خلعت فرمود. و دیگر روز بترمذ ببود، پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه‌ و پس ببلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الأولی.

نامه‌ها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این این ماه که: داود بنشابور شده بود بدیدن برادر، و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک، و پانصد هزار درم، صلتی‌ داد او را طغرل. و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان‌ ساخت. پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که بگوزگانان آید.

امیر بجشن نوروز بنشست روز چهارشنبه هشتم جمادی الأخری. روز آدینه‌ دهم این ماه خبر آمد که داود بطالقان‌ آمد با لشکری قوی و ساخته. و روز پنجشنبه شانزدهم این ماه خبر دیگر رسید که بپاریاب‌ آمد و از آنجا بشبورقان‌ خواهد آمد بتعجیل، و هر کجا رسند غارت است و کشتن. و روز شنبه هژدهم این ماه در شب ده سوار ترکمان بیامدند بدزدی تا نزدیک باغ سلطان و چهار پیاده هندو را بکشتند و از آنجا نزدیک قهندز برگشتند، و پیلان را آنجا میداشتند، پیلی را دیدند بنگریستند کودکی بر قفای پیل بود خفته‌، این ترکمانان بیامدند و پیل را راندن گرفتند، و کودک خفته بود؛ تا یک فرسنگی از شهر برفتند. پس کودک را بیدار کردند و گفتند پیل را شتاب‌تر بران که اگر نرانی، بکشیم، گفت: فرمان بردارم، راندن گرفت و سواران بدم میآمدند و نیرو میکردند و نیزه میزدند، روز مسافتی سخت دور شده بودند و پیل بشبورقان رسانیدند. داود سواران را صلت داد و گفت تا پیل سوی نشابور بردند و زان زشت نامی حاصل شد که گفتند درین مردمان چندین غفلت است تا مخالفان پیل توانند برد. و امیر دیگر روز خبر یافت، سخت تنگدل شد و پیلبانان را بسیار ملامت کرد و صد هزار درم فرمود تا ازیشان بستدند بهای پیل و چند تن را بزدند از پیلبانان هندو.

و روز دوشنبه بیستم این ماه آلتی سکمان حاجب داود با دو هزار سوار به در بلخ آمد و جایی که آنجا را بند کافران گویند بایستاد و دیهی دو غارت کردند. چون خبر بشهر رسید، امیر تنگدل شد، که اسبان بدره گز بودند و حاجب بزرگ با لشکری بر سر آن، سلاح خواست تا بپوشد و برنشیند با غلامان خاص که اسب داشتند، و هزاهز در درگاه افتاد. وزیر و سپاه سالار بیامدند و بگفتند: زندگانی خداوند دراز باد، چه افتاده است که خداوند بهر باری سلاح خواهد؟ مقدّم گونه‌یی‌ آمده است، همچنو کسی را باید فرستاد؛ و اگر قوی‌تر باشد سپاه سالار رود . جواب داد که چه کنم؟

این بی‌حمیّتان لشکریان‌ کار نمیکنند و آب می‌ببرند - و دشنام بزرگ این پادشاه این بودی- آخر قرار دادند که حاجبی با سواری چند خیلتاش‌ و دیگر اصناف برفتند؛ و سپاه سالار متنکّر بی‌کوس و علم بدم ایشان رفت و نماز دیگر دست‌آویز کردند و جنگ سخت بود و از هر دو روی چند تن کشته و مجروح شد و شب آلتی باز گشت و بعلیاباد آمد، و گفتند آن شب مقام کرد و داود را بازنمود آنچه رفت و وی از شبورقان بعلیاباد آمد.