و چون ماه رمضان بآخر آمد، امیر عید کرد، و خصمان آمده بودند قریب چهار و پنج هزار و بسیار تیر انداختند بدان وقت که ما بنماز مشغول بودیم، و لشکر ما پس از نماز ایشان را مالشی قوی دادند و تنی دویست را بکشتند و داد دل ازیشان بستدند، که چاشنییی قوی چشانیدند . و امیر آن مقدّمان را که جنگ کناره آب کردند بنواخت وصلت فرمود.
و همه شب کار میساختند و بامداد کوس فرو کوفتند و امیر بر ماده پیل نشست، و اسبی پنجاه جنیبت گرداگرد پیل بود. و مقدّمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحها و مایهدار و مقدّمه و ساقه . امیر آواز داد سپاه سالار را و گفت بجایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ مپیوند که ما امروز این کار بخواهیم گزارد به نیروی ایزد، عزّ ذکره. و حاجب بزرگ را فرمود که تو بر میسره رو و نیک اندیشه دار و گوش بفرمان و حرکت ما میدار و چون ما تاختن کنیم باید که تو آهسته روی بمیمنه مخالفان آری و سپاه سالار روی بمیسره ایشان آرد و من نگاه میکنم و از جناحها شما را مدد میفرستم، تا کار چون گردد . گفت: فرمان بردارم، و سپاه سالار براند و سباشی نیز براند. و ارتگین را بر ساقه فرمود با سواری پانصد سرایی قویتر و سواری پانصد هندو و گفت: هشیار باش تا بنه را خللی نیفتد، و راه نیک نگاه دار تا اگر کسی بینی از لشکر ما که از صف بازگردد، بر جای میان بدو نیم کرده آید. گفت: چنین کنم، و براند. امیر چون ازین کارها فارغ شد، پیل براند و لشکر از جای برفت، گفتی جهان میبجنبد و فلک خیره شد از غریو مردمان و آواز کوسها و بوقها و طبلها. چون فرسنگی رفته آمد، خصمان پیدا آمدند با لشکری سخت قوی با ساز و آلت تمام، و تعبیه کرده بودند بر رسم ملوک . و بر همه رویها جنگ سخت شد و من و مانند من تازیکان خود نمیدانستیم که در جهان کجاییم و چون میرود.
و نماز پیشین را بادی خاست و گردی و خاکی که کس مر کس را نتوانست دید و نظام تعبیهها بدان باد بگسست و من از پس پیلان و قلب جدا افتادم و کسانی از کهتران که با من بودند از غلام و چاکر از ما دور ماندند و نیک بترسیدم که نگاه کردم، خویشتن را بر تلّی دیگر دیدم، یافتم بو الفتح بستی را پنج و شش غلامش از اسب فروگرفته و میگریست و بر اسب نتوانست بود از درد نقرس، چون مرا بدید، گفت: چه حال است؟ گفتم: دل مشغول مدار که همه خیر و خوبی است، و چنین بادی خاست و تحیّری افزود و درین سخن بودیم که چتر سلطان پدید آمد، و از پیل باسب شده بود و متنکّر میآمد با غلامی پانصد از خاصّگان همه زرهپوش، و نیزه کوتاه با وی میآوردند و علامت سیاه را بقلب مانده . بو الفتح را گفتم: امیر آمد و هیچ نیفتاده است. شادمان شد و غلامان را گفت: مرا برنشانید . من اسب تیز کردم و بامیر رسیدم، ایستاده بود و خلف معتمد معروف ربیع کدخدای حاجب بزرگ سباشی و امیرک قتلی معتمد سپاه سالار آنجا تاخته بودند، میگفتند «خداوند دل مشغول ندارد که تعبیهها بر حال خویش است و مخالفان مقهورند و بمرادی نمیرسند امّا هر سه مقدم طغرل و داود و یبغو روی بقلب نهادهاند با گزیدهتر مردم خویش، و ینالیان و دیگر مقدّمان در روی ما . خداوند از قلب اندیشه دارد تا خللی نیفتد.» امیر ایشان را گفت «من از قلب از بهر این گسستهام که این سه تن روی [بقلب] نهادند و کمین ساخته میآید تا کاری برود. و بگویید تا همه هشیار باشند و نیک احتیاط کنند که هم اکنون به نیروی ایزد، عزّ و جلّ، این کار برگزارده آید.» ایشان تازان برفتند. امیر نقیبان بتاخت سوی قلب که «هشیار باشید که معظم لشکر خصمان روی بشما دارند، و من کمین میسازم، گوش بجمله بمن دارید؛ از چپ خصمان برآیید تا ایشان با شما درآویزند و من از عقب درآیم.» و بگتغدی را فرمود که هزار غلام گردن آورتر زرهپوش را نزد من فرست. در وقت جواب برسید که خداوند دل قوی دارد که همه عالم این قلب را نتوانند جنبانید و خصمان آمدهاند و متحیّر مانده، و میمنه و میسره ما بر جای خویش است.
غلامان برسیدند، و سواری دو هزار رسیده بود از مبارزان و پیادهیی دو هزار سکزی و غزنیچی و غوری و بلخی، و امیر، رضی اللّه عنه، نیزه بستد و براند با این لشکر بزرگ ساخته و بر تلّی دیگر رفت و بایستاد و من با او بودم و از قوم خویش دور افتاده، سه علامت سیاه دیدم از دور بر تلّی از ریگ که بداشته بودند، در مقابله او آمدم و هر سه مقدّمان سلجوقیان بودند و خبر یافته بودند که امیر از قلب روی سوی ایشان نهاده است. و صحرایی عظیم بود میان این دو تلّ، امیر پیادگان را فروفرستاد، و با نیزههای دراز و سپرهای فراخ بودند، و بر اثر ایشان سواری سیصد و خصمان از هر دو جانب سواری هزار روانه کردند و چون بصحرا رسیدند پیادگان ما بنیزه آن قوم را باز بداشتند و سواران از پس ایشان نیرو کردند و جنگ بغایت گرم شد که یک علامت سیاه از بالا بگسست با سواری دو هزار زرهپوش، گفتند که داود بود، و روی بصحرا نهادند؛ امیر براند سخت تیز و آواز داد، هان، ای فرزندان! غلامان بتاختند و امیر در زیر تلّ بایستاد، غلامان و باقی لشکر کمین بخصمان رسیدند و گرد برآمد، و من از آنجا فراتر قدم نجنبانیدم تا چه رود، با سواری سلامت جوی، و چشم بر چتر امیر میداشتم. و قلب امیر از جای برفت و جهان پر بانگ و آواز شد و ترکاترک بخاست، گفتی هزار هزار پتک میکوبند، و شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد میدیدم.
و یزدان فتح ارزانی داشت و هر سه بهزیمت برفتند، و دیگران نیز برفتند، چنانکه از خصمان کس نماند.
[هزیمت سلجوقیان و فرود آمدن امیر]
و امیر بمهد پیل آمد و بر اثر هزیمتیان نیم فرسنگی براند و من و این سوار نیز براندیم تا امیر را بیافتیم و حاجب بزرگ و مقدّمان میآمدند و زمین بوسه میدادند و تهنیت فتح میکردند . امیر گفت: چه باید کرد؟ گفتند: خیمه زده آمد بر کران فلان آب بر چپ، بباید رفت و بسعادت فرود آمد، که مخالفان بهزیمت رفتند و مالشی بزرگ یافتند، تا سالاری که خداوند نامزد کند بر اثر هزیمتیان برود. بو الحسن عبد الجلیل گفت «خداوند را هم درین گرمی فرسنگی دو بباید رفت بر اثر هزیمتیان و رنجی دیگر بکشید تا یکباره باز رهد، و منزل آنجا کند.» سپاه سالار بانگ بدو برزد- و میان ایشان بد بودی - و گفت «در جنگ نیز سخن برانی؟ چرا باندازه خویش سخن نگویی؟» و دیگر مقدّمان همین گفتند، امیر را ناخوش نیامد و بو الحسن خشک شد - و پس از آن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد، که اگر بدم رفتی از ترکمانان نیز کس بکس نرسیدی . و لکن هر که مخلوق باشد با خالق بر نتواند آمد، که چون میبایست که کار این قوم بدین منزلت رسد و تدبیر راست چگونه رفتی؟
و از آنجا پیری آخور سالار را با مقدّمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان، ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم ازین طراز و خاک و نمکی بیختند و جایی بیاسودند و نماز شام بلشکرگاه بازآمدند و گفتند: «دوری رفتند و کسی را نیافتند و بازگشتند، که خصمان سوی ریگ و بیابان کشیدند و با ایشان آلت بیابان نبود و ترسیدیم که خللی افتد»، و این عذر ایشان فرا ستدند، تا پس ازین آنچه رفت بیارم، و اگر فرود نیامدی و بر اثر مخالفان رفتی همگان من تحت القرط برفتندی. و لکن گفتم که ایزد، عزّ ذکره، نخواست و قضا چنان بود و لا مهرب من قضائه .
و درین میان آواز داد مرا که بو نصر مشکان کجاست؟ گفتم: زندگی خداوند دراز باد، با بو سهل زوزنی بهم بودند در پیش پیلان و من بنده با ایشان بودم و چون باد و گرد خاست، تنها و جدا افتادم و تا اینجا بیامدم، مگر ایشان فرود آمده باشند . گفت برو و بو نصر را بگوی تا فتحنامه نسخت کند . گفتم: فرمان بردارم، و بازگشتم. و و امیر دو نقیب را مثال داد و گفت: با بو الفضل روید تا لشکرگاه. و نقیبان با من آمدند و راه بسیار گذاشتم تا بلشکرگاه رسیدم، یافتم استادم و بو سهل زوزنی نشسته با قبا و موزه، و اسبان بزین، و خبر فتح یافته . برخواستند و نشستم و پیغام بدادم، گفت: نیک آمد. و حالها باز پرسید، همه بگفتم. بو سهل را گفت: رای درست آن بود که بو الحسن عبد الجلیل دیده بود و لکن این خداوند را نخواهند گذاشت که کاری راست براند. و هر دو برنشستند و پذیره امیر برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند و از هر نوع رای زدند و خدمت کردند و رفتند. چون استادم بازآمد، نسختی کرد این فتح را سخت نیکو و بیاض آن من کردم و نماز دیگر پیش برد و امیر بخواند و بپسندید و گفت: نگاه باید داشت که فردا سوی سرخس خواهیم رفت و چون فرود آییم آنجا نیز نامه نبشته آید و مبشّران بروند.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.