گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

[مرگ بو نصر مشکان‌]

و مرا دیگر روز نوبت بود بدیوان آمدم. استادم بباغ رفت و بو الحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بو نصر طیفور و تنی چند دیگر. و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود. و دیگر روز بدرگاه آمد و پس از بار بدیوان شد، و روزی سخت سرد بود، و در آن صفّه باغ عدنانی در بیغوله‌ بنشست. بادی به نیرو میرفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و بصفّه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت‌ لقوه‌ و فالج‌ و سکته‌ افتاد وی را، و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت: نباید که بو نصر حال میآرد تا با من بسفر نیابد؟ بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی گفتند: بو نصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. امیر بو العلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بو العلا آمد و مرد افتاده بود. چیزها که نگاه می‌بایست کرد، نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت: زندگانی خداوند دراز باد، بو نصر برفت و بو نصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت: چه میگوئی؟

گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علّت صعب‌ افتاد که از یکی از آن بنتوان جست‌، و جان در خزانه ایزد است، تعالی‌ . اگر جان بماند، نیم تن از کار بشود . امیر گفت: دریغ‌ بو نصر! و برخاست. و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل‌ نهادند و پنج و شش حمّال برداشتند و بخانه باز بردند. آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد، رحمة اللّه علیه.

و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نائب. از آن نائب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هرگونه روایتها کردند مرگ او را، و مرا با آن کار نیست، ایزد، عزّ ذکره، تواند دانست، که همه رفته‌اند. پیش من باری آنست که ملک روی زمین نخواهم با تبعت‌ آزاری بزرگ تا بخون رسد که پیداست که چون مرد بمرد، و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود. و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید، و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات‌ و درین تاریخ بیامد. و امّا بحقیقت بباید دانست که ختمت الکفایة و البلاغة و العقل به‌ ؛ و او اولی‌تر است بدانچه جهت بو القاسم اسکافی دبیر، رحمة اللّه علیه، گفته‌اند، شعر:

الم تر دیوان الرّسائل عطّلت‌

بفقدانه اقلامه و دفاتره‌

و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عزّ یافتم، واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی‌ وی که مرا مقرّر گشت باز نمودن و آن را تقریر کردن، و از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم. و چون من از خطبه‌ فارغ شدم، روزگار این مهتر بپایان آمد، و باقی تاریخ چون‌ خواهد گذشت که نیز نام بو نصر نبشته نیاید درین تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است باز نمایم تا تشفّی‌یی‌ باشد مرا و خوانندگان را، پس بسر تاریخ باز شوم، ان شاء اللّه تعالی.

فصل‌

و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ با معنی وی اندیشه کردم‌ که گفتی بدان مانستی‌ که من این ابیات یاد کردم که مظفّر قاینی‌ دبیر گفته است در مرثیت متنّبی‌، رحمة اللّه علیه، و آن اینست، شعر:

لا رعی اللّه سرب هذا الزّمان‌

اذ دهانا فی مثل ذاک اللّسان‌

ما رای النّاس ثانی المتنبیّ‌

ایّ ثان یری لبکر الزّمان؟

کان فی نفسه العلّیة فی عزّ

و فی کبریاء ذی سلطان‌

کان فی لفظه نبیّا و لکن‌

ظهرت معجزاته فی المعانی‌

و بهیچ وقت نبوده است که بر در سرای او گذشتم که این دو بیت نخواندم که بو العبّاس ضبّی‌ گفت روزی که بدر سرای صاحب بگذشت پس از مرگ وی، رحمة اللّه علیه، و آن این است، شعر:

ایّها الباب لم علاک اکتئاب‌

این ذاک الحجاب و الحجّاب‌

این من کان یفزع الدّهر منه‌

فهو الآن فی التّراب تراب‌

و بو نواس‌، رحمة اللّه علیه، سخت نیکو گفته است، شعر:

ایا ربّ وجه فی التّراب عتیق‌

و یا ربّ حسن فی التّراب رقیق‌

و یا ربّ حزم فی التّراب و نجدة

و یا ربّ قدّ فی التّراب رشیق‌

الا کلّ حیّ هالک و ابن هالک‌

و ذو نسب فی الهالکین عریق‌

و رودکی گفته است:

ای آنکه غمگنّی‌ و سزاواری‌

و اندر نهان سرشک‌ همی باری‌

از بهر آن کجا نبرم نامش‌

ترسم ز بخت انده دشواری‌

رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد

بود آنچه بود خیره‌ چه غم داری‌

هموار کرد خواهی گیتی را؟

گیتی است کی پذیرد همواری‌؟

مستی‌ مکن که نشنود او مستی‌

زاری مکن که نشنود او زاری‌

شو تا قیامت ایدر زاری کن‌

کی رفته را بزاری باز آری‌

آزار بیش بینی زین گردون‌

گر تو بهر بهانه‌ بیازاری‌

گویی گماشته‌ است بلای او

بر هر که تو بر او دل بگماری‌

ابری پدید نی و کسوفی‌ نی‌

بگرفت ماه و گشت جهان تاری‌

فرمان کنی و یا نکنی ترسم‌

آن به که می بیاری و بگساری‌

تا بشکنی سپاه غمان بر دل‌

بر خویشتن ظفر ندهی باری‌

اندر بلای سخت پدید آید

فضل و بزرگواری و سالاری‌

و مصیبت این مرد محتشم را بدان وفق‌ نشمرند بلکه چنان بود که گفته‌اند:

اکوی‌ الفؤاد و القلوب و مزّقها و جرح النّفوس و الأکباد و احرقها، و اغصّ الصّدور بهمّ اصابها و اقذی العیون علی فزع نابها و ملأ الصّدور ارتیاعا و قسّم الألباب شعاعا و ترک الخدود مجروحة و الدّموع مسفوحة و القوی مهدودة و الطّرق مسدودة. ما اعظمه مفقودا و اکرمه ملحودا؟ و انّی لا نوح علیه نوح المناقب و ارثیه مع النّجوم الثّواقب و اثکله مع المعالی و المحاسن و اثنی علیه ثناء المساعی و المآثر. لو کان حلول المنیّة ممّا یفدی بالأموال و الأنصار بل الأسماع و الأبصار لوجد عند الأحرار من فدیة ذلک الصّدر ما تستخلص به مهجته. هذا و لا مصیبة مع الایمان و لا فجیعة مع القرآن. و کفی بکتاب اللّه معزّیا و بعموم الموت مسلّیا. و انّ اللّه، عزّ ذکره، یخفّف ثقل النّوائب و یحدث السلوّ عند المصائب بذکر حکم اللّه فی سیّد المرسلین و خاتم النّبیّین، صلّی اللّه علیه و علیهم اجمعین و رضی عن ذلک العمید الصّدر الکامل و ارضاه و جعل الجنّة مأواه و مثواه، و غفر له ذنبه و خفّف حسابه و نبّهنا عن نومة الغافلین، آمین آمین یا ربّ العالمین.

و امیر، رضی اللّه عنه، بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حقّ تعزیت را بگزاردند، و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند.

تابوتش بصحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند، و آن روز سپاه سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب و نوادر : رباطی‌ بود نزدیک آن دو گور که بو نصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند، پس بغزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند.

و غلامان خوب بکار آمده که بندگان‌ بودند بسرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. و چند سر از آن‌ که بخواسته بودند، اضطراب میکرد، آنگاه بدین آسانی فروگذاشت‌ و برفت. و بو سعید مشرف بفرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد، راست آن رقعت وی را که نبشته بود بامیر، برد و خبر یافت و فهرست‌ آن آمد که رشته‌تایی‌ از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند.

امیر بتعجّب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوة و الممات‌ و وی را بسیار بستود؛ و هرگاه که حدیث وی رفتی، توجع‌ و ترحم‌ نمودی و بو الحسن عبد الجلیل را دشنام دادی و کافر نعمت‌ خواندی.

و شغل دیوان رسالت وی را امیر داد در خلوتی که کردند بخواجه بو سهل زوزنی، چنانکه من نائب و خلیفت وی باشم. و در خلوت گفته بود که اگر بو الفضل سخت جوان نیستی‌، آن شغل بوی دادیمی، چه بو نصر پیش تا گذشته شد، درین شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیر شدم و کار بآخر آمده است، اگر گذشته شوم، بو الفضل را نگاه باید داشت.» و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود. و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم، و وی بدرگاه بود، شکرش کردم‌، گفت «مرا شکر مکن، شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر در خلوت می‌باز گفت» و من دعا کردم هم زندگان را و هم مرده‌ را.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode